#سلامحضرتپناهمهدیجان♥️
پناه می آورم به شما از آنچه بیقرارم می کند ...
پناه می آورم به شما از دلتنگی ها ... تنهایی ها ... اضطراب ها ...
پناه می آورم به شما از حضورِ همواره و هراسناک شب ، از ماندگاری دلهره آور زمستان ...
پناه می آورم به شما از عطش ، از رنج ، از درد ...
پناه می آورم به شما ... که شما امن ترین جان پناهید ...
پناه می آورم و آرام می شوم ...
#اللهمعجللولیکالفرجالساعه بحق حضرت زینب سلام الله علیها
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_36 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _حق داری نگران باشی ولی تقصیر تو نیست که. هر کسی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_37
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
آزاد دستی به پس سرش کشید.
_خیلی خب نمیریم ولی مزاحم زهرا خانومم نمیشیم. بنده خدا امروز حسابی خسته شدن.
مادر جواب داد.
_نه مادر این چه حرفیه. میای خونهی ما دوشتو میگیری. منم لباساتو بعداً میشورم و میدم هلیا بیاره. حله؟
_چی بگم. واقعاً شرمندهی این همه محبت شمام.
رامین دوباره بلند خندید.
_خوشم میاد زهرا خانومم شده همدست مخفی کاری امیر.
_این مخفی کاری نیست. اگه کار بدی کرده بود خودم گوششو میگرفتمو تحویل مادرش میدادم اما این بنده خدا به خاطر حال مادرش داره مراعات میکنه. واسه همین کمکش می کنم.
کمی بعد رسیدیم و آزاد دوش گرفت. برای مرتب کردن موهایش میخواستم او را به اتاق حلما ببرم که ذوق کند اما با دیدن وضعیت آشفته اتاقش تصمیم بر این شد که در اتاق من این کار را انجام دهد. قبل از رسیدن به حلما پیام داده بودم تا به خانه برگردد. او هم با دیدن آزاد که از حمام خارج شد. از تعجب زبانش بند آمده بود. البته او که از همه جا بیخبر بود، حق داشت حمام رفتن او در خانهی ما را باور نکند. تا مرتب شدن موهای خوانندهی محبوبش تلاش کردم تا او را متوجه ماجرا کنم. بماند که بعد از رفتن آنها حرف و کتک زیادی از او نوش جان کردم و بماند که با دیدن عکس و فیلمهای آن روز حالش خوب شد. به خاطر خستگی زیاد سرم به بالش نرسیده خوابیدم.
از روز بعد کنار شرکت در کلاسها و رسیدگی به درسها، مشغول ویرایش عکس و فیلمهای آزاد شدم. چند کلیپ و پیش زمینهی تیرز هم آماده کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_37 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 آزاد دستی به پس سرش کشید. _خیلی خب نمیریم ولی مز
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_38
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
صبح خواب مانده بودم. فرزانه تماس گرفت. گفت دیر شده و خودش میرود. به سرعت خود را به دانشگاه رساندم. چند دقیقه از ساعت شروع کلاس میگذشت. هنوز امیدوار بودم که استاد مهربان آن ساعت اجازه ورود دهد. آنقدر سریع قدم برمیداشتم که نفس کم آوردم. مکثی کردم و نفسی تازه کردم. وارد سالن دانشکده که شدم، داوود خلیلزاده پسر نچسب کلاس با لبخند زنندهای روبرویم ظاهر شد. با دیدنش یاد اردوی هفتهی قبل افتادم که کل کلاس با استاد رفته بودیم. تمام روز این پسر دنبالم راه افتاده بود و به توپ و تشرهایم توجهی نمیکرد. مجبور شدم زودتر از همه کار سوژههای عکاسیم را تمام کنم و به کنار استاد پناه ببرم. استاد که با التماس نگاهم پی به ماجرا برده بود، مانند پدری دلسوز بقیهی اردو مرا همراه خود کرد تا از مزاحمت خلیل زاده خلاص شوم.
_سلام خانوم خانوما. کجا با این عجله؟
_بفرمایید کنار. باید برم کلاس.
_بودی حالا.
_برین کنار آقا کارتون درست نیست.
_با ما به از آن باش که با خلق جهانی خانوم.
خانوم را چنان غلیظ گفت که حالم بد شد. از کنارش کمی فاصله گرفتم و خواستم رد شوم که چادرم را در مشتش گرفت. برای اینکه از سرم نیفتد، ایستادم و کمی به طرفش برگشتم. با حرص به او غریدم.
_ول کن چادرمو لعنتی.
_جون چه حرصیم میخوره.
با ضرب و محکم چادرم را کشیدم تا از دستش رها شود اما سفتتر آن را چسبید. صدایی از پشت سرم باعث شد هر دو به طرفش برگردیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌻🍃امروز آنقدر قـوی باش
که اتفاقات اطرافت نتواند در تو نفوذ کنند.
👌توکل به خدا ترس را از بین میبـرد
قرار نیست معجزه ای اتفاق بیفتد.
فقط قرار است تو محکم تر باشی
🌻🍃امروز
دلت را آنقدر قوی كن که
تحت هر شرایطی برای آرزوهایش تلاش کند
و دست از قوی بودنش بر ندارد😘🍓
™─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_39
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
صدایی از پشت سرم باعث شد هر دو به طرفش برگردیم.
_کوتاه کن دستتو.
_اگه نکنم؟
_خودم کوتاش میکنم.
_برو جوجه قرتی. تورو چه به این حرفا. چار تا هوادار پیدا کردی دور برداشتی؟ مگه تنهاییم کاری ازت برمیاد؟ تو برو قرتو بده.
_چادر حرمت داره. بیاحترامی بهش هم عواقب داره. مواظب حرفاتم باش.
_چیه عمو غیرت داری روش. نکنه خبریه؟ ها؟
با فرود آمدن مشت آزاد روی صورت خلیل زاده چشمهایم را بستم. چادرم رها شد. کمی عقب رفتم. با صدای آزاد چشمهایم را باز کردم.
_بفرمایید برین خانوم.
همین که یک قدم برداشتم، مشت خلیلزاده هم به تلافی بر صورت او نشست. جیغ خفهای کشیدم. نزدیک کلاس بودم. سریع در را باز کردم و با التماس استاد را صدا کردم. چهره ترسیدهام باعث شد استاد سریع بیرون آمد و آن دو را از هم جدا کرد. تقریباً همهی کلاس بیرون آمدند. اشکم سرازیر شده بود. فرزانه کنارم آمد و سعی میکرد آرامم کند. استاد آن دو نفر را به اتاق اساتید برد و بقیه هم به کلاس برگشتند. همه سعی داشتند از زبانم بشنوند ماجرا چه بوده اما من توانی برای حرف زدن نداشتم.
کمی که گذشت استاد به کلاس برگشت و درس را از سر گرفت اما آن دو نفر به کلاس نیامدند. نگران آزاد و مشتهایی که خورد، بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_39 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 صدایی از پشت سرم باعث شد هر دو به طرفش برگردیم. _
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_40
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
بعد از کلاس با فرزانه سریع بیرون رفتم تا باز هم بقیه سوال پیچم نکنند. تحمل کلاس بعدی را هم نداشتم به پارکینگ که رسیدیم. فرزانه در مورد ماجرا پرسید و من بعد از نشستن در ماشین برایش از آنچه اتفاق افتاده بود، گفتم.
_پسرهی آشغال خیلی پرروئه. همون روز تو اردو باید دمشو میچیدی.
_مگه ندیدی چی کار میکرد؟ خیلی آب زیر کاهه. حرف میزدم آبرومو میبرد.
_حالا مگه بهتر شد؟ بیچاره این بدبختو کتکش دادی.
_وای فرزانه خیلی بد شد. حالا روم نمیشه دیگه نگاش کنم. فکر کنم یه بادمجون پای چشمش کاشته باشه.
_دیوونه باید بهش زنگ بزنی. تشکری، عذرخواهی، چیزی بکنی دیگه. بگیر شمارهشو.
دل دل میکردم برای تماس، که دوست فعالم گوشی را از کولهام در آورد و به طرفم گرفت. آزاد جواب تماسم را داد. به آرامی سلام کردم و علیک جدی داد.
_من... من میخواستم ازتون تشکر کنم بابت کارتون. بعدم ازتون عذرخواهی کنم که به خاطر من به درد سر افتادین.
_ممنون. وظیفه بود. میتونم بپرسم اون یارو چی میگفت؟ چرا پیله کرده بود؟
_چند وقته پاپیچم شده که شماره بدم یا... ممنونم ازتون.
_خانوم صالحی احترام و ارزش شما و چادرتون بیشتر از اونیه که آدم پستی مثل اون پسره بخواد بیاعتبارش کنه. منم وظیفهمو انجام دادم. اگه دیدین لازمه به حراست خبر بدین بهم بگین بیام حرف بزنم.
_ممنون. خیلی بد شده صورتتون؟
صدای خندهی بلند آزاد باعث شد با تعجب به فرزانه نگاه کنم.
_بادمجون بم که آفت نداره اما بادمجون پای چشمم باعث شده عکاس محترم فعلاً نتونه بیاد واسه عکس گرفتن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
سادگیم را... .
یکرنگیم را...
به حماقتم نگذار...
انتخاب کرده ام که ساده باشم و دیگران را دور نزنم...
وگرنه دروغ گفتن وبد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست...
