eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
شنیدین دم کلفت کرده‌های نظام دوباره پیدا شدن؟ الان واسه چی؟ واسه حمایت از لات و قمه‌کشا. واسه حمایت از اونا که مردمو ترسوندن و بهشون آسیب زدن. یکی بهشون بگه دم خروسشونو جمع کنن. مگه اینا نبودن می‌گفتن ما با مردم هستیم؟ الان چرا از مجازات کسایی که به جون و مال مردم حمله کردن ناراحتن؟ آخه یکی ازشون بپرسه اون روزا که این اراذل، آدم آتیش می‌زدن، گلو می‌بریدن و جوون مردمو تیکه تیکه می‌کردن چرا خفه شده بودن و داد حمایت نمی‌زدن؟ اگه اونا دوست دارن جنگلی زندگی کنن، ما دوست داریم توی جامعه مدنی زندگی کنیم. قانون شکنی و به هم زدن امنیت مردم جواب داره. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
عاشقانه‌ترین صحنه عاشق و معشوق: هر وقت به خانه می‌رسید، معشوقه مهربانش آن‌قدر غرق محبت و شور زندگی‌اش می‌کرد که خستگی و غم عالمی نامرد را از یاد می‌برد. سلام‌الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_52 تحویل و نو شدن سال فقط در لب‌های سرخ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 کمی سرش را عقب کشید. _نمی‌خواد که قاطی اونا بشین. برین کلاستون و برگردین. رضا نیم‌خیز به طرفش برگشت. _جناب، وقتی بریم دانشگاه نمیگن اینا با اونا فرق دارن. میگن این‌همه آدم میان؛ پس توهم هوادار به سرشون می‌زنه. وحید شانه‌ای بالا انداخت و لب گوشتی‌اش را پیچاند. _پسر، دانشگاه تعطیل بشه معلوم نیست چقدر دیگه طول بکشه تا دوباره راه بیافته. یه ترمم یه ترمه. کتاب‌ها را در ساک جدایی چیدم. چشمم به اورکت آویزان شده از جالباسی افتاد. آن را برداشتم و مشغول جا دادنش در ساک شدم. _وحید جان، کارای مهمی هست که این مدت بشه انجام داد اما الان وظیفه اینه که با موندمون آب به آسیاب کمونیسم و مارکسیسم و مجاهدین و پیکاریا نریزیم. باید نظام ببینه کی جلوش می‌ایسته تا تصمیم بگیره. از جا بلند شد و روی تخت خودش دراز کشید. _من برم شهرمون گرفتار خانواده میشم. شایدم واسم زن گرفتن که برنگردم. می‌مونم این ترمو تموم می‌کنم تا ببینم چی میشه. حالا شما کجا میرین؟ رضا جوش آوردن چند لحظه قبل را فراموش کرد و مثل بچه‌ها با لب‌های کش آمده، دست‌هایش را به هم کوبید. _وای، اگه بدونی. علی داره میره آموزش نظامی ببینه. خیلی هیجان داره. وحید دستش را تکیه سرش کرد و به طرفش برگشت. نگاه چپ‌چپی کرد. _آخه اینم ذوق داره؟ خب کسی که آموزش ببینه یه جاییم باید ازش استفاده کنه. اون موقعه که جونش به خطر می‌افته. رضا لبخندش را حفظ کرد و به جمع کردن وسایلش ادامه داد. _حواست کجاست برادر؟ این برادرمون رزمی‌کاره. در هر صورت می‌ایسته. حالا با اسلحه که بهتره. در مورد خطرم جهت اطلاعت بگم که بدونی ایشون از قبل انقلاب مبارز بوده. دوباره هیجان زده شد. رو به من کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_43 کمی سرش را عقب کشید. _نمی‌خواد که ق
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _علی، تو رو خدا ماجرای اون موقع که ژاندارما گرفتنتو بهش بگو. سری به تاسف تکان دادم. با سوابق من پز می‌داد و کِیف می‌کرد. ایستادم و دور اتاق چرخی زدم تا چیزی جا نماند. وحید نیم‌خیز شد و مشتاق نگاهم می‌کرد. _رضا بخواد بگه دق میده. خودت بگو دیگه. وقتی مطمئن شدم همه چیز را برداشتم، مشغول جا‌به جا کردن وسایل بین دو ساک شدم. آخر کار یادم آمده بود که قرار گذاشته بودم یک ساک را به اصفهان و خانه خواهرم بفرستم و با دیگری برای آموزش بروم. _خب من سال آخر دبیرستانو رفتم اصفهان که مدرسه حکیم سنایی درس بخونم. اعتراضا که به مدرسه کشیده شد، ما رو تعطیل کردن. برگشتم میمه. با دوستای مدرسه قبلیم صحبت کردم تا بی‌تفاوت نباشن. بهشون گفتم واسه دفاع از مردمی که بهشون ظلم میشه و واسه کوتاه کردن دست بیگانه‌ها حرکت کنن و مثل بقیه جاهای دیگه اعتراضشونو نشون بدن. دوستام قبول کردن. اولش از کلاس و سالن شروع کردن