فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_68 یک هفته بعد در بلوار معروف شبلی با
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_69
با یکی از برادران پزشکیار، با آمبولانس به سپاه سنندج رفته بودیم. در محوطه ایستاده بودیم. فرمانده عملیات برای بچههای پاسدار صحبت میکرد. علت در جریان نگذاشتن عملیات را سری بودن و اهمیت استراتژیکش عنوان کرد. پس از صحبت فرمانده، بچهها همه تجهیزات خود را بسته و آماده حرکت شدند.
حدود ساعت یک ربع به پنج بود که همه بر ماشینهای سیمرغ سوار شدند. روی هر ماشین یک اسلحه کالیبر ۵۰ قرار داشت. هفتاد نفری بودیم. همه به امید پیروزی خوشحال بودند و اسلحههای خود را در دست میفشردند، درِ بزرگ حیاط سپاه باز شد و ماشینها خارج شدند. از شهر که گذشتیم، در جاده سنندج_دیواندره با سرعت به طرف مقصد رفتیم. محمد در آن سرما بدون این که خم به ابرو بیاورد، در یکی از ماشینهای سیمرغ پشت کالیبر۵۰ ایستاده بود. عملیات موفقی بود.
حدورد یک ماه از آن عملیات گذشت و در آن مدت محمد به همه اسلحههای مورد نیاز و استفاده سپاه، آشنایی کامل پیدا کرد.
در یکی از روزهای سرد دی ماه، برف سنگینی سنندج و کوه.های اطراف آن را پوشانده بود، چند روزی میگذشت که محمد را ندیده بودم. از دادگاه به قصد رفتن به سپاه تاکسی گرفتم و به مرکز رفتم. بعد از مدتی جستجو محمد را در خوابگاهش پیدا کردم. مشغول مطالعه کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه طباطبایی بود. ایستاد و به طرفم آمد. دست دادیم و احوالپرسی کردم.
-قصد داشتم بیام دادگاه. می خواستم در مورد تصمیمی که گرفتم باهات صحبت کنم
-چه تصمیمی؟ چه صحبتی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_69 با یکی از برادران پزشکیار، با آمبولا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_70
با اشاره او روی پتویش نشستیم.
-با مسئول سپاه صحبت کردم که منو بفرسته مریوان. اونجا علاوه بر این که میتونیم پوزه خود فروختههای داخلی رو به خاک بمالیم، میتونیم به بعثیایی که تازگیا دارن اونجا سر میجنبونن، درس خوبی بدیم؛ از طرفی دستور رهبری که فرمودن توی کردستان بمونین رو زیر پا نذاشتیم.
نگاهش کردم. گویا زیاد در مورد تصمیمش فکر کرده بود.
-خسته شدی؟
سرش را پایین انداخت.
-اون طوری که من میخوام مبارزه با جنایتکارای داخلی و خارجی داشته باشم، یکی دو تا مأموریت اینجا رفتن راضیم نمیکنه.
حسش را کاملاً درک میکردم. خودم هم چنین حالی داشتم.
-توی مریوان نیروهای ما با نیروهای عراقی درگیر شدن. نیرو واسه خدمات پزشکی کم دارن. منم میخوام بروم اونجا. حالا که تو همچین تصمیمی داری، ایشاالله باهم عازم میشیم.
هر دو از این موضوع خوشحال بودیم. از همان روز مشغول فراهم کردن مقدمات لازم شدیم. داروهایی که لازم بود تا با خودم به مریوان ببرم، از بهداری سپاه تحویل گرفتم و پنج روز بعد، ساعت نه صبح، به ستونی که عازم مریوان بودند معرفی شدیم و با هم به آنجا رفتیم.
از سنندج که به قصد مریوان حرکت کردیم، برف کمی روی جاده سنندج ـمریوان را پوشانده بود و هنوز ریزش برف که از صبح شروع شده بود، ادامه داشت. بچههایی که با آنها به مریوان میرفتیم، همگی اهل کاشان بودند و برای به عهده گرفتن مسئولیتی تازه به مریوان اعزام شده بودند. اکثرشان حدود هجده یا نوزده ساله بودند. از این که به جبهه میرفتند شاد و خرم و سرحال بودند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شوهر و رفقای مظلوم ایشون رو آزاد کنید
آخه مگه چهارتا بمب چیه که به خاطرش زندانیشون کردید 😭
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سرودی که فقط یکبار پخش شد!!
⭕️ این سرود درست بعد از اعلام شکست داعش و نامهی حاج قاسم به رهبر انقلاب از خبر سیما پخش شد!
⭕ اما از فردای آن روز ، جلوی پخش این سرود از صدا و سیما و انتشار آن در فضای مجازی گرفته شد!
