بیاید یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"…
مثل این:
چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم…✨
چقدر خوبه که سالمم…✨
چقدر خوبه که خانوادم رو دارم…✨
چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون
رو ببینم..✨
چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم..✨
چقدر خوبه ک…
بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم
نه نداشته هامون رو
خدایاشکرت🌸🍃
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_96 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چند عکس در حالتهای مختلف از او گرف
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_97
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
متوجه نگاه خیرهی آزاد به خودم شدم. چشمم که به او افتاد نگاهش را گرفت. شادتر از همیشه بود و این در رفتارش پیدا بود. مهمانی به خوبی تمام شد. حتی مادر آزاد که وقت ورود خشک و سرد بود، با مهربانی و گرمای ماد، موقع رفتن لبخند رضایت به لب داشت.
یک روز قبل از جشن امضاء به اصفهان رفتیم. خوشبختانه هیراد با دوستانش به مسافرت رفته بود. برنامه از ظهر شروع میشد. با رامین هماهنگ کردم که همزمان برسیم و با آنها وارد شوم. حلما قصد داشت بیاید اما مادر او را قانع کرد که معلوم نیست تا چند ساعت طول بکشد؛ پس خسته میشود. در حالی که هر وقت که بخواهد میتواند از آزاد امضاء بگیرد. در عوض از من قول گرفت یک امضاء مخصوص برایش بگیرم.
برنامه در یک مجتمع تفریحی بود. قرار شد از در اصلی ساختمان وارد شویم و از در پشت آن که به محوطه بزرگی میخورد، به جایگاه برسیم. کمی قبل از رسیدن به مجتمع همراه پدر منتظر شدیم. وقتی رسیدند، پدر با آنها احوالپرسی کرد و با من خداحافظی.
_خانوم صالحی لطفاً با ماشین محافظا بیاین. با ماشین ما باشین وقت پیاده شدن اذیت میشین.
یکی از محافظین به ماشین او رفت تا من جای او بنشینم. نشستن جایی که مردهای درشت هیکل و سخت بودند، برایم خوشایند نبود اما بهتر از آن بود که هوادارن آزاد برایم حرف در بیاورند. هنوز به مجتمع نرسیده بودیم که با دیدن جمعیت زیاد آنجا چشمانم گرد شد. اگر بیرون این طور بود وای به حال داخل. میشد حدس زد تا شب ماندگار خواهیم شد. پیاده که شدیم محافظین که پنج نفر بودند، دور ما را گرفتند. آزاد با رامین و یک نفر دیگر آمده بود. نفر چهارم خود من بودم که با کمی فاصله حرکت میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_97 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 متوجه نگاه خیرهی آزاد به خودم شدم.
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_98
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
آدمهایی دیدم که دست و پا میزدند تا خودشان را به آزاد برسانند. دخترانی که جیغ میزدند و "دوستت دارم امیرحسین جون" را فریاد میکردند. برایشان مهم نبود زیر دست و پای چند مرد له شده باشند. فقط میخواستند خودشان را به او برسانند و او با لبخندی به لب جوابشان را میداد. با زحمت به داخل ساختمان رسیدیم. رامین لحظهای به عقب برگشت. با دیدن قیافهی گیج و متحیرم با صدای بلند خندید طوری که همه ایستادند و به طرفش برگشتند.
_جون من قیافتو تو آینه دیدی؟ بد هنگ کردیا. اولین باره کشته مردهها رو میبینی نه؟
خودم را جمع و جور کردم و با کمی اخم حفظ ظاهر کردم. تا خواستم جواب بدهم، صدای خندهی آزاد هم بلند شد.
_جالبه شما که هیچ وقت تو این فضاها نبودین مجبور شدین بیاین وسط وسط این جمعیت.
_من این جور رفتارا رو هضم نمیکنم. برام عجیبه آدما اینجور خودشونو واسه یه آدم دیگه که هیچ ربطی بهشون نداره هلاک کنن.
رامین دوباره خندید.
_فکر کنم امروز سوء هاضمه بگیری. چون قراره خیلی از این چیزا ببینی.
عصبانی غر زدم.
_اِ آقا رامین بسه دیگه.
آزاد که داشت رو برمیگرداند، برگشت. به من زل زد و با شیطنتی که تا آن لحظه از او ندیده بودم، یک ابرویش را بالا داد.
_چی شد الان؟ رامینو به اسم صدا کردین اما من همون آزادم؟ تازه شما هم باید خانوم صالحی باشین؟
رسماً به مِن مِن افتادم. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم عادی برخورد کنم.
_خب آخه... حواسم نبود.
_نه دیگه خودتون شروع کردین. از این به بعد منم امیر حسینم. والسلام.
مدل حرف زدنش خندهدار شده بود اما سعی کردم با جمع کردن لبم آن را بروز ندهم.
_اگه تونستم باشه اما من همون صالحی هستم. والسلام.
هر دو دوست خندیدند و من به این فکر کردم که آیا میتوانستم او را راحت با اسم صدا کنم؟ تصمیم گرفتم تمرین کنم؛ حتی شده در ذهنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#یا_صاحب_الزمان(عج)💚
مه شعبان به پایان آمد و یارم نیامد
عزیز و مونس و دلدار و غمخوارم نیامد
🌙 #حلول_ماه_مبارک_رمضان_مبارک
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_98 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آدمهایی دیدم که دست و پا میزدند ت
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_99
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
تصمیم گرفتم تمرین کنم؛ حتی شده در ذهنم. این کل کل با آمدن مدیر مجتمع و همراهانش تمام شد. بعد از خوش و بش، ما را به طرف انتهای لابی که در شیشهای یکسره داشت راهنمایی کرد. رامین نزدیک شد.
_نمیخوای آماده باشی؟ محض اطلاعت میگم عکس العمل ملت لحظه ورود امیرو از دست نده.
حرفش درست بود. به همین خاطر تشکر کردم و سریع همزمان با تنظیم دوربین جلوتر از بقیه از سالن خارج شدم. با دیدن جمعیت روبرو دهانم باز مانده بود. یک سکوی جایگاه کنار دیوارِ بنر زدهی ساختمان و مسیر خیلی طولانی و پیچ در پیچی که با داربست درست شده بود تا آن همه مردم پر هیجان را نظم بدهد. باورم نمیشد حجم جمعیت آنقدر بالا باشد. سعی کردم به خودم بیایم و چند لحظه از مردم فیلم گرفتم و بعد رو به در اشاره کردم تا خارج شوند. با آمدن امیرحسین صدای جیغ و کف و سوت آنقدر بالا گرفت که فکر کردم اگر زیر سقفی بودیم حتماً سقف روی سرمان خراب میشد. از امیرحسین و جوابی که به ابراز محبت مردم میداد، فیلم گرفتم. برخورد جالب و پر مهری داشت. به جایگاه که رسید میکروفن را گرفت و چند دقیقهای صحبت کرد. دوربین را روی پایه تنظیم کردم و آن را در جای مناسبی قرار دادم تا کمتر مجبور به جابجایی و تنظیم شوم. افراد یکی یکی یا چند نفره باهم میآمدند. حرف میزدند و عکس میگرفتند.
به رفتار هوادارنش نگاه میکردم. فکرم درگیر شده بود. اگر میخواستم به امیرحسین و زندگی با او فکر کنم باید به خیلی چیزها توجه میکردم. در برابر قربان صدقه رفتنهای آنهمه دختر و آویزان شدنهایشان میتوانستم بیتفاوت باشم یا حداقل درک کنم؟ آمادگی داشتم جلوی چشمم کسانی که آرزوی با او بودن داشتند را ببینم و عادی برخورد کنم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_99 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تصمیم گرفتم تمرین کنم؛ حتی شده در
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_100
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
باید قبل از آنکه حرفی بزند با خودم همهی آنها را حلاجی میکردم. در صورتی میشد خم به ابرو نیاورد که واقعاً دوست داشتنی وسط بود اما من که تکلیفم با دلم روشن نبود؛ پس حدس زدم درگیریام با خودم زیاد خواهد بود. تقربیا دو ساعتی گذشت. رامین با یک صندلی کنارم رسید.
_بیا بشین نمیتونی تا شب سر پا باشی که.
_میخوام به جایگاه مسلط باشم. تازه قطع و وصل هم میکنم که مجبور نشم یه هفته فیلم اضافه حذف کنم.
_تنبلیها. خب پایه رو تنظیم کن. میگم محافظا اونور وایستن دیدت درست بشه.
_میگم این همه آدم چند ساعته اومدن. نمیخواین یه چیزی بهشون بدین بخورن؟ تلف میشن تا برن که.
_نمیدونم کسی به این چیزا فکر نمیکنه. تازهشم میدونی چند هزار نفرن؟ جور کردن یه کیک و آب میوه برای این همه آدم بدون هماهنگی قبلی نمیشه که.
_شما بخواین انجام بدین راهش پیدا میشه.
_میشه این کارو کرد. هزینهش مهم نیست. راهش چیه؟
_عموی من مثل پدرم فروشگاه داره باهاش صحبت میکنم تهیهش واسه اون نباید سخت باشه. بگین چند تا میخواین.
با هماهنگی مدیر مجتمع تعداد تقریبی افراد را گفت و من با عمو تماس گرفتم. از او خواستم تا این کار را انجام دهد و او هم قبول کرد. یک ساعت بعد عمو خبر داد که کامیونها رسیدند و هماهنگیها انجام شد. وقتی خواستند با کمک کارمندان مجتمع کیک و آب میوهها را به مردم بدهند، رامین از ما خواست تا برای استراحتی کوتاه به داخل ساختمان برویم. ما را به اتاقی که نزدیکِ در قرار داشت راهنمایی کردند. اتاقی بزرگ با یک دست مبل و سه میز اداری بود. امیرحسین خود را روی مبلی ولو کرد و بابت سختی کار از من عذرخواهی کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌺🌙 رمضان آمده است و تمام درهای آسمان به روی زمين بازند و رحمت خداوند هر لحظه و هر ثانيه بر سر و رويمان فرو میريزد.