تا اینکه یه روز همه بچه‌ها رفتن توی حیاط و شعار دادن. با دوستام مراقب بودیم کسی جوگیر نشه و مثل مدرسه‌های اصفهان آسیبی نزنه. نباید اموال عمومی یا کسی تاوان ظلم¬ها و دادخواهی ما رو می‌دادند. یهو چشمم افتاد به در مدرسه. ژاندارمری نزدیک مدرسه بود. ماشینای بزرگ نظامی اومدن و باعث شد همه بترسن. بچه‌ها سعی کردن از دیوارا فرار کنن. تا جایی که می‌شد، کمکشون کردیم تا دست ژاندارما نیافتن. اون وسط چشمم به محمدحسین، داداشم، افتاد که سعی می‌کرد بره. از آخرین نفرا بود. اجازه نمی‌دادم دست مامورها بیافته. به اونم کمک کردم و سفارش کردم برگرده خونه. بعد از رفتن محمدحسین دست مامورا بهم رسید. با چند نفر دیگه ما رو بردن ژاندارمری. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_54 _علی، تو رو خدا ماجرای اون موقع که
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از همون لحظه رسیدنمون شروع کردن به فحش و سر و صدا و تهدید که مثلاً ما چون سنمون کم بود، بترسیم و حرف بزنیم. بدی ماجرا این بود که فهمیدن من از اون مدرسه رفته بودم جای دیگه. روی من کلید کردن که بگو کی گفته و چرا بچه‌ها رو تحریک کردی. وحید از هیجان حرف‌هایم ایستاد و نزدیکم زانو زد. _چه وحشتناک! نترسیدی که چه جوری جوابشونو بدی؟ اگه می‌فهمیدن خودت تحریکشون کردی چی؟ انگار فیلم آلکاپونی می‌دید. همه تن گوش شده بود تا بشنود. _لازم نبود دروغ تحویلشون بدم اما یه جور جواب دادم که نه واسه خودم دردسر بشه و نه اونا رو جوش بیاره. یه کم که معطل شدن، بابام با یکی از ریش سفیدا پا شدن اومدن پاسگاه و یه جور تمومش کردن که واسم پرونده هم درست نشه. _اَه بابا، عجب شانسی داشتی. طرف اون موقع دوتا شعار داده الان واسه ما ژست انقلابی بودن می‌گیره. تو بازداشتم شدی که. رضا که وسایلش را جمع کرده بود، ایستاد و دستش را طرف وحید دراز کرد. _باز که مثل من جوگیر شدی. نمی‌خوای خداحافظی کنی؟ شاید دیگه همدیگه رو ندیدیما. با وحید ایستادیم. رضا او را در آغوش گرفت. وقتی جدا شدند، نگاه مهربانی که این مدت ندیده بودم، به هم انداختند. وحید به من اشاره کرد. _علیرضا میره آموزش؛ تو کجا میری؟ _بر‌می‌گردم شهرمون. شاید همون بلایی که تو می‌ترسی سرم اومد. _تو کله‌ت باد داره زن بگیر نیستی. خندیدیم. راست می‌گفت. لباسم را مرتب کردم و به طرف وحید رفتم. _ما داریم میریم داداش. ایشاالله عاقبت به خیر باشی. لبخند روی لبش مانده بود. به طرفم آمد و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. جدا که شدیم سوالش را پرسید. _تو چی؟ می‌خوای زن بگیری؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_55 از همون لحظه رسیدنمون شروع کردن به
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 نگاهی انداختم و لبخند زنان با دو ساکم طرف در رفتم. _من یه عقدی با مبارزه‌‌هام بستم که جهیزیه‌ش شهادته. منتظر آماده شدن جهیزیه‌م. هر دو "اوه" کش‌داری گفتند. وحید ادامه داد. _کی میره این همه راهو. بابا تو که کله‌ت بدتر از رضا رو هوائه. امیدی بهتون نیستا. در را باز کردم و منتظر خارج شدن رضا ماندم. خداحافظی کرد و بیرون رفت. نوبت رفتن من شد. _خداحافظ رفیق. دوره آموزشی یک و نیم ماهه‌ام در پادگان امام حسین علیه السلام که تمام شد، برگشتم. اتوبوس برای اصفهان بود و فرصت خوبی برای دیدن خواهر عزیزم و بچه‌های دوست داشتنی‌اش. با دیدن خانه‌اش یاد روزهایی افتادم که برای درس آنجا زندگی می‌کردم. نزدیکی سن من و فاطمه باعث نزدیکیمان بود و این هم خانه شدن دلبستگی را بیشتر می‌کرد. محمدحسین هم هم‌سنم بود و خیلی‌جاها همراهم می‌شد اما سعی می‌کردم جاهایی که ممکن بود محبت‌های برادرانه‌مان عدالت را زیر سوال ببرد، فاصله بیاندازم. حتی در تیم فوتبالی که کاپیتانش بودم. زنگ در را زدم. صدای فاطمه آمد. جوابش را دادم. صدای دمپایی‌هایی که تند و تند روی زمین می‌خورد، خبر از دویدنش می‌داد. مثل همیشه برای دیدار برادر و