بلد بودن نمیخواهد...
دوره.
دوره ى گرگهاست.....
مهربان که باشی. می پندارند دشمنی!
گرگ که باشی. خيالشان راحت می شود از خودشانى!
ما تاوان گرگ نبودنمان را می دهیم...
👤احمد شاملو
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_40 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بعد از کلاس با فرزانه سریع بیرون رفتم تا باز هم ب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_41
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_بادمجون بم که آفت نداره اما بادمجون پای چشمم باعث شده عکاس محترم فعلاً نتونه بیاد واسه عکس گرفتن.
_وای ببخشید. حتماً براتون دردسر میشه. یعنی مادرتونو میگم.
_فعلاً که رامین داره جور نبودن امروزشو میکشه و با یخ و پماد ماسمالیش میکنه. عکسا آماده شده؟
_بله میخواستم یه روز بیارمش که بتونم ازتون توی استودیو عکس بگیرم.
_پس منتظر باشید صورتم درست شد خبرتون میکنم.
_بازم متاسفم
بعد از خداحافظی نفسم را با شدت بیرون دادم و به فرزانه نگاه کردم.
_چرا اینجوری نگام میکنی؟ بیا منو بخور.
_نه عزیزم صرف شد. خوبه نمیتونستی حرف بزنی تا نگرانی مادرشم پیش رفتی دخترهی بیحیا.
مشتی به بازویش زدم و ماشین را روشن کردم.
_خوبه توام. بازم منو اذیت کن.
چند روزی گذشت و خلیلزاده دیگر سراغم نیامد. چهارشنبه رامین تماس گرفت و خبر داد روز بعد آخرین روز ضبط آلبوم است و با توجه به خوب شدن صورت آزاد بهترین موقعیت برای عکس گرفتن است. پنجشنبه وسایل عکاسی را با دو عکس آزاد که روی تخته شاسیهای نود در شصت چاپ کرده بودم، در ماشین گذاشتم و به طرف استودیو حرکت کردم. وقتی رسیدم با کوله و دوربین به آنجا رفتم. در را که باز کردم، چشمم گرد شد. چهار نفر که اولین نفرشان رامین و آخرین نفرشان آزاد بود، به طرف در و البته به طرف من میدویدند. رامین با دیدنم به سرعت ایستاد و ایستادن او باعث شد بقیه به او برخورد کنند. برخورد آنها تعادلش را به هم زد. همین که خواست بیافتد کنار کشیدم و او روی زمین پخش شد. به زحمت و آه و ناله از جا بلند شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_41 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _بادمجون بم که آفت نداره اما بادمجون پای چشمم باع
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_42
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
به زحمت و آه و ناله از جا بلند شد. رو به بقیه که خشکشان زده بود حمله کرد.
_آدمای وحشی ظرفیت یه شوخی ندارین؟ میافتین دنبال من که چی؟ هر بلایی سرتون بیارم حق دارم.
بعد رو به من کرد.
_تو چرا سر راه فرار من سبز میشی؟ بعدشم چرا میکشی کنار من اینجوری بخورم زمین؟
با چشمان گرد شده هان گفتم و او با دیدن تعجبم شروع کرد به خندیدن. با فهمیدن لودگیاش سوییچ را به طرفش گرفتم.
_بقیه وسایل روی صندلی عقبه.همهشونو میخوام.
_ای بابا این از منم بدتره. خانوم نوکر بابات غلام سیاه. من از عالم و آدم کار میکشم تو میخوای از من کار بکشی؟
میدانستم غر الکی میزند تا لودگی کرده باشد. همین که خواست سوییچ را بگیرد، آن را در مشتم گرفتم. با اخم کولهام را گوشهی دیوار گذاشتم و به سرعت به طرف پلهها رفتم. رامین دنبالم آمد.
_اِ اِ اِ دختر شوخی کردم. بده سوییچو. خودم میرم.
بیتوجه به حرفش تا کنار ماشین مکث نکردم. ریموت را که زدم رامین پرید در را باز کرد. پسر دیگری هم پشت سرش آمده بود. بعضی وسایل را به او داد و بقیه را خودش گرفت. چشمش که به تخته شاسیهای روزنامه پیچ شده افتاد، به من نگاه کرد.
_این چیه دیگه.
_شما ببریدشون. کاری به اونش نداشته باشین.
حرکت کرد و زیر لب غر زد.
_اَه چه تخس. زورش میاد جواب بده.
_شنیدم.
_خب که چی خانوم. به به چه گوش فعالی.
جوابش را ندادم. وسایل به اتاقی که در آن قرارداد بستیم برده شد. همهی اعضاء آنجا بودند. سلامی به جمع کردم. در جمعی که همه مرد بودند، خیلی معذب شدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739