فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_3 –سفر قندهار که نمیرم مامان، زودبهزود میام ان
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_4
با صدای پارسا بیدار شدم. نگاهی به اطراف انداختم که درست در سمت راستم، سردر زیبای دانشگاه تهران را دیدم. دوپرنده که بالهای خود را گشوده و درحال پرواز به اوجاند یا دوکتابی که به روی اهل علم باز شدهاست؛ فرقی نمیکرد که آن سردر نشاناز کدام یک بود، در هرصورت از من و خیلیهای دیگر دل میبرد.
خواستم پیاده شوم که پارسا مچم را گرفت و گفت:
-کجا تسنیم؟! باید بریم خوابگاه.
-آخ ببخشید! اصلا حواسم نبود! حالا چرا اومدی اینجا؟
-محض خوشایند جنابعالی! حالا اول بریم یه صبحانه بخوریم بعد میرسونمت خوابگاه.
از دیشب تا صبح در راه بودیم. بدون استراحت، راه دهساعته را طی کردیم و فقط برای نماز ایستادیم.
-میگم منو که رسوندی خوابگاه، خودت کجا میری واسه استراحت؟ از دیشب تا حالا یکساعتم نخوابیدی.
-میخوام برم خونه دایی. راستی! توهم میای بریم بعدش برسونمت خوابگاه؟
-نه ممنون! میخوام زودتر برم خوابگاه جاگیرشم؛ حالا وقت زیاده.
در یکیاز خیابانهای نزدیک خوابگاه جلوی یککافه نگه داشت و پساز اینکه یکشیرکاکائو و کیک کاکائویی مهمانم کرد مرا تا مجتمع فاطمیه که خوابگاه خواهران دانشگاه بود، رساند.
جلوی در ایستادیم. پارسا در چشمانم نگاه کرد. به راحتی میتوانستم دلتنگی توئَم با نگرانی را در نگاهش بخوانم. با لبخند کوچکی لب باز کرد:
-میدونی کدوم ساختمونه؟
-آره! ساختمون شماره یک، طبقه دوم.
با دستانش دوطرف بازوهایم را گرفت و گفت:
-مواظب خودت باش تسنیم! توی هرجمعی نرو، با هرکسیم نگرد!
با حرفی که زد لبهایم به خنده باز شد. خواستم چیزی بگویم که پیشدستی کرد:
-نگو مگه من بچه ابتداییام آبجی! نگرانتم!
-شما که انقدر نگران منید، چرا گذاشتید بیام اصلا؟
-اولا؛ به خاطر اینکه به حرفهای که دوست داری برسی، اونم با مهارت کامل! دوما؛ انقدر که ذوق و علاقه نشون دادی دلمون نیومد مخالفت کنیم؛ در هرصورت امسال که نمیشه اما سال بعد به امکان زیاد قراره حداقل تا تموم شدن دانشگاهت بابااینا برای زندگی بیان تهران.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_4 با صدای پارسا بیدار شدم. نگاهی به اطراف اندا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_5
-واقعا؟! چرا دارن خودشونو به زحمت میندازن آخه؟!
-چون بچهشونی، دوستت دارن! میتونن پس میان. برو بهسلامت آبجیجان!
بعداز اینکه ازهم خداحافظی کردیم ایستاد تا وارد مجتمع شوم. پساز معرفی خودم، داخل رفتم و پارساهم رفت.
بهراحتی ساختمان اول را پیدا کرده و به طبقه دوم رفتم. دو-سهنفر بیشتر در راهرو نبودند و همهجا آرام بود. معلوم بود هنوز خیلیها نیامدهبودند.
شماره اتاقها را از نظر گذراندم تا به اتاق ۲۰۴ رسیدم. وارد شدم. کسی در اتاق نبود. چشم گردانده و نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم. اتاق نورگیری بود و دوسری تخت دوطبقه داشت. روی یکیاز تختهای طبقه پایین جاگیر شدم و ساکم را کنارش گذاشتم. دنبال لباس راحتیام میگشتم که با صدای سلامی که در آن انرژی موج میزد، بهسمت در برگشتم.
***
پرانرژی از کلاس بیرون آمدم. روز اول بود و بیشتر معارفه و آشنایی با درس مربوط به استاد اینکلاس.
به سمت خروجی سالن میرفتم که با دستی که روی شانهام نشست و سلام تندی که گفتهشد، زَهرهام ترکید. به صاحب صدا نگاه کردم و با لبخندی گفتم:
-سلام! کلا عادت داری به یهو سلام کردن، درسته شادی؟! اون از سلامت تو خوابگاه، اینم از الان!
