فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_15 دوطرف لبم را پایین داده و شانهای بالا انداخ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_16
-من دوست دارم برات بگیرم تسنیم!
-الان حال پرو کردن ندارم آناهید؛ واقعا خستهم!
-باشه هرجور راحتی!
کار آناهید زودتراز من تمام شد و قرار شد به خوابگاه برود تا هم لباس من را بیاورد و هم در راه برای خودش لباس بخرد. زودتراز آن زمانی که فکر میکردم برگشت. باهم رفتیم گوشهای از آرایشگاه که در دیدرس کسی نبود تا لباسمان را عوض کنیم. آناهید با ذوق لباسش را پوشید. وقتی لباس را در تنش دیدم دهانم باز ماند؛ در مقابل، اوهم با دیدن لباس من چنین واکنشی نشان داد.
-چقدر لباست بازه آناهید!
-تو چقدر لباست پوشیدهست! فکر نمیکردم مجالستون مختلط باشه!
-مختلط نیست. من خودم اینطوری دوست دارم، راحتترم! بعدشم مگه تو لباسمو ندیده بودی؟
-نه! باز نکردم. میخواستم تو تنت ببینم. بریم دیگه، دیر شد! آخرشم نمیرسیم از همینجا آرایشی چیزی بکنیم...
با خنده لب باز کردم:
-تو که آرایش داری، حرص چی رو میخوری؟
-نه خب! آرایش جشن فرق داره، این آرایش خیابونیه.
و خندید و چشمکی زد. لباسهایش را از روی چوبلباسی برداشت و همانطور که داشت کاپشن و شلوارش را روی لباس دکلته و کوتاهش میپوشید، رو به من گفت:
-اگه هوا سرد نبود پالتوهم نمیپوشیدی، راحت!
-اینلباس که خیلی نازه! چرا ازش خوشت نمیاد؟
-خیلی قشنگه! مخصوصا منجوقدوزیهای روی سینه و رنگ صورتی نازش، اما دیگه خیلی پوشیدهست؛ انگار مانتو پوشیدی! لااقل آستیناش دانتلی، چیزی نیست آدم دلش خوش باشه!
با خنده گفتم:
-عوضش نجیبه! حالا خیلی حرص نخور! دفعه بعدی که خواستم لباس بخرم سلیقه تو روهم مدنظر میگیرم.
-ببینیم!
بعداز خداحافظی از صاحب آرایشگاه، باعجله بهسمت خانه دوست آناهید راه افتادیم. به گفته آناهید بهتر بود زودتر میرفتیم؛ چون قبلاز بسته شدن در خوابگاه باید برمیگشتیم.
وارد خانه دوست آناهید شدیم. چشمهایم مجذوب حیاط سرسبز و نمای زیبای کرم-قهوهای ساختمان شدهبود. خانه در سکوت بود و این به ما میفهماند که زودتراز بقیه رسیدیم.
-چه خوب! اینطور که معلومه هنوز کسی نرسیده؛ اینطوری راحت میتونیم به خودمون برسیم!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_16 -من دوست دارم برات بگیرم تسنیم! -الان حال پ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_17
-اما کاش حداقل یهنفر قبل از ما اومده باشه، من سختهمه.
-چه سختی؟ مبینا خیلی...
صدای در ورودی ساختمان حرفش را قطع کرد. دختری ریزنقش با لباس عروسکی به استقبالمان آمد. آناهید با ذوق، نام مبینا را صدا کرد و او را در آغوش کشید. پساز اینکه از هم جدا شدند، آناهید مرا به دوستش معرفی کرد. مبینا لبخند زیبایی تحویلم داد و با لحنی صمیمانه خوشآمد گفت:
-به جمع دوستانه ما خیلی خوشاومدی عزیزم!
دستش را پشتم گذاشت و همانطور که ما را به سمت ساختمان خانهاش هدایت میکرد، ادامه داد:
-بفرمایید بریم بالا که حسابی تحسینتون میکنم، از همه زودتر رسیدید بچههای زرنگ!
و چشمکی تحویلم داد! آناهیدهم در جواب، سینهای سپر کرد و گفت:
-پس چی؟!ما اینیم دیگه مبینا خانم!
مبینا آنقدر گرم برخورد کرد که دیگر احساس غریبی نکردم. پساز رد شدن از سالن پرشده از وسایل قیمتی و میزهایی که خوراکیهای متنوع زیادی روی آنها چیده بودند، با راهنمایی مبینا همراه با آناهید به یکیاز اتاقها رفتیم تا لباسمان را عوض کنیم؛ البته لباسمان تنمان بود و کار خاصی از این بابت نداشتیم اما آناهید به خاطر آرایش و درست کردن موهایش، کمی کارش طول کشید. هرچه اصرار کرد که موهای من راهم درست کند قبول نکرده و تنها به همان آرایش بسنده کردم.