خواهری عجله داشت. در را که باز کرد، فقط چادری دیدم که روی سینه‌ام نشست و دستی که حلقه شد. دلتنگیش را از صدای بغض‌دار قربان صدقه رفتنش می‌شد فهمید. بالاخره رضایت داد تا به خانه برویم. تا آمدن همسرش که مثل پدر در مخابرات میمه مشغول بود، پرسید و گفتم و با بچه‌ها بازی کردم. قرار شد آخر شب با دوستی که به میمه می‌رفت برگردم. نیمه های شب به درِ خانه پدری رسیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_56 نگاهی انداختم و لبخند زنان با دو سا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 نیمه های شب به درِ خانه پدری رسیدم. حتما همه خواب بودند. آهسته در زدم. خواب پدر سبک بود. در را باز کرد و با دیدنم ذوق‌زده آغوشش را باز کرد. چهره‌ام به مادر رفته بود اما قدّم به پدر. هیکلی که تفاوتمان بود را با ورزش ساخته بودم. داخل خانه رفتیم و من بعد عوض کردن لباس، در فاصله یک ساعته تا اذان صبح به گفت و گو با محبوبم پرداختم. آن وسط‌ها محمد حسین تکانی خورد اما آن‌قدر گیج خواب بود که متوجه کسی که نماز می‌خواند نشد. صدای اذان که بلند شد، نیم خیز شد با دیدنم در آن تاریکی، سریع از جاپرید و چراغ را روشن کرد. نشست و تند شروع به حرف زدن کرد. -سلام علیرضا؛ رسیدن به خیر؛ قبول باشه. جوابش را دادم. -گفتم کیه این وقت شب چهل تا مؤمنو دعا می‌کنه. نگو علیرضا اومده. لبخندی به لبم نشست. پس همان موقع که تکان خورده بود، صدایی شنید. از جا بلند شد تا وضو بگیرد. -درساتو می‌خونی یا نه؟ اوضاع مدرسه چطوره؟ -خوبه بد نیست. مادر در را با شدت باز کرد و با دیدنم لبخند جان‌داری زد. به احترامش ایستادم. آغوشش را برایم باز کرد. مادر مهربان و عزیزم از بی‌تابیش گفت و دلم برای دلتنگیش سوخت. دوست‌داشتنی‌ترین مخلوق خدا بود برایم. به پدر آرام و منطقی‌ام حق می‌دادم همچنان عاشقش باشد. بعد از او خواهر و برادرم، ربابه و حمیدرضا، ابراز علاقه کردند. خیال مادر و بقیه را راحت کردم که قرار شده مدتی کنارشان بمانم. از قبل با غلامرضا معلم قرآن آن روزها و دوست این روزهایم صحبت کرده بودم تا گروهی را برای آموزش دیدن آماده کند. او هم خبر داد گروهی بیست و دو نفره جمع کرده است. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 صبح سراغ غلامرضا رفتم و قرار گذاشتم تا بعد از جلسه قرآن محبوبم که از سیزده سالگی به تدبیر پدر با آن انس گرفته بودم، جلسه‌ای با بچه‌ها داشته باشیم. عصر همان روز در زمین خاکی که به اسم تربیت بدنی بود، بچه‌ها جمع شدند. کار را با نهج‌البلاغه و دریای پرمعنایش شروع کردم. حکمتی از آن گفتم. روال تمرین‌ها آن شد که اول دور زمین چندباری می‌چرخیدند و گرم می‌شدند. بعد، تمرین دفاع شخصی می‌دادم. دفاع شخصی و کاراته را از کتابچه‌هایی که خریده بودم یاد گرفته بودم و در آموزش‌ها تکمیل کردم. مدتی تمرین‌ها همین طور بود‌. کم‌کم تمرین‌های نظامی و کار با اسلحه را هم اضافه کردم. تابستان به همین روند گذشت. دو برادرم محمدحسین و حمید رضا هم همراه برنامه‌ها شده بودند. گاهی هم اسلحه می گرفتیم و به کوه می رفتیم. تا آنجا کار با اسلحه را جدی تر کار کنند. دوست داشتم خدایی که نشانه‌هایش همه جا دیده می‌شد را به دیگران هم نشان بدهم. توجه بچه‌ها را به طبیعت اطراف جلب می‌کردم و تلنگر می‌زدم تا یاد خالق آن نظم و زیبایی بیافتند. صبح وقتی مشغول نماز و قرآن بودم، دل درد گرفتم. به مادر که مشغول آماده کردن صبحانه بود حالم را گفتم. نگاه نگرانی کرد. -چی کار کنم واست مادر؟ خودت که دکتری. سراغ جعبه داروها رفتم. مسکنی خوردم. -نمیای صبحونه بخوری؟ به طرف حیاط راه افتادم. -ورزشم مونده. ورزش کردم میام. با هالتر و دمبل‌هایی که دست‌ساز خودم بود، مشغول شدم. وقتی برای صبحانه رفتم، هنوز چای را تمام نکرده بودم که درد شدیدی احساس کردم و نفسم گرفت. مادر دستپاچه اسمم را صدا می‌زد و این طرف و آن طرف می‌دوید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