eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_56 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _ببند دهنتو دختره‌ی بی‌شرم. ورداشتی
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اخمی کردم و به طرف پدر که دیگر تماس را قطع کرده بود برگشتم. _بابا بریم همون جا که می‌رفتیم برف بازی. آدرسو میگی؟ آزاد جلوتر آمد و رو به پدر کرد. _اجازه بدین یه کم جلوتر یه رستوران که می‌شناسیم وایستیم صبحونه بخوریم بعد بریم. _من مشکلی ندارم پس شما راه بیافتین. ما پشتتون میایم. دو ماشین آن‌ها که یکی شاسی بلند آزاد بود، زودتر حرکت کردند. به رستورانی رسیدیم که باغچه‌ای سنتی داشت.آلاچیق‌ها را با پلاستیک‌های ضخیم از سرما حفظ کرده بودند. قسمتی جاگرفتند که دو تخت را کنار هم قرار داده بودند و برای همه‌ی ما جا داشت. تا شستن دست‌هایم صبحانه و چای سفارش داده شده را آوردند. لبه‌‌ی تخت کنار پدر نشستم. مشغول خوردن بودیم که علی شروع کرد به فیلم گرفتن از جمع سرم را پایین انداختم. تا در فیلمش مشخص نباشم. _فالوورای دوست داشتنی و عزیز همون طور که می‌بینین با امیر حسین جان آزادم داریم میریم شمال یه برنامه‌ی توپ دعوت شدیم و الانم داریم صبحونه‌ی بین راهی می‌زنیم. دم همه گرم منتظر فیلمای بعدی باشین. دست آزاد به طرف علی دراز شد. اخمش را هم در هم کشیده بود. _علی بده گوشیتو. _چی شده داداش؟ _لایو که نگرفتی؟ _مگه عقلم کمه بدون هماهنگیت زنده بگیرم. بگو حالا چی شده؟ فیلم چند دقیقه‌ای را نگاه کرد و بعد گوشی را به او برگرداند. _آخر فیلمتو حذف کن بعد پستش کن. خانوم صالحی نمی‌خوان توی فیلمای ما باشن. نبینم فیلمی از ایشون توی پستاتون باشه. حله؟ بقیه هم با علی تایید کرد و به خوردن ادامه دادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_56 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتنش اشک دیگر به مریم مجال نداد. بی‌آ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 رییس که به پاکی و نجابت کارمندش شک نداشت، به امید زنگ زد و از او خواست سریع به شرکت برود. همین ‌که از در وارد شد، مورد حمله پدرش قرار گرفت. -پسره پر حاشیه و بی‌در و پیکر نمی‌تونی مثل آدم زندگی کنی؟ قضیه عکسا چیه؟ - هیچی. من اون شبِ جشن هلنا چند تا عکس از خانم صدری گرفته بودم. واسه اینکه بقیه نبینن و براش شر نشه ریختم تو گوشیم حالا مامان دیده و گیر داده که واسه چی عکسشو داری؟ - خوب برای چی داری؟ اصلاً برای چی عکس گرفتی و تو گوشیت داری؟ امید ساکت شد اما سکوت فایده‌ای نداشت آقای پاکروان عصبانی بود و جوابی درست و کامل از او می‌خواست. امید هم از اول تا آخر داستان از اتفاقات اسپانیا تا عشقی که درگیرش شده و بود نمی توانست از آن بگذرد را برای پدرش تعریف کرد. پدر از شدت عصبانیت جا‌خودکاری را به طرف امید پرت کرد. که امید نخورد. کم پیش آمده بود پدر را این طور عصبانی ببیند. -من از دست تو سر به کدوم بیابون بذارم. بیست و هشت سالته پس کی می‌خوای آدم بشی؟ آخه تو چه تناسبی با اون دختر بیچاره داری. تو یه غلطی می‌کنی مادرتم فکر نکرده میره میذاره کف دست دختره. دختر بی‌گناه بی‌خبر از همه جا حالش بد شده و رفته. چطور این گندتونو جمع کنم؟ گمشو از جلوی چشمام دور شو ریختتو نبینم. لعنت به من که با این که تو رو می‌شناختم فرستادمت باهاش بری سفر. آقای پاکروان مثل اسپند روی آتش شده بود و نمی‌دانست چه باید بکند. امید هم با فهمیدن کاری که مادرش کرده بود، بی‌قرار شد. زنگ زد و از آقای علیپور آدرس منزل مریم را گرفت. کنار ساختمانشان مدتی در ماشین نشست. نمی‌دانست چه باید بگوید. در نهایت عزمش را جزم کرد و خودش را مقابل در او دید. مادر مریم در را باز کرد. با دیدن امید جا خورد. امید اجازه خواست تا وارد شود. مادر که می‌ترسید حرفی پیش بیاید و همسایه‌ها بفهمند او را به خانه راه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_56 _چی می‌گفتن پخشش کن منم بشنوم. _نه
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _ارشیا بیست و یک سالش تموم شده و یه سال از درسش مونده. کنار باباشم داره کار می‌کنه. گفتم دیگه وقتشه واسش زن بگیرم. سر و سامون بگیره تا یکی خودشو بهش ننداخته و مجبور نشدم هر کس و ناکسو سر سفره‌م بیارم. تو که مادری اینو خوب می‌فهمی. _آره عزیزم. فکر خوبیم کردی. حالا چی شده؟ کشتی منو بگو دیگه. _بهش که گفتم می‌خوام واست زن بگیرم. اولش که چند وقت می‌گفت زن نمی‌خوام. کشتم خودمو تا دیگه ترش نکنه وقتی میگم زن بگیر. حالا چند نفرو در نظر گرفتم. به هر کدومشون یه عیبی می‌گیره. اصلا نمیذاره بریم ببینیمشون. به باباش گفتم. گفت لابد گلوش یه جا گیر کرده که بقیه رو ندیده رد می کنه. به هزار زحمت زیر زبونشو کشیدم می‌دونی چی میگه؟ _نه. از کجا بدونم؟ چی میگه؟ _بعد کلی صغری کبری کردن، میگه اگه ترنمو برام می‌گیرین ازدواج می‌کنم وگرنه دیگه حرفشم نزنین. چشم‌هایم کم مانده بود از حدقه بیرون بزند. _ترنمو؟ آخه اینا که همش دارن بهم می‌پرن. _آبجی چقدر گفتم از هم فاصله بگیرن. دور و بر پسرام نگردن. کسی حرفمو جدی نگرفت. بچم چشم و گوش بسته‌ست. با این جلف بازیا هوش و حواس بچمو برده. آبجی من الان چی کار کنم؟ _آتنا جان، تو یه مادری و نگران آینده‌ پسرتی. اوینو خوب درک می‌کنم اما ترنمو خودتم خوب می‌شناسی. هنوز بچه‌ست. شاید از سر بچگی مثل دخترای من شیطنت کنه ولی هیچ وقت دنبال پسر تو نبوده. اینا هر دوشون بچه‌های داداشام هستن. بی‌اندازه دوستشون دارم. پسرت نباید بهش توجه می‌کرد. حالا فکر می‌کنی ترانه دخترشو توی این سن شوهر میده‌؟ فکر می‌کنی اون ترنم تخس بفهمه، مدال افتخار میده به پسرت؟ اگه می‌تونی از راهش پسرتو منصرف کن که تا حبیب و ترانه نفهمیدن بره سراغ یکی دیگه. بفهمن شر درست میشه. هر کمکی هم خواستی بهم بگو. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_56 عمو شانه‌های لرزان پریچهر را گرفت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سیمین که رفت، کمی بعد صدای دوباره بسته شدن در خبر از رفتن عمو داد. از جا بلند شد. از شب قبل سر و وضعش آشفته شده بود. با شستن دست و رو، شانه و عوض کردن لباس، کمی به خودش رسید تا مرتب شود و برای صبحانه برود. در فکر بود که باید برای پوشاندن اندامش فکری کند. تا قبل از آن فقط مدرسه بود و خانه اما حالا اطرافش شلوغ شده بود. هر بار که چشم مردی به او می‌افتاد، استرس اینکه جذابیت‌هایش چشم طرف را پر کند، آزارش می‌داد. به آینه نگاه کرد و برای بار هزارم به پیمان حق داد که نگران نگاه‌های دیگران باشد. علاوه بر چهره زیبایش بدنی متناسب و خوش هیکل داشت. اگر ذره‌ای از سفیدی پوستش از لباس بیرون می‌ماند، هر نگاهی را به خود می‌کشاند. با بقیه صبحانه را خورد. شوهرِ خاله سمانه سعی می‌کرد با شوخی حال پریچهر و جو بین بقیه را عادی کند. بعد از صبحانه قرار گذاشتند تپه‌های اطراف را بگردند. پریچهر آماده که شد، روی پله‌های ویلا نشست. شایان هم رسید و کنارش ایستاد. نگاهی به در انداخت و بعد رو به پریچهر کرد. _پریچهر، من دیشب اومده بودم که نترسی. فکرشم نمی‌کردم این طوری بشه. من ازت معذرت می‌خوام. پریچهر سرش را از روی زانوی جمع شده‌اش برداشت. _باشه. _همین؟ باشه؟ _خب چی بگم؟ معذرت خواستی، منم گفتم باشه دیگه. یک پله پایین رفت و به طرفش برگشت. _میگم بابا نمیذاره طرفت بیام. خودت بهش بگو و با ما بیا. خوش می‌گذره ها. پریچهر دوباره سرش را روی زانو گذاشت و چشم بست. _باشه. به شرط اینکه بهم پیله نکنی و کاری بهم نداشته باشی. شایان با سرعت از پله‌ها پایین رفت. _ایول. دمت گرم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_56 نگاهی انداختم و لبخند زنان با دو سا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 نیمه های شب به درِ خانه پدری رسیدم. حتما همه خواب بودند. آهسته در زدم. خواب پدر سبک بود. در را باز کرد و با دیدنم ذوق‌زده آغوشش را باز کرد. چهره‌ام به مادر رفته بود اما قدّم به پدر. هیکلی که تفاوتمان بود را با ورزش ساخته بودم. داخل خانه رفتیم و من بعد عوض کردن لباس، در فاصله یک ساعته تا اذان صبح به گفت و گو با محبوبم پرداختم. آن وسط‌ها محمد حسین تکانی خورد اما آن‌قدر گیج خواب بود که متوجه کسی که نماز می‌خواند نشد. صدای اذان که بلند شد، نیم خیز شد با دیدنم در آن تاریکی، سریع از جاپرید و چراغ را روشن کرد. نشست و تند شروع به حرف زدن کرد. -سلام علیرضا؛ رسیدن به خیر؛ قبول باشه. جوابش را دادم. -گفتم کیه این وقت شب چهل تا مؤمنو دعا می‌کنه. نگو علیرضا اومده. لبخندی به لبم نشست. پس همان موقع که تکان خورده بود، صدایی شنید. از جا بلند شد تا وضو بگیرد. -درساتو می‌خونی یا نه؟ اوضاع مدرسه چطوره؟ -خوبه بد نیست. مادر در را با شدت باز کرد و با دیدنم لبخند جان‌داری زد. به احترامش ایستادم. آغوشش را برایم باز کرد. مادر مهربان و عزیزم از بی‌تابیش گفت و دلم برای دلتنگیش سوخت. دوست‌داشتنی‌ترین مخلوق خدا بود برایم. به پدر آرام و منطقی‌ام حق می‌دادم همچنان عاشقش باشد. بعد از او خواهر و برادرم، ربابه و حمیدرضا، ابراز علاقه کردند. خیال مادر و بقیه را راحت کردم که قرار شده مدتی کنارشان بمانم. از قبل با غلامرضا معلم قرآن آن روزها و دوست این روزهایم صحبت کرده بودم تا گروهی را برای آموزش دیدن آماده کند. او هم خبر داد گروهی بیست و دو نفره جمع کرده است. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