-پس لااقل موهاتو بازکن بریز دورت!
-دماسبیم قشنگهها!
-آره! ولی باز قشنگتره.
صدای پیدرپی زنگ خانه و همهمهها خبر از رسیدن مهمانها میداد.
-دلشوره گرفتم، تا حالا تو جمع غریبهها نرفتم.
-نگران نباش! آشنا میشی با همهشون، اکثرشون خونگرمن.
نفس عمیقی کشیدم و دست در دست آناهید از اتاق بیرون رفتم که با دیدن صحنه روبهرویم خشکم زد. خواستم سریع به اتاق برگردم که آناهید دستم را ول نکرد و محکمتر گرفت:
-کجا میری؟ چرا کپ کردی قربونت بشم؟
با حرص لب زدم:
-چرا نگفتی مرداهم هستن؟
-آروم باش فدات شم، لباست که خوبه! باور کن منم نمیدونستم!
-لباسم خوبه، موهام چی؟ آرایشم چی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_17 -اما کاش حداقل یهنفر قبل از ما اومده باشه،
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_18
-چه فرقی میکنه یکم جلوی مو معلوم باشه یا کلش؟! موئه دیگه، همه دارن. آرایشتم که بالأخره مجلسه دیگه عزیزم؛ آخه چه اشکالی داره؟
-بهبه آناهیدخانم! ازین طرفا؟!
سرم را رو به صاحب صدا برگرداندم. پسری جوان، با قدی متوسط و نیش باز جلوی ما ایستادهبود.
-اِ سلام سیا! خوبی؟
-به خوبی شما!
با چشمانش به من اشاره کرد و ادامه داد:
-معرفی نمیکنی؟
من که تازه به لباس آناهید و بیخیالیاش دقت کرده و حیرتزده شدهبودم، با سؤال پسر جوان کمی از حیرت درآمده و در حس شرم خود فرو رفتم.
-ایشون رفیق جونجونیم، تسنیم!
-تسنیم! چه زیبا! معلومه که خیلیم خجالتیه!
سپس دستش را رو به من دراز کرد:
-خوشوقتم! منم سیامکم.
نگاهی درمانده به دستش انداخته و لبم را گزیدم. نه! این یکی دیگر از دستم برنمیآمد. دستانم را درهم کردم و با صدایی که کمی لرزش داشت، جواب دادم:
-ممنون!
دستانش را جمع کرد و در جیب شلوارش گذاشت. لبخند کمرنگی زد و گفت:
-امیدوارم تو جمعمون بهت خوش بگذره و دیگه غریبی نکنی!
با آمدن مبینا و شروع تعارفاتش، سیامک از پیش ما رفت.
-چرا نمیشینید؟!
و به طرف یکیاز میزها راهنماییمون کرد و ادامه داد:
-آناهیدجون از دوستمون پذیرایی کن!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_18 -چه فرقی میکنه یکم جلوی مو معلوم باشه یا ک
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_19
-چشم حتما!
مبینا کمی کنارمان ماند و پساز تعارفات معمول رفت تا به بقیه مهمانهایش برسد.
اگر سیامک از راه نمیرسید، میرفتم در اتاق و شالم را سرم میکردم. مدتی بعداز آنکه چادرم را برداشتم گاهی که موهای جلویم بیرون میآمد، خیلی گیر نمیدادم و برایم دیگر اهمیت نداشت؛ به قول آناهید مگر پیدا بودن چند تار مو چه اشکالی داشت؟ کمکم برایم این موضوع بیاهمیت شد و...؛ اما وقتی الان کلا هیچچیز سرم نبود و همه موهایم پیدا، حس خیلی بدی بهم دست میداد، حس برهنه بودن!
-چرا انقدر پکری تسنیم جونم؟ انقدر خودتو عذاب نده! همهش به خاطر عادته، کمکم عادت میکنی. آخه چرا آدم باید الکیالکی خودشو بپوشونه؟ فکر کن همه اینا داداشاتن.
-تو چجوری میتونی با این قیافه بگردی؟ من جلو زناهم اینطوری نیستم.
-برای چی؟ زنا که دیگه خودشون زنن؛ درباره مرداهم باید بگم زن ندیده نیستن، نگران نباش!
و با لبخند دنداننمایی، ″سخت نگیر″ی تحویلم داد. تکهای از شرینیام را بریدم بریدم تا با خوردنش فشارم کمی بالا بیاید. هنوز از گلویم پایین نرفتهبود که لرزش گوشی، دستم را به سمت جیب مخفی لباسم برد. با دیدن اسم ″پارسا″ روی گوشی دستوپایم را گم کردم. حس میکردم مرا میبیند. بیاعتنا به صدا زدنهای آناهید به سمت حیاط دویده و وقتی رسیدم با رها کردن بازدمی عمیق آیکون سبز را کشیدم.
