فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_94 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پدر برای زمان جشن امضاء برنامه گذاش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_95
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
لباس پوشیده، آمادهی رسیدن مهمانها بودیم. استرس زیادی برای روبرو شدن با مادر آزاد داشتم. به خانواده هم سپرده بودم که چیزی در مورد اینکه من عکاس آزاد هستم بروز ندهند. با رسیدنشان احساس کردم قلبم از استرس از جا کنده میشود. دست روی قبلم گذاشتم و آیه آرامش را خواندم. الا بذکرالله تطمئن القلوب. نفسم را با شدت بیرون فرستادم. مادرش جلوتر از همه وارد شد. راست میگفتند که عطیه شبیه او است. حدوداً پنجاه و پنج تا شصت سالی نشان میداد. مانتویی مشکی و مجلسی با روسری ابریشمی طرحدار پوشیده بود. معلوم بود کمر درد دارد اما باز هم صاف و با شانههایی بالا گرفته راه میرفت. احوالپرسی رسمی کرد و وارد شد. با بقیه به گرمی سلام و احوالپرسی کردیم. شانس آوردم که بهار به رسم ادب آخر از همه وارد شد و بقیه دیوانه بازیاش با من را ندیدند. با حلما که آشنا شد ذوق بیشتری کرد و از همان اول به هم گره خوردند.
بعد از پذیرایی با آجیل و میوه و چای و شیرینی همه گرم صحبت شدند که امینه صدایم زد.
_هلیا جان میتونم یه خواهشی ازت بکنم.
_بفرمایید خواهش میکنم.
_میشه از مامان از اون عکس خوشگلات بگیری؟ خیلی وقته میخوام یه عکس خوب ازش داشته باشم و چاپش کنم.
_چشم بزارین دوربینمو بیارم.
حین رفتن به اتاقم بودم که صدای مادرش را شنیدم.
_چیه عکس خوب واسه مراسم ختمم نداری؟
امینه و برادرش همزمان دادشان در آمد و مادرشان را صدا زدند. تصمیم گرفتم عکسی آتلیه پسند برایش بگیرم تا تفاوت عکس ختم را با عکس یادگاری بفهمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_95 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 لباس پوشیده، آمادهی رسیدن مهمانها
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_96
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
چند عکس در حالتهای مختلف از او گرفتم و در آخر امینه خواست با مادرش عکس بگیرد. دومین عکس را که گرفتم آزاد خودش را طرف دیگر مادرش جا کرد و لبخندی رو به دوربین زد. سعی کردم لبم را جمع کنم تا از کارش نخندم. چند عکس دیگر گرفتم و با تمام شدن کارم لب تاپ را روی عسلی جلوی مبل گذاشتم و مشغول ویرایش عکس شدم. در طول مدتی که آنها سرگرم بودند، تا گذاشته شدن سفرهی شام بهترین عکسها انتخاب و ویرایش شد. بعد از شام لب تاپ را طرف بقیه گرفتم و عکسها را نشان دادم که تحسین همه را برانگیخت. حتی لبخند به لب آن مادر سرد هم آورد و این برای من که به کارم علاقه داشتم رضایت بخش بود. بعد از تشکرهای انجام گرفته با بهاره به آرامی و تقریباً در گوشی صحبت کردم.
_دخترهی... یه جوری با حلما جور شدی که منو اصلاً یادت رفت.
_اول اینکه تو که سرت به کارت گرم بود. دوم اینکه حلما جون فنِ دایی جونمه و حس هواداری بیمون مشترکه. نه مثل تو که تو این باغا نیستی.
_واقعاً که... راستی بهاره شمام اصفهان میاین؟
_نه. ما هنوز عید دیدنیای شمالو نرفتیم. قراره برگردیم. ببین هلیا جون گفته باشم باید از اون عکسایی که تو جشن امضاء میگیری واسم بفرستی.
_اگه داییت اجازه صادر کرد چشم.
چشم غرهای به من رفت اما من بیخیال ادامه دادم.
_به مادربزرگت چی گفتین در مورد اینجا اومدن؟
_مامان گفت باهات تو شمال آشنا شده و شما دعوتش کردین. همین.
آهانی گفتم و بین جمع چشم چرخاندم. متوجه نگاه خیرهی آزاد به خودم شدم. چشمم که به او افتاد نگاهش را گرفت. شادتر از همیشه بود و این در رفتارش پیدا بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
بیاید یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"…
مثل این:
چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم…✨
چقدر خوبه که سالمم…✨
چقدر خوبه که خانوادم رو دارم…✨
چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون
رو ببینم..✨
چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم..✨
چقدر خوبه ک…
بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم
نه نداشته هامون رو
خدایاشکرت🌸🍃
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_96 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چند عکس در حالتهای مختلف از او گرف
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_97
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
متوجه نگاه خیرهی آزاد به خودم شدم. چشمم که به او افتاد نگاهش را گرفت. شادتر از همیشه بود و این در رفتارش پیدا بود. مهمانی به خوبی تمام شد. حتی مادر آزاد که وقت ورود خشک و سرد بود، با مهربانی و گرمای ماد، موقع رفتن لبخند رضایت به لب داشت.
یک روز قبل از جشن امضاء به اصفهان رفتیم. خوشبختانه هیراد با دوستانش به مسافرت رفته بود. برنامه از ظهر شروع میشد. با رامین هماهنگ کردم که همزمان برسیم و با آنها وارد شوم. حلما قصد داشت بیاید اما مادر او را قانع کرد که معلوم نیست تا چند ساعت طول بکشد؛ پس خسته میشود. در حالی که هر وقت که بخواهد میتواند از آزاد امضاء بگیرد. در عوض از من قول گرفت یک امضاء مخصوص برایش بگیرم.
برنامه در یک مجتمع تفریحی بود. قرار شد از در اصلی ساختمان وارد شویم و از در پشت آن که به محوطه بزرگی میخورد، به جایگاه برسیم. کمی قبل از رسیدن به مجتمع همراه پدر منتظر شدیم. وقتی رسیدند، پدر با آنها احوالپرسی کرد و با من خداحافظی.
_خانوم صالحی لطفاً با ماشین محافظا بیاین. با ماشین ما باشین وقت پیاده شدن اذیت میشین.
یکی از محافظین به ماشین او رفت تا من جای او بنشینم. نشستن جایی که مردهای درشت هیکل و سخت بودند، برایم خوشایند نبود اما بهتر از آن بود که هوادارن آزاد برایم حرف در بیاورند. هنوز به مجتمع نرسیده بودیم که با دیدن جمعیت زیاد آنجا چشمانم گرد شد. اگر بیرون این طور بود وای به حال داخل. میشد حدس زد تا شب ماندگار خواهیم شد. پیاده که شدیم محافظین که پنج نفر بودند، دور ما را گرفتند. آزاد با رامین و یک نفر دیگر آمده بود. نفر چهارم خود من بودم که با کمی فاصله حرکت میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_97 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 متوجه نگاه خیرهی آزاد به خودم شدم.
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_98
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
آدمهایی دیدم که دست و پا میزدند تا خودشان را به آزاد برسانند. دخترانی که جیغ میزدند و "دوستت دارم امیرحسین جون" را فریاد میکردند. برایشان مهم نبود زیر دست و پای چند مرد له شده باشند. فقط میخواستند خودشان را به او برسانند و او با لبخندی به لب جوابشان را میداد. با زحمت به داخل ساختمان رسیدیم. رامین لحظهای به عقب برگشت. با دیدن قیافهی گیج و متحیرم با صدای بلند خندید طوری که همه ایستادند و به طرفش برگشتند.
_جون من قیافتو تو آینه دیدی؟ بد هنگ کردیا. اولین باره کشته مردهها رو میبینی نه؟
خودم را جمع و جور کردم و با کمی اخم حفظ ظاهر کردم. تا خواستم جواب بدهم، صدای خندهی آزاد هم بلند شد.
_جالبه شما که هیچ وقت تو این فضاها نبودین مجبور شدین بیاین وسط وسط این جمعیت.
_من این جور رفتارا رو هضم نمیکنم. برام عجیبه آدما اینجور خودشونو واسه یه آدم دیگه که هیچ ربطی بهشون نداره هلاک کنن.
رامین دوباره خندید.
_فکر کنم امروز سوء هاضمه بگیری. چون قراره خیلی از این چیزا ببینی.
عصبانی غر زدم.
_اِ آقا رامین بسه دیگه.
آزاد که داشت رو برمیگرداند، برگشت. به من زل زد و با شیطنتی که تا آن لحظه از او ندیده بودم، یک ابرویش را بالا داد.
_چی شد الان؟ رامینو به اسم صدا کردین اما من همون آزادم؟ تازه شما هم باید خانوم صالحی باشین؟
رسماً به مِن مِن افتادم. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم عادی برخورد کنم.
_خب آخه... حواسم نبود.
_نه دیگه خودتون شروع کردین. از این به بعد منم امیر حسینم. والسلام.
مدل حرف زدنش خندهدار شده بود اما سعی کردم با جمع کردن لبم آن را بروز ندهم.
_اگه تونستم باشه اما من همون صالحی هستم. والسلام.
هر دو دوست خندیدند و من به این فکر کردم که آیا میتوانستم او را راحت با اسم صدا کنم؟ تصمیم گرفتم تمرین کنم؛ حتی شده در ذهنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#یا_صاحب_الزمان(عج)💚
مه شعبان به پایان آمد و یارم نیامد
عزیز و مونس و دلدار و غمخوارم نیامد
🌙 #حلول_ماه_مبارک_رمضان_مبارک
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_98 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آدمهایی دیدم که دست و پا میزدند ت
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_99
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
تصمیم گرفتم تمرین کنم؛ حتی شده در ذهنم. این کل کل با آمدن مدیر مجتمع و همراهانش تمام شد. بعد از خوش و بش، ما را به طرف انتهای لابی که در شیشهای یکسره داشت راهنمایی کرد. رامین نزدیک شد.
_نمیخوای آماده باشی؟ محض اطلاعت میگم عکس العمل ملت لحظه ورود امیرو از دست نده.
حرفش درست بود. به همین خاطر تشکر کردم و سریع همزمان با تنظیم دوربین جلوتر از بقیه از سالن خارج شدم. با دیدن جمعیت روبرو دهانم باز مانده بود. یک سکوی جایگاه کنار دیوارِ بنر زدهی ساختمان و مسیر خیلی طولانی و پیچ در پیچی که با داربست درست شده بود تا آن همه مردم پر هیجان را نظم بدهد. باورم نمیشد حجم جمعیت آنقدر بالا باشد. سعی کردم به خودم بیایم و چند لحظه از مردم فیلم گرفتم و بعد رو به در اشاره کردم تا خارج شوند. با آمدن امیرحسین صدای جیغ و کف و سوت آنقدر بالا گرفت که فکر کردم اگر زیر سقفی بودیم حتماً سقف روی سرمان خراب میشد. از امیرحسین و جوابی که به ابراز محبت مردم میداد، فیلم گرفتم. برخورد جالب و پر مهری داشت. به جایگاه که رسید میکروفن را گرفت و چند دقیقهای صحبت کرد. دوربین را روی پایه تنظیم کردم و آن را در جای مناسبی قرار دادم تا کمتر مجبور به جابجایی و تنظیم شوم. افراد یکی یکی یا چند نفره باهم میآمدند. حرف میزدند و عکس میگرفتند.
به رفتار هوادارنش نگاه میکردم. فکرم درگیر شده بود. اگر میخواستم به امیرحسین و زندگی با او فکر کنم باید به خیلی چیزها توجه میکردم. در برابر قربان صدقه رفتنهای آنهمه دختر و آویزان شدنهایشان میتوانستم بیتفاوت باشم یا حداقل درک کنم؟ آمادگی داشتم جلوی چشمم کسانی که آرزوی با او بودن داشتند را ببینم و عادی برخورد کنم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_99 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تصمیم گرفتم تمرین کنم؛ حتی شده در
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_100
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
باید قبل از آنکه حرفی بزند با خودم همهی آنها را حلاجی میکردم. در صورتی میشد خم به ابرو نیاورد که واقعاً دوست داشتنی وسط بود اما من که تکلیفم با دلم روشن نبود؛ پس حدس زدم درگیریام با خودم زیاد خواهد بود. تقربیا دو ساعتی گذشت. رامین با یک صندلی کنارم رسید.
_بیا بشین نمیتونی تا شب سر پا باشی که.
_میخوام به جایگاه مسلط باشم. تازه قطع و وصل هم میکنم که مجبور نشم یه هفته فیلم اضافه حذف کنم.
_تنبلیها. خب پایه رو تنظیم کن. میگم محافظا اونور وایستن دیدت درست بشه.
_میگم این همه آدم چند ساعته اومدن. نمیخواین یه چیزی بهشون بدین بخورن؟ تلف میشن تا برن که.
_نمیدونم کسی به این چیزا فکر نمیکنه. تازهشم میدونی چند هزار نفرن؟ جور کردن یه کیک و آب میوه برای این همه آدم بدون هماهنگی قبلی نمیشه که.
_شما بخواین انجام بدین راهش پیدا میشه.
_میشه این کارو کرد. هزینهش مهم نیست. راهش چیه؟
_عموی من مثل پدرم فروشگاه داره باهاش صحبت میکنم تهیهش واسه اون نباید سخت باشه. بگین چند تا میخواین.
با هماهنگی مدیر مجتمع تعداد تقریبی افراد را گفت و من با عمو تماس گرفتم. از او خواستم تا این کار را انجام دهد و او هم قبول کرد. یک ساعت بعد عمو خبر داد که کامیونها رسیدند و هماهنگیها انجام شد. وقتی خواستند با کمک کارمندان مجتمع کیک و آب میوهها را به مردم بدهند، رامین از ما خواست تا برای استراحتی کوتاه به داخل ساختمان برویم. ما را به اتاقی که نزدیکِ در قرار داشت راهنمایی کردند. اتاقی بزرگ با یک دست مبل و سه میز اداری بود. امیرحسین خود را روی مبلی ولو کرد و بابت سختی کار از من عذرخواهی کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌺🌙 رمضان آمده است و تمام درهای آسمان به روی زمين بازند و رحمت خداوند هر لحظه و هر ثانيه بر سر و رويمان فرو میريزد.
🌺🌙 اينک دقيقهها و ثانيههايمان، همه لحظههای استجابتند.
روزها و ساعتها، همه موسم رستگاری و رهايیاند.
🌺🌙 خدا گوش به زنگ است.
گوش به زنگ توبهها، آرزوها، گوش به زنگ استغفارها...
خدا دنبال بهانه است، کوچکترين بهانه برای آنکه بهشتش را ارزانی کند و بندهاش را برای ابد در آغوش لطف خويش بگيرد ...
٠•●♥·♥ ╣ @gharghate ╠ ♥·♥●•٠