eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 صداهای در: دخترک با صدای بلند کوبیده شدن در ترسید. گوشه‌ای کز کرد. مادر سعی کرد تا مانع بردن پدر شود. پدری که مامور به صبر بود. آتش که از در زبانه کشید، جسم کوچک دختر شروع به لرزش کرد. وقتی در با ضربه بر بدن مادر فرود آمد، او هم فرو ریخت. _مگه پدربزرگ نمی‌گفت کسی حق نداره مامانو اذیت کنه. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_50 -آدما اختیار دارن. می‌تونن شکلی زندگ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از او به خاطر پرحرفی‌ام عذر خواستم. -اگه پرچونگی کردم منو ببخش البته حرفا به همین جا تموم نمیشه. اگه حوصله داشتی و حرفام منطقی بود، ایشاالله یه وقت دیگه بازم با هم صحبت می‌کنیم. دستم را بین دستش فشرود و لبخند کمرنگی زد. -حرفای خوبی بود. ممنون. باید در موردشون فکر کنم. شاید جوابی واسه‌شون پیدا کردم اما در کل حرفات واسم تازگی داشت. امیدوارم هر دوتامون به حقیقت برسیم. "ان‌شاءالله"ی گفتم. کمی دیگر آنجا ماندیم و بعد از هم جدا شدیم و من نفهمیدم او آخر آن اعلامیه‌ها را پخش کرد یا نه. به دانشگاه برگشتم. سراغ سلف سرویس رفتم اما خبری از غذا نبود. کلاس‌ها لغو شده بود. به مسجد دانشگاه رفتم و مشغول خدایی شدم که بعد آن حرف‌ها دلتنگش شده بودم. مشغول شدم تا دوباره نیرو بگیرم و لذت ببرم از نزدیک شدن به او. بارها به بچه‌ها گفته بودم ما مثل ماهی دریا هستیم. بس که غرق اوییم نمی¬فهمیم اگر یک لحظه از او جدا شویم دیگر وجود نخواهیم داشت. دلم به حال آن حزبی‌هایی می‌سوخت که سردمدارانشان برای رسیدن به هدفشان، خدا را ازآنها دریغ می‌کردند. چه مرده های متحرکی ساخته بودند. ترم دوم که شروع شد، چند باری به دانشکده حقوق رفتم و سراغ محمد را از دوستانش گرفتم. کسی از او خبر نداشت. دوستانش می‌گفتند مدتی است که به شهرش رفت اما برنگشت. نوروز آمد و فعالیت دوباره و زندگی نو طبیعت شروع شد. بعد از تعطیلات به دانشگاه برگشتم. باز هم دانشگاه پاتوق همیشگی آزادی‌خواه و ضد آزادگی، متدین و بی‌بند و بار بود و ما هم طبق روال عادی، برنامه درسی خود را شروع کردیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_51 از او به خاطر پرحرفی‌ام عذر خواستم.
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 تحویل و نو شدن سال فقط در لب‌های سرخ و لباس‌های چسبان و لغزان دخترهای دانشکده خودش را نشان داده بود. کمتر کسی عقیده داشت که باید تحولی در شیوه زندگی هم ایجاد کند. باز هم به دانشکده حقوق رفتم اما باز هم خبری از محمد نبود. هنوز یک ماهی از شروع کلاس‌ها در سال جدید نگذشته بود که دستور انقلاب فرهنگی داده شد. قرار شد این بار انقلاب اوضاع غرب‌زده دانشگاه‌ها را سامان دهد. غربال کردن متن دروس و اساتید لازم بود تا مراکز علمی هم طعم انقلابی اسلامی را بچشند. شورای انقلاب که پیام داد گروه‌های سیاسی باید از دانشگاه بروند، داغ فعالان سیاسی دوباره تازه شد و اوضاع دانشگاه و بیرونش را به آشوب کشاندند. نتیجه شعارهای دفاع از مردم رنج‌کشیده، آن شد که عده‌ای ایسم¬زده اسلحه به دانشگاه بردند و خلقی بی‌گناه را به نام حمایت از خلق به رگبار بستند. بیشتر ماندن در آن اوضاع درست نبود. تعجبم از محمد بود که حتی در اوج فعالیت¬های داغ حزبشان هم پیدایش نشد. وسایلم را در ساک می‌چیدم تا برگردم و با ماندنم در دانشگاه باعث تایید کار آن خلقی‌های خلق‌کُش نشوم. بقیه دوستان تشکل‌های اسلامی هم همین کار را کردند. رضا هم گوشه دیگر مشغول بود. وحید وارد اتاق شد. چشم گرد کرد. _ای بابا. جدی جدی دارین میرین؟ خب بمونین تا چهارده خرداد که قراره رسماً دانشگاه تعطیل بشه دیگه. این جوری این ترمتون از دست میره که. روی تخت کنار دستم نشست. نگاهی گذرا کردم. _بمونیم یعنی از وحشی‌گریای حزبیا حمایت کردیم. یعنی از کشتن مردم به بهونه آزادیشون راضی هستیم. دست‌هایش را تکیه‌گاه کرد و کمی سرش را عقب کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
15.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 . ▪️دردُ دِل با حضرت زهرا سلام الله علیها 🥀 . "ما عشق را پشت در این خانه دیدیم زهرا در آتش بود حیدر داشت میسوخت😭" 🎙مهدی_رسولی 🥀 التماس دعا🙏
عاشقانه‌ترین صحنه عاشق و معشوق: یکی رو می‌پوشاند تا معشوق کبودی جفا را نبیند. و دیگری به معشوقه‌اش نمی‌گوید بیرون خانه کسی جواب سلامش را نمی‌دهد. سلام‌الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
شنیدین دم کلفت کرده‌های نظام دوباره پیدا شدن؟ الان واسه چی؟ واسه حمایت از لات و قمه‌کشا. واسه حمایت از اونا که مردمو ترسوندن و بهشون آسیب زدن. یکی بهشون بگه دم خروسشونو جمع کنن. مگه اینا نبودن می‌گفتن ما با مردم هستیم؟ الان چرا از مجازات کسایی که به جون و مال مردم حمله کردن ناراحتن؟ آخه یکی ازشون بپرسه اون روزا که این اراذل، آدم آتیش می‌زدن، گلو می‌بریدن و جوون مردمو تیکه تیکه می‌کردن چرا خفه شده بودن و داد حمایت نمی‌زدن؟ اگه اونا دوست دارن جنگلی زندگی کنن، ما دوست داریم توی جامعه مدنی زندگی کنیم. قانون شکنی و به هم زدن امنیت مردم جواب داره. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
عاشقانه‌ترین صحنه عاشق و معشوق: هر وقت به خانه می‌رسید، معشوقه مهربانش آن‌قدر غرق محبت و شور زندگی‌اش می‌کرد که خستگی و غم عالمی نامرد را از یاد می‌برد. سلام‌الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_52 تحویل و نو شدن سال فقط در لب‌های سرخ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 کمی سرش را عقب کشید. _نمی‌خواد که قاطی اونا بشین. برین کلاستون و برگردین. رضا نیم‌خیز به طرفش برگشت. _جناب، وقتی بریم دانشگاه نمیگن اینا با اونا فرق دارن. میگن این‌همه آدم میان؛ پس توهم هوادار به سرشون می‌زنه. وحید شانه‌ای بالا انداخت و لب گوشتی‌اش را پیچاند. _پسر، دانشگاه تعطیل بشه معلوم نیست چقدر دیگه طول بکشه تا دوباره راه بیافته. یه ترمم یه ترمه. کتاب‌ها را در ساک جدایی چیدم. چشمم به اورکت آویزان شده از جالباسی افتاد. آن را برداشتم و مشغول جا دادنش در ساک شدم. _وحید جان، کارای مهمی هست که این مدت بشه انجام داد اما الان وظیفه اینه که با موندمون آب به آسیاب کمونیسم و مارکسیسم و مجاهدین و پیکاریا نریزیم. باید نظام ببینه کی جلوش می‌ایسته تا تصمیم بگیره. از جا بلند شد و روی تخت خودش دراز کشید. _من برم شهرمون گرفتار خانواده میشم. شایدم واسم زن گرفتن که برنگردم. می‌مونم این ترمو تموم می‌کنم تا ببینم چی میشه. حالا شما کجا میرین؟ رضا جوش آوردن چند لحظه قبل را فراموش کرد و مثل بچه‌ها با لب‌های کش آمده، دست‌هایش را به هم کوبید. _وای، اگه بدونی. علی داره میره آموزش نظامی ببینه. خیلی هیجان داره. وحید دستش را تکیه سرش کرد و به طرفش برگشت. نگاه چپ‌چپی کرد. _آخه اینم ذوق داره؟ خب کسی که آموزش ببینه یه جاییم باید ازش استفاده کنه. اون موقعه که جونش به خطر می‌افته. رضا لبخندش را حفظ کرد و به جمع کردن وسایلش ادامه داد. _حواست کجاست برادر؟ این برادرمون رزمی‌کاره. در هر صورت می‌ایسته. حالا با اسلحه که بهتره. در مورد خطرم جهت اطلاعت بگم که بدونی ایشون از قبل انقلاب مبارز بوده. دوباره هیجان زده شد. رو به من کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_43 کمی سرش را عقب کشید. _نمی‌خواد که ق
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _علی، تو رو خدا ماجرای اون موقع که ژاندارما گرفتنتو بهش بگو. سری به تاسف تکان دادم. با سوابق من پز می‌داد و کِیف می‌کرد. ایستادم و دور اتاق چرخی زدم تا چیزی جا نماند. وحید نیم‌خیز شد و مشتاق نگاهم می‌کرد. _رضا بخواد بگه دق میده. خودت بگو دیگه. وقتی مطمئن شدم همه چیز را برداشتم، مشغول جا‌به جا کردن وسایل بین دو ساک شدم. آخر کار یادم آمده بود که قرار گذاشته بودم یک ساک را به اصفهان و خانه خواهرم بفرستم و با دیگری برای آموزش بروم. _خب من سال آخر دبیرستانو رفتم اصفهان که مدرسه حکیم سنایی درس بخونم. اعتراضا که به مدرسه کشیده شد، ما رو تعطیل کردن. برگشتم میمه. با دوستای مدرسه قبلیم صحبت کردم تا بی‌تفاوت نباشن. بهشون گفتم واسه دفاع از مردمی که بهشون ظلم میشه و واسه کوتاه کردن دست بیگانه‌ها حرکت کنن و مثل بقیه جاهای دیگه اعتراضشونو نشون بدن. دوستام قبول کردن. اولش از کلاس و سالن شروع کردن تا اینکه یه روز همه بچه‌ها رفتن توی حیاط و شعار دادن. با دوستام مراقب بودیم کسی جوگیر نشه و مثل مدرسه‌های اصفهان آسیبی نزنه. نباید اموال عمومی یا کسی تاوان ظلم¬ها و دادخواهی ما رو می‌دادند. یهو چشمم افتاد به در مدرسه. ژاندارمری نزدیک مدرسه بود. ماشینای بزرگ نظامی اومدن و باعث شد همه بترسن. بچه‌ها سعی کردن از دیوارا فرار کنن. تا جایی که می‌شد، کمکشون کردیم تا دست ژاندارما نیافتن. اون وسط چشمم به محمدحسین، داداشم، افتاد که سعی می‌کرد بره. از آخرین نفرا بود. اجازه نمی‌دادم دست مامورها بیافته. به اونم کمک کردم و سفارش کردم برگرده خونه. بعد از رفتن محمدحسین دست مامورا بهم رسید. با چند نفر دیگه ما رو بردن ژاندارمری. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_54 _علی، تو رو خدا ماجرای اون موقع که