-الو؟!
-بهبه! سلام خانم خانما! احوال شما؟! دیر به دیر زنگ میزنی، دیر برمیداری، خبریه؟
-سلام داداش! خوبی؟! نه بابا چه خبری؟!...
پساز کمی احوالپرسی، به بهانه درس خواندن خداحافظی و قطع کردم. تمام تنم عرق کردهبود. نگاهی به صندلی کنارم انداخته و رویش نشستم. از پشت گوشی صدای ظرف و ظروف و مداحی میآمد. از زمانی که برای این مهمانی آماده شدم فراموش کردم که فردا شهادت است و ماهم مراسم داریم. هرسال در چنین شبی کنار مادرم بودم تا برای روضه فردا کمکی کردهباشم؛ اما امسال...
پوزخندی به وضعیتم زدم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم تا کمی آرام شوم.
کمی که گذشت، حضور کسی را در کنار خودم حس کردم. چشمهایم را باز کرده و با پسری تقریبا همسن خودم مواجه شدم. نفسم را سنگین بیرون دادم و صاف نشستم.
-خوبی؟
با ایروهای بالا داده نگاهش کردم. واقعا به او چه ربطی داشت؟!
گوشه لبش کمی بالا آمد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_19 -چشم حتما! مبینا کمی کنارمان ماند و پساز ت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_20
-آناهید گفت بیام پیشت ببینم خوبی یا نه؟
-آناهید خودش کجاست؟
-کار داشت.
جوان کنارم نشست. کمی از او فاصله گرفتم. نیمنگاهی به فاصلهیمان انداخت و پورخندی زد.
-بار اولته که به یه همچین مهمونی میای نه؟
با شنیدن این حرفش دوباره یاد وضعیت ظاهریام افتادم و یخ کردم. ایستادم و به سمت ساختمان راه افتادم. شانه به شانهام آمد و ادامه داد:
-دنیا مگه چند روزه که نخوای لذتشو ببری؟! حالا مگه چی میشه مو معلوم باشه، زن و مرد دست همو بگیرن و...؟ خدا دیگه دوستشون نداره؟ دیگه میماسن و پیشرفت نمیکنن؟ واقعا چی میشه؟
واقعا چی میشه؟ سؤال منم بود. با مغز هنگ کرده وارد ساختمان شدم که با دیدن صحنه روبهرویم درجا خشک شدم. داشتم میافتادم که دستی مرت گرفت. آخرین صدایی که شنیدم، صدای نگران آناهید بود:
-ای وای فرید! چرا تسنیم اینطوری شد؟
با احساس گذاشتن لیوان روی لبهایم کمی هوشیار شدم. آناهید اصرار میکرد تا از محتویات لیوان بخورم. میگفت بهتر میشوم. دهانم خشک و تشنه بودم؛ به همبن دلیل تمام محتوای لیوان را یکجا سرکشیدم. خاص بود، هم بو و هم مزهاش؛ اما لبام را تر کرد. کمی که گذشت...
دیگر یادم نیامد چه شد. به خودم آمدم دیدم صبح است و من در اتاق خانه ملینا خوابیدهام، همان اتاقی که دیشب وسایلمان را در آن گذاشته بودیم. در جا نشستم. اولین چیزی که از ذهنم رد ضد خوابگاه بود. به آناهید که کنارم خوابیده بود نگاه کردم:
-این چرا اینجا خوابیده؟ چرا دونفری خوابیدیم روی تخت یهنفره؟
خواستم از روی تخت بلند شوم که آناهید غلتی زد و پتو از رویش کنار رفت. چشم از لباس خوابی که پوشیده بود گرفتم. زمانی که جلوی مردها آنطور میپوشید، حالا که دیگر در اتاق است!
نفسم را با حرص بیرون داده و از جایم بلند شدم. سردم شد. نگاهی به وضعیتم کردم و سرخ شدم. چه خبر بوده؟ چرا من اینطوریام؟
با تپش قلب و دستی لرزان، لباسهایم را پوشیدم و به طرف در حرکت کردم.درد خفیفی در زیر دل و کمرم پیچید. اهمینی به آن نداده و گذاشتم به پای وضعیت ماهانهام. سالن شلوغ و بههمریخته بود. انگارنهانگار که خدمت کار داشتند! در میان آنهمه شلوغی، نوشیدنیهای در گیلاس توجهم را جلب کرد. به طرفشان رفتم.
چرا من اینها را دیشب ندیدم؟! آنقدر حیرتزده از مدل مهمانیشان بودم که متوجه اینگیلاسها نشدهبودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