دستهایش را در جیب مانتوی رسمیاش برد، لبهایش را از دوطرف به سمت بالا کشیده و ابروهایی بالا رفته به من زل زد:
-چیکار کنم دیگه، ما اینیم! ببین فاطره چی میکشه!
با قیافه و لحن بازیگوشش لبخندم عمیقتر شد، در جوابش گفتم:
واقعا جالبه! اون انقدر آروم، تو انقدر بازیگوش... راستی کجاست؟
-یکم سرماخورده. حال نداشت زودتر رفت خوابگاه.
وارد اتاقمان شدیم. فاطره در تخت دراز کشیده و قسمتی از موهایش را مثل یکچشمبند روی چشمانش انداختهبود. به سمت تخت رفتم تا لباسم را عوض کنم. شادی بطری آبهویج و آبسیب را پایین تختی که فاطره برروی آن خوابیده میگذارد. به سمتم آمده و دکمههایش را آرام و یکییکی از بالا باز میکند. با لبخندی زمزمه میکند:
-میگم حواست باشه موقعی که میخواد آبمیوهها رو بخوره، ماهم کنارش باشیم!
با اخم و لبخند کمرنگی نگاهش کردم. ادامه داد:
- نمیشه که هیچی نخوریم! هم دیدیم، هم بو بهمون خورده؛ فاطرههم آبمیوه دوست داره، یهو دیدی همهشو خورد!
و خندید. متقابلا خندیدم و سری به نشانه تأسف برایش تکان دادم. فکر کنم از صدای پچپچ ما بود که فاطره، بندهخدا، بلند شد و نشست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_5 -واقعا؟! چرا دارن خودشونو به زحمت میندازن آ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_6
-بهبه خانمخانما! بالأخره از خواب ناز بیدار شدید؟
فاطره لبخندی زد و در جواب شادی گفت:
-آره... درواقع بیدارم کردید!
صدای بمش، نشان از گرفتگی بینی و گلویش داشت.
-پاشوپاشو! پاشو این آبمیوهها رو بخور یکم حالت بهتر شه! منم برم برات سوپ درست کنم.
-ممنونم!
شادی بیرون رفت و من با یکلیوان کنار فاطره نشستم. درِ بطری آبهویج را باز کرده و لیوان در دستم را پر کردم. لیوان را به طرفش گرفتم:
-بخور یکم بهتر شی!
لیوان را از دستم گرفت. با لبخندی، ممنونی زمزمه کرد و ادامه داد:
-خودتم بردار بخور تسنیمجان!
یاد شوخی شادی افتادم و لبخندم عمیق شد:
-حالا الان یکم برای شادی میبرم، خودمم کنارش میخورم.
در جوابم خندید و گفت:
-شادی اصلا آبهویج دوست نداره آب سیبم بهزور اگه مریض باشه میخوره؛ اونطوری گفته که تو بخوری، هرچند که صبحشم بیشوخی، شب نمیشه!
چشمانم گرد شد و خندیدم:
-عجب! پس نوشجونت! منم الان میل ندارم.
-منم تنهایی از گلوم پایین نمیره. پاشو برو یهلیوان دیگه بیار باهم بخوریم!
و کیفش را برداشت و سهتا بسته کلوچه گردویی درآورد. لیوان را آوردم و کنارش نشستم. با چشم اشارهای به کلوچههای در دستش کردم و پرسیدم:
-ضرر نداره برات؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_6 -بهبه خانمخانما! بالأخره از خواب ناز بیدار
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_7
دوطرفش لبش را پایین کشید و شانهای بالا انداخت. برایش اهمیت نداشت! کلا این دودوست آدمای بامزهای بودند.
لیوانم را از آبهویج پر کرده و پوسته کولوچه را باز کردم. خواستم گاز اول را بزنم که صدای شادی در اتاق پیچید:
-خیلی نامردید! بدون من مهمونی راه انداختید؟!
-فاطره یکبسته از کلوچهها را به سمتش گرفت و گفت:
-بیا! این واسه شماست، تازه شروع کردیم. بیا بشین!
شادی با یکفلاسک چای و لیوان نشست و کلوچه را از دست فاطره گرفت. همانطور که گازی به کلوچه میزد، چشمکی رو به من زد و پساز خوردن کمی از چایاش لب باز کرد:
-میگم فاطره! چقدر مریضیت برکت داشتا! انشاءالله همیشه به...
یهنگاه به فاطره که چپچپ نگاهش میکرد انداخت. آبدهانش را صدادار قورت داد و در ادامه لحنش با لحن بانمکی گفت:
-به سلامتی و خوشی و برکت و از اینحرفا!
هردویمان به حالت ناچاری که شادی به خود گرفتهبود حسابی خندیدیم.