🌺🌙 اينک دقيقهها و ثانيههايمان، همه لحظههای استجابتند.
روزها و ساعتها، همه موسم رستگاری و رهايیاند.
🌺🌙 خدا گوش به زنگ است.
گوش به زنگ توبهها، آرزوها، گوش به زنگ استغفارها...
خدا دنبال بهانه است، کوچکترين بهانه برای آنکه بهشتش را ارزانی کند و بندهاش را برای ابد در آغوش لطف خويش بگيرد ...
٠•●♥·♥ ╣ @gharghate ╠ ♥·♥●•٠
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_100 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 باید قبل از آنکه حرفی بزند با خودم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_101
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_داداش مام اینجا آدمیما. فقط از این خانوم عذرخواهی میکنی؟
_اِ مصطفی من از دست تو توی اتاقمم تامین جانی ندارم دیگه این کلاسا چیه میذاری.
بعد نگاه خستهاش را به من برگرداند.
_ایشون آقا مصطفی پسر عمهی بنده هستن. راستی رامین گفت کیک و آبمیوه طرح و کمک شما بوده. واقعاً ممنونم.
رو به مصطفی کردم و "خوشوقتم"ی گفتم. بعد از لبخند ژکوندی که رد و بدل شد، رو به امیرحسین کردم.
_خواهش میکنم. کاری نکردم که.
همزمان با ورود دو مرد که چای و شیرینی و میوه با خود آوردند، گوشیام زنگ خورد. فرزانه بود.
_سلام. کجایی فرزانه. رسیدی؟
_سلام. آره. اصفهانم. یه کم دیگه میرسم اونجا.
_باشه نزدیک شدی خبر بده. تنهایی نمیتونی بیای تو.
بعد از خداحافظی از فرزانه رو به رامین کردم.
_خانوم بهرامیان قراره واسه کمک به من بیاد. وقتی اومد کمکش میکنین بیاد تو؟
_بله. شما فقط امر کنین. کیه جرات کنه انجام نده.
ممنونی گفتم مشغول چای و شیرینی شدم. وقتی رامین اعلام کرد برویم چشم امیرحسین باز شد و فوری چیزهایی در دهانش گذاشت. خواستم از اتاق بیرون بروم گوشیام دوباره زنگ خورد. بدون توجه به رامین که به زنگ خورم کنایه زد، برگشتم تا در اتاق جواب بدهم. با دیدن شمارهی هیراد اخمم در هم شد. سلامی کردم.
_هلیا تازه برگشتم اصفهان. بابا میگه توی جشن امضایی دارم با دوستام میام اونجا. میشه پارتی بازی کنی ما بدون صف مستقیم بیام تو؟
اسمش را با جیغ خفهای صدا زدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_101 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _داداش مام اینجا آدمیما. فقط از ا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_102
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
اسمش را با جیغ خفهای صدا زدم.
_هیراد. من از دست تو چی بگم.
_هلیا آبروم میره. کلی پز دادم.
_میخواستی پز ندی به من چه.
رو که برگرداندم چشمم به امیرحسین افتاد که با لبخند نشسته بود و نگاهم میکرد. اشاره کرد که رد نکنم.
_ببین هیراد فقط خودت تنها میشه بیای تو. قراره یکی از دوستام بیاد رسیدی هماهنگ میکنم با اون بیای. حله؟
_آره حله دستم درد نکنه.
_هیراد نبینم کس دیگهای با خودت آورده باشی تو. ببینم با کسی اومدی آبروتو بردم. میدونی که این کارو میکنم.
تماس را که قطع کردم صدای خندهی آن سه نفر بلند شد. امیرحسین به حرف آمد.
_شما چه پدر کشتگی با پسرعموتون دارین اینقدر بهش میتوپین؟
_هیچی. خیلی پرروئه. الانم اگه به خاطر زحمت عموم واسه کیک و آبمیوهها نبود این کارم واسش نمیکردم.
سری تکان داد و بعد همه با هم بیرون رفتیم و ادامه دادیم. کمی بعد فرزانه و هیراد رسیدند. رامین یکی از محافظین را دنبالشان فرستاد. با دیدن فرزانه که از اول عید ندیده بودمش ذوق کردم و او را در آغوش گرفتم.
_خجالت نمیکشی یه هفتهست رفتی سراغ فامیلای محترم و ما رو تحویل نمیگیری؟
_دخترهی پررو مثل اینکه الان به خاطر تو کوبیدم و اومدم اینجاها.
_دستت درست عزیزم. حالا بشین پشت این دوربین دارم هلاک میشم. راستی دوربینتو آوردی؟
_آره بابا. بگیر ببینم چی کار میکنی.
_می خوام حالا که تو هستی یه کم از جمعیتم فیلم و عکس بگیرم.
با صدای هیراد به طرف او برگشتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739