فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_21 نفسم را آرام بیرون داده و به طرفشان رفتم. یک
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_22
لبانم را بهزور از هم باز کرده و گفتم:
-من اینجا چیکار میکنم؟
همزمان بل پر کردن سرنگ جواب داد:
-ضعف داشتی و فشارت افتاده بود؛ البته به اینا تبولرزم اضافه کن.
محتویات داخل سرنگ را در سرم ریخت و ادامه داد:
-زندگی رو به خودت سخت نگیر! کاملا معلومه که به خاطر فشارای فکری به این روز افتادی.
میخواستم بگویم که بعضی مسائل سخت هستند و نیاز به سخت گرفتن من ندارند، که آناهید با پلاستیکی پر از کمپوت و آبمیوه وارد اتاق شد. وقتی که دید بههوش آمدهام سریع به طرفم آمد و پساز گذاشتن خریدها روی میز، محکم بغلم کرد:
-وای تسنیم جونم! آخه تو یهو چت شد؟
پرستار با لبخندی از اتاق خارج شد. آناهید مرا بیشتر به خودش فشار داد و دوباره لب باز کرد:
-نصف جونم کردی تو دختر!
از دستش دلخور بودم و توضیحی برای کارش میخواستم. او آنقدر بزایم دلسوز و مهربان بود که با یککار اشتباه سریع کنارش نگذارم و به او فرصت توضیح بدهم؛ ولی اگر توجیهی برای کارش نداشتهباشد در دم، دوستیام را با او قطع میکنم، حالا هرچقدرهم که مهربان باشد!
عکسالعملی به ابراز احساسات آناهید نشان ندادم. با تعجب نگاهم کرد که نگاه دلخورم را به او دوختم. شرمندگی در صورتش رنگ گرفت. با حرص گفتم:
-چرا آناهید؟ چرا؟
سرش پایین انداخت و آرام گفت:
-چی چرا؟!
با این حرفش تا مرز انفجار رفتم. با صدای بلندتری گفتم:
-تازه میپرسی چی چرا؟! یعنی نمیدونی؟ اگه نمیدونی چرا سرت پایینه، ها؟! هرچی یادم نباشه اینو یادمه که محتویات اون لیوان لعنتیو تو به خوردم دادی.
-یکلحظه با شتاب نگاهم کرد اما دوباره سربهزیر شد و لب پایینش را به دندان گرفت. آرام گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🔻 نگارخانه زن و خانواده:
🔹۲۰ روش برای بیان ناراحتی به همسر :
۱. استفاده از "من": به جای "تو"، از "من" استفاده کنید تا احساسات خود را بیان کنید.
۲. زمان مناسب**: در زمان آرام و مناسب صحبت کنید.
۳. *بیان احساسات*: احساسات خود را به وضوح بیان کنید.
۴. *توجه به رفتار*: به رفتار خاصی اشاره کنید، نه به شخصیت او.
۵. پیشنهاد راهحل: پیشنهاد دهید که چگونه میتوانید با هم بهبود یابید.
6. قدردانی: از کارهای خوب او قدردانی کنید.
۷. سوال بپرسید: از او بپرسید که آیا او هم احساس مشابهی دارد یا نه.
۸. اجتناب از سرزنش: از کلمات سرزنشآمیز پرهیز کنید.
۹.گوش دادن فعال: به او اجازه دهید نظرش را بگوید و با دقت گوش کنید.
۱۰. تکرار و تأکید: نکات اصلی را تکرار کنید تا مطمئن شوید که او متوجه شده است.
۱۱. استفاده از مثال: از مثالهای خاص برای توضیح احساسات خود استفاده کنید.
۱۲.بیان نیازها: نیازهای خود را به وضوح بیان کنید.
۱۳.احترام به نظر او: به نظر او احترام بگذارید و آن را در نظر بگیرید.
۱۴.استفاده از لحن ملایم: لحن خود را ملایم و دوستانه نگه دارید.
۱۵. اجتناب از مقایسه: از مقایسه او با دیگران پرهیز کنید.
۱۶. تأکید بر عشق: به او بگویید که این گفتگو از روی عشق و نگرانی است.
۱۷. پیشنهاد زمان برای گفتگو: پیشنهاد دهید که زمانی را برای گفتگو در نظر بگیرید.
۱۸.توجه به احساسات او: به احساسات او نیز توجه کنید و از او بپرسید که چه احساسی دارد.
۱۹. پیشنهاد فعالیت مشترک: پیشنهاد دهید که با هم فعالیتی انجام دهید که به بهبود رابطه کمک می کند.
@haditaheri_wfg
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چـقدر زیبـاست آرامـش واقعـی و رسیدن بهش:)🌱❤️
هدایت شده از رخ
35.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رویداد_خانواده برگزار میکند:
تماشا و نقد فیلم "وارونگی"
📌ناقد: خانم دکتر سمیه خراسانی
📆تاریخ:
دوشنبه ۱۴۰۴/۲/۲۹
🕰زمان:
ساعت ۱۵ الی ۱۸
🌏مکان:
پردیسان، دانشگاه باقرالعلوم،
تالار امام حسن علیه السلام
🆔 ثبت نام:
@Mirhoo
#رویداد_خانواده
#نقد_فیلم
#وارونگی
🔸@familyevent
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_22 لبانم را بهزور از هم باز کرده و گفتم: -من
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_23
-من... من انقدر اون لحظه هول کردم که نفهمیدم چی شد و دمدستترین چیزی که میتونست حالتو خوب کنه بهت دادم. اصلا حواسم نبود. خیلی نگرانت بودم.
من که دنبال یکدلیل و بهانه بودم که آناهید از چشمم نیوفتد، کمی از موضعم پایین امدن؛ اما هنوز دلخور و ناراحت بودم. کمی اخمهایم را باز کرده و با لحنی نیمه طلبکار پرسیدم:
-دیگه دیشب چه بلاهایی سرم اومد آناهید؟ دلم میخواد همهچیزو بدونم، موبهمو.
-باور کن اتفاق خاصی نیوفتاد عزیزم! وقتی به خودم اومدم و دیدم چی بهت دادم خوردی سریع بردمت تو اتاق که از روی بیحواسی کاری نکنی خودمم موندم کنارت و بغلت کردم تا خوابمون برد.
لب و دندانهایم را روی هم فشردم و با صدایی که انگار از ته چاه در میآمد پرسیدم:
-چرا زمانی که بیدار شدم لباسام...
نتوانستم ادامه بدهم و فقط به او خیره شدم. گوشه لب زیرینش را گزید و پساز لحظهای مکث، با صدایی آرام در جوابم گفت:
-ببخشید! میخواستم موقع خواب لباس سخت تنت نباشه، درش اوردم اما چون خیلی خسته بودم حال نداشتم لباس دیگهای تنت کنم پتو رو انداختم روت.
سرش را پایین انداخت و با دستهایی که در هم گره زدهبود ادامه داد:
-بازم ببخشید!
-یعنی دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاد؟
سرش را بالا آورد و لبخند کمرنگی زد:
-نه عزیزم!
-مطمئنی؟
پلکهایش را با اطمینان روی هم گذاشت:
-معلومه تسنیم من!
بازدمم را پرصدا بیرون دادم.
-چیزی شده؟
-نمیدونم! یهحس خیلی بدی دارم، حس میکنم دیشب یه اتفاق خیلی بدی افتاده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_23 -من... من انقدر اون لحظه هول کردم که نفهمیدم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_24
کنارم روی تخت نشست و دستم را گرفت:
-طبیعیه عزیزم. دیشب تو چیزی که تو عمرت نخورده بودی، زیادهروی کردی. قول میدم یکم که بگذره حالوهوات عوض شه!
امیدوارمی زمزمه کردم و چشم بستم تا کمی استراحت کنم؛ درواقع به مغزم استراحت بدهم! دلم نمیخواست به چیزی فکر کنم و آنزمان تنها راه برای من فقط خواب بود.
با صدای پچپچهایی چشم باز کردم. آناهید بود که در گوشه اتاق، آرام با کسی صحبت میکرد. وقتی برگشت و مرا دید لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی قطع کرد. به طرفم آمد و دست روی صورتم گذاشت:
-بهتری؟
-آره!
-الان برات کمپوت میارم بخوری.
-نمیخواد، میل ندارم. کی مرخص میشم؟
-مگه دست خودته که میل نداری؟! باید بخوری! منم همراهیت میکنم.
با لبخندی که بر لب داشت به سمت میز پایین تخت آمد و همانطور که در کمپوت را باز میکرد، ادامه داد:
-فردا ساعت هشت به بعد میتونیم تصفیه کنیم و بریم؛ الان دیگه از وقت اداری گذشته.
تکهای از آناناس را به چنگال زد و نزدیک دهانم آورد. با مهربانی زمزمه کرد:
-بخور!
بالأخره صبح بعداز انجام حسابوکتاب بیمارستان، مرخص شدم. از پلههای بیمارستان پایین میآمدیم. آناهید میخواست دستم را بگیرد که به او گفتم نیازی نیست. بهخاطر حالم با احتیاط راه میرفتم؛ انگار هنوز اثر داروها نرفتهبود چون احساس رخوت و خستگی داشتم. وقتی که آناهید داشت تاکسی میگرفت یادم افتاد که باید به خوابگاه برویم. حدود دوروز بود که به آنجا نرفتهبودیم. با استیصال به آناهید گفتم:
-وای آناهید! دوروزه خوابگاه نرفتیم، الان بریم چی بگیم؟ وای! اگه غیبتم رو به خانواده گفتهباشند!
-نگران نباش تسنیم جونم! اون شب که موندیم خونه مبینا، به شادی گفتم یهجوری نذاره بفهمن ما نیستیم؛ اگههم فهمیدن بگه به اصرار دوستشون خونهش موندن. دیروزم که خبر دادم حالت بده و بیمارستانی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