-چیه؟! چرا میخندید؟! مگه حرف خندهداری زدم؟!
ما میخندیدیم و شادیهم یکقلپ از چایاش را میخورد و در یکجمله یا کلمه به شوخیهایش ادامه میداد. کمی که گذشت ماهم به او پیوسته و با او همکاری میکردیم.
صدای خندهمان کل اتاق را برداشته بود و تا راهروهم میرفت. هرکس که رد میشد و ما را در آنوضعیت میدید، لبخندی بر لبش نقش میبست.
بعداز مدتی، صدایی توجه ما را به طرف در جلب کرد:
-بهبه! جمعتون جمعه، گلتون کمه!
خیرهاش شدیم. درست برعکس صورت ساده ما، او آرایش لایتی داشت که صورتش را زیباتر جلوه میداد. مانتویب اندامی به تن کردهبود که قد آن به سر زانوانش میرسید و رنگ قرمز آن، به ساپورت مشکیاش خیلی میآمد. موهای فندقیاش را که از زیر شال بازش بیرون ریختهبود، به پشت گوشش فرستاد و لب باز کرد:
-جن دیدین؟!
-نه، هماتاقی به این تاپی ندیدیم!
با حرف شادی، همگی خندیدیم. خندهاش که تمام شد صاف ایستاد و همزمان با تعظیمی خودش را معرفی کرد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_7 دوطرفش لبش را پایین کشید و شانهای بالا اندا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_8
-من آناهید سپهری هستم. ۲۲ساله ترم پنج دانشگاه.
و سپس به تکتکمان دست داده و مشخصتمان را پرسید. سرآخر کیفش را پایین تختی که نزدیکش بودیم انداخت و کنارش، یعنی کنار ما نشست.
-خب چی میگفتین به هم؟
-هیچی! داشتیم باهم تکلیف تخت بیصاحب مونده رو روشن میکردیم که انگار بهش برخورد و صاحبشو صدا زد!
دیگر نای خندیدن نداشتم، دلم درد میکرد؛ اما مگر شادی میگذاشت استراحت کنیم؟!
آناهید همانطور که داشت خندهاش را جمع میکرد از سر مسخرهبازی سری به چپوراست تکان داد و در جواب شادی گفت:
-آره دیگه! بدبخت میدونست صاحب داره. به من زنگ زد تا زودتر به خودم بجنبم یهوقت اشغالش نکنن!
-والا اگه اشغالشم میکردن حقت بود! چرا انقدر دیر اومدی؟
آناهید کمر صاف کرد و با ابروهای بالا داده گفت:
-بابا داشتم برای تخت بامعرفتم سوغاتی میخریدم، بهخاطر همین دیر شد. حالا کو اون تخت خشگلم؟!
-نگا! نمیشناسدش، اونوقت ادعای دوستیشم میشه!
-بابا تو مجازی باهم آشنا شدیم؛ ولی از صدا میشناسمش. تخت خوشگلم! یهندا بده آناهید ببیندت!
دیگر از خنده روی زمین ولو شدیم. حالا دیگر دونفر شدهبودند و مگر میگذاشتند ما یکلحظه آرام بگیریم؟! گویا آناهید از شادیهم بذلهگو و اجتماعیتر بود؛ چراکه در برخورد اولش هیچ فاصلهای بین خودش و ما نگذاشت، خیلی زود خودش را در جمعمان وارد کرد و با ما گرم گرفت و حتی کمکم بیشتراز شادی، جمع دوستانهمان را در دست گرفته و میچرخاند؛ البته نسبت به من صمیمیت بیشتری داشت، شاید به ایندلیل که شادی و فاطره خودشان یکجفت، و از قبل باهم آشنا بودند و بالأخره حریم خاص خودشان را داشتند. منهم کمکم با آناهید خو گرفتم و اکثر اوقات باهم بودیم.
روزهای شیرین تحصیل میگذشت و من عاشقانه سر کلاسهایم حاضر میشدم و با شوق به خوابگاه میرفتم؛ زیرا هم در جمع گرم دوستانم بودم و هم با آناهید صحبت میکردم. انقدر صدای آناهید زیبا و همینطور خوشسروزبان بود که از مصاحبت با او لذت میبردم. آنشبهم مثل بقیه شبها بعداز شام تکیه دادهبودیم به تختهایمان و باهم صحبت میکردیم. صدای پچپچ صدای و فاطرههم از تختهای بالا میآمد. به مدل مانتوهایی که در گوشی آناهید بود نگاه میکردیم، میخواست مانتو بخرد و از منهم نظر میخواست:
-نگاه کن تسنیم! این قشنگه، نه؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