⭕️ کدام جریان جلوی نشر این اثر را گرفت؟
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_70 با اشاره او روی پتویش نشستیم. -با م
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_71
ساعت چهار بعدازظهر به منطقه جانوران رسیدیم و بلافاصله بعد از خواندن نماز حرکت کردیم. بین منطقه جانوران و مریوان، گردنه خطرناکی و با شیب تند به نام گاران بود که به خاطر برف شدید عبور از آن خیلی مشکل بود. خطر آن نقطه به خاطر بدی راه و وضع هوا و این که منطقه خوبی برای کمین ضدانقلاب میشد، بود. ستون اعزامی هیچ قصدی برای توقف نداشت و تصمیم گرفته بود از آن گردنه عبور کند. تا وسط گردنه مشکلی پیش نیامد ولی چند پیچ به آخر گردنه نمانده بود که ماشین زیلی که جلوی ستون حرکت میکرد، به علت برف شدید و کولاک، مدام لیز میخورد، به خاطر خطر منطقه مجبور شدیم پیاده شویم و زیل را تا نوک قله، هُل بدهیم و کمکی برای موتور پرقدرت زیل درمانده باشیم. جایی مناسبی برای ایستادن نبود. همین کار را تا نوک قله و پایان گردنه که پاسگاهی در آنجا بود، ادامه دادیم. خوشبختانه بقیه ماشینها در راه نماندند و توانستند به بالای گردنه برسند.
ساعت شش بعدازظهر بود که به پاسگاه مورد نظر رسیدیم، هوا خیلی تاریک بود و برف همچنان میبارید. دو اتوبوسی که برادران سپاهی و ارتشی را میبردند و یک ماشین سیمرغ سپاه، با هم به طرف مریوان حرکت کردند ولی بقیه ماشینها و زیلها در همان جا ماندند، تا وقتی که هوا خوب شد به مریوان بیایند. یک ساعت بعد در سپاه مریوان نزدیک بخاری مشغول گرم کردن خودمان بودیم. عملیاتها باعث شده بود به سرمای آنجا عادت کنیم.
مدتی آنجا مشغول بودیم در کنار اعمال روزانهام، درمان بیماران و مردم منطقه و عملیات، کتابهای پزشکی را میخواندم تا برای درمان مردم نیازمند اطلاعات کافی داشته باشم. آن شهر مردم نیازمندی داشت. گاهی چیزهای برای زندگی جور میکردیم و به خانوادههایی که مردهایشان به کومله پیوسته بودند و وضع خوبی نداشتند، کمک میکردیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_71 ساعت چهار بعدازظهر به منطقه جانوران
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_72
دستور حضرت امام ره بود که با اهل سنت آنجا نماز بخوانیم و برای اتحاد سعی کنیم. نماز را در مساجدشان میخواندم. وقتهای غیر جماعت هم به مسجدشان میرفتم. اهل سه وعده غذاخوردن نبودم. ناهارم را به کودکان محتاجشان میدادم. به دردهایشان گوش میکردم و برایشان وقت میگذاشتم. امید داشتم دلشان نرم شود و ما را دشمن خود نبینند.
بعد از چند روزی که در مریوان بدون مشخص شدن وظیفه ماندیم، صبح یکی از روزهای سرد دی ماه، عدهای از بچهها که ورزیدهتر بودند را گلچین کردند که محمد هم بین آنها بود. من به عنوان پزشکیار گروه انتخاب شدم. مأموریتمان را مشخص کردند، گفتند: «قصد رفتن به دزلی رو داریم». چند روزی بود که دزلی از دست ضد انقلاب درآورده شده بود. ساعت ده صبح، سوار سه ماشین سیمرغ شدیم و به طرف دزلی حرکت کردیم، ساعت یازده در مقر سپاه دزلی بچه¬ها پیاده شدند و برای استراحت به خوابگاه رفتند. قرار شد ساعت هشت شب همان روز، ده قاطر را که مهمات و مواد غذایی بارشان کرده بودند، به طرف مرز حرکت دهند. ما هم ساعت ده به طرف مرز حرکت کنیم. از دزلی تا مرز فاصله زیادی نبود فقط یک رشته کوه بین ایران و عراق قرارداشت. همه بچهها خوشحال بودند؛ چون مأموریت، رفتن به داخل مرز عراق و ضربه زدن به نیروهای عراقی بود. سر ساعت با پای پیاده در برف حرکت کردیم.
عشق سوزنده «الله» به پاهایی که در برف سنگین گذاشته میشد، قدرت میداد. از آن رشته کوه گذشتیم و به منطقه ملخ خورسیدیم. بچههای پاسدار و پیشمرگ، از قبل مستقر بودند و تمام حرکات نیروهای عراقی را زیر نظر داشتند. به طرف مرز سرازیر شدیم و به راحتی از کنار پاسگاههای عراقی گذشتیم و آن ها متوجه نبودند که فرشته مرگ بالای سرشان پرواز می کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
یلدا بلندترین شب سال است اما نه به بلندی شب انتظار تو که هنوز به سپیده نرسیده است.
مولا جان، در گیر و دار خریدهای یلدایی، هندوانه، آجیل، میوه و هزار دنگ و فنگ دیگر، در تب و تاب چیدن تِم مخصوص تک و در دغدغه جور کردن دیوان حافظ و مهمانی، وقت نداریم به این فکر کنیم که تو منتظری تا ما سفره انتظار بچینیم و مهمانتان کنیم. وقت نداریم به هول و ولا بیافتیم که برای به صبح رساندن شب دراز انتظار چه مقدمات و دوندگیهایی لازم است.
آقای غریبم، کاش فراموشکار نبودیم و یادمان میماند که اگر مقدمهچینی و آمادگیهایمان برای عیدها و مناسبتها را برایت خرج کرده بودیم، حالا در شهر ظهور بیدرد نان و جان و امنیت آسوده محو جمالت بودیم.
غایب منتظر، کاش دغدغهمان باشی.
#حاضر_غایب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شب_یلدا
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739