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از همون لحظه رسیدنمون شروع کردن به فحش و سر و صدا و تهدید که مثلاً ما چون سنمون کم بود، بترسیم و حرف بزنیم. بدی ماجرا این بود که فهمیدن من از اون مدرسه رفته بودم جای دیگه. روی من کلید کردن که بگو کی گفته و چرا بچه‌ها رو تحریک کردی. وحید از هیجان حرف‌هایم ایستاد و نزدیکم زانو زد. _چه وحشتناک! نترسیدی که چه جوری جوابشونو بدی؟ اگه می‌فهمیدن خودت تحریکشون کردی چی؟ انگار فیلم آلکاپونی می‌دید. همه تن گوش شده بود تا بشنود. _لازم نبود دروغ تحویلشون بدم اما یه جور جواب دادم که نه واسه خودم دردسر بشه و نه اونا رو جوش بیاره. یه کم که معطل شدن، بابام با یکی از ریش سفیدا پا شدن اومدن پاسگاه و یه جور تمومش کردن که واسم پرونده هم درست نشه. _اَه بابا، عجب شانسی داشتی. طرف اون موقع دوتا شعار داده الان واسه ما ژست انقلابی بودن می‌گیره. تو بازداشتم شدی که. رضا که وسایلش را جمع کرده بود، ایستاد و دستش را طرف وحید دراز کرد. _باز که مثل من جوگیر شدی. نمی‌خوای خداحافظی کنی؟ شاید دیگه همدیگه رو ندیدیما. با وحید ایستادیم. رضا او را در آغوش گرفت. وقتی جدا شدند، نگاه مهربانی که این مدت ندیده بودم، به هم انداختند. وحید به من اشاره کرد. _علیرضا میره آموزش؛ تو کجا میری؟ _بر‌می‌گردم شهرمون. شاید همون بلایی که تو می‌ترسی سرم اومد. _تو کله‌ت باد داره زن بگیر نیستی. خندیدیم. راست می‌گفت. لباسم را مرتب کردم و به طرف وحید رفتم. _ما داریم میریم داداش. ایشاالله عاقبت به خیر باشی. لبخند روی لبش مانده بود. به طرفم آمد و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. جدا که شدیم سوالش را پرسید. _تو چی؟ می‌خوای زن بگیری؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_55 از همون لحظه رسیدنمون شروع کردن به
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 نگاهی انداختم و لبخند زنان با دو ساکم طرف در رفتم. _من یه عقدی با مبارزه‌‌هام بستم که جهیزیه‌ش شهادته. منتظر آماده شدن جهیزیه‌م. هر دو "اوه" کش‌داری گفتند. وحید ادامه داد. _کی میره این همه راهو. بابا تو که کله‌ت بدتر از رضا رو هوائه. امیدی بهتون نیستا. در را باز کردم و منتظر خارج شدن رضا ماندم. خداحافظی کرد و بیرون رفت. نوبت رفتن من شد. _خداحافظ رفیق. دوره آموزشی یک و نیم ماهه‌ام در پادگان امام حسین علیه السلام که تمام شد، برگشتم. اتوبوس برای اصفهان بود و فرصت خوبی برای دیدن خواهر عزیزم و بچه‌های دوست داشتنی‌اش. با دیدن خانه‌اش یاد روزهایی افتادم که برای درس آنجا زندگی می‌کردم. نزدیکی سن من و فاطمه باعث نزدیکیمان بود و این هم خانه شدن دلبستگی را بیشتر می‌کرد. محمدحسین هم هم‌سنم بود و خیلی‌جاها همراهم می‌شد اما سعی می‌کردم جاهایی که ممکن بود محبت‌های برادرانه‌مان عدالت را زیر سوال ببرد، فاصله بیاندازم. حتی در تیم فوتبالی که کاپیتانش بودم. زنگ در را زدم. صدای فاطمه آمد. جوابش را دادم. صدای دمپایی‌هایی که تند و تند روی زمین می‌خورد، خبر از دویدنش می‌داد. مثل همیشه برای دیدار برادر و خواهری عجله داشت. در را که باز کرد، فقط چادری دیدم که روی سینه‌ام نشست و دستی که حلقه شد. دلتنگیش را از صدای بغض‌دار قربان صدقه رفتنش می‌شد فهمید. بالاخره رضایت داد تا به خانه برویم. تا آمدن همسرش که مثل پدر در مخابرات میمه مشغول بود، پرسید و گفتم و با بچه‌ها بازی کردم. قرار شد آخر شب با دوستی که به میمه می‌رفت برگردم. نیمه های شب به درِ خانه پدری رسیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