فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_95 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 لباس پوشیده، آمادهی رسیدن مهمانها
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_96
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
چند عکس در حالتهای مختلف از او گرفتم و در آخر امینه خواست با مادرش عکس بگیرد. دومین عکس را که گرفتم آزاد خودش را طرف دیگر مادرش جا کرد و لبخندی رو به دوربین زد. سعی کردم لبم را جمع کنم تا از کارش نخندم. چند عکس دیگر گرفتم و با تمام شدن کارم لب تاپ را روی عسلی جلوی مبل گذاشتم و مشغول ویرایش عکس شدم. در طول مدتی که آنها سرگرم بودند، تا گذاشته شدن سفرهی شام بهترین عکسها انتخاب و ویرایش شد. بعد از شام لب تاپ را طرف بقیه گرفتم و عکسها را نشان دادم که تحسین همه را برانگیخت. حتی لبخند به لب آن مادر سرد هم آورد و این برای من که به کارم علاقه داشتم رضایت بخش بود. بعد از تشکرهای انجام گرفته با بهاره به آرامی و تقریباً در گوشی صحبت کردم.
_دخترهی... یه جوری با حلما جور شدی که منو اصلاً یادت رفت.
_اول اینکه تو که سرت به کارت گرم بود. دوم اینکه حلما جون فنِ دایی جونمه و حس هواداری بیمون مشترکه. نه مثل تو که تو این باغا نیستی.
_واقعاً که... راستی بهاره شمام اصفهان میاین؟
_نه. ما هنوز عید دیدنیای شمالو نرفتیم. قراره برگردیم. ببین هلیا جون گفته باشم باید از اون عکسایی که تو جشن امضاء میگیری واسم بفرستی.
_اگه داییت اجازه صادر کرد چشم.
چشم غرهای به من رفت اما من بیخیال ادامه دادم.
_به مادربزرگت چی گفتین در مورد اینجا اومدن؟
_مامان گفت باهات تو شمال آشنا شده و شما دعوتش کردین. همین.
آهانی گفتم و بین جمع چشم چرخاندم. متوجه نگاه خیرهی آزاد به خودم شدم. چشمم که به او افتاد نگاهش را گرفت. شادتر از همیشه بود و این در رفتارش پیدا بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_95 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در این بین عمه خانم رو به برادرش کرد و خو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_96
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
فردای آن روز صبح زود امید به اتاق مریم در شرکت رفت.
_سلام. صبح به خیر.
_علیک سلام. صبح شمام به خیر. امرتون؟
_یعنی چی امرتون؟ اومدم به همسرم سلام کنم مگه ایرادی داره؟
مریم اخمی درهم کشید.
_معلومه که ایراد داره. اول اینکه من هنوز همسر شما نیستم. هنوز هیچ نسبتی هم با شما ندارم و دوم اینکا توی شرکت کسی نمیدونه قراره باهم نبستی پیدا کنیم. پس جِلوِه ی خوبی نداره این کار. لطفاً این هفته رو رعایت کنید.
_اگه تو میخوای، چشم اما با دلم چیکار کنم که واسه دیدنت به در و دیوار میزنه.
مریم سعی کرد لبی که خواست به لبخند باز شود را جمع کند.
_به دلتون بگین واسه دیدن، یه عمر وقت داره. این چند روزو آبروداری کنه.
لبخند امید پر رنگتر شد.
_وای مریم اصلاً باور نمیشد که به من جواب مثبت دادی اما الان که این حرفها رو ازت میشنوم داره باورم میشه. ممنونم ازت.
در حال رفتن یادش آمد که باید برای آزمایشات و کارهای قبل از ازدواج بیرون بروند.
_راستی، پس چطور واسه آزمایش بریم؟
_شما بیرون شرکت منتظر میمونین. من اونجا شما رو سوار میکنم. ماشین که نیاوردین؟
_نه. اینم چشم هر وقت خواستی بری پارکینگ، زنگ بزن که حرکت کنم... یعنی این هفته کی تموم میشه؟
در طول هفته امید بهانههای زیادی برای بیرون رفتن با مریم جور کرد و با او برای کارهایی مثل آزمایش، خریدهای عقد، حلقه، آینه و شمعدان و هر بهانه دیگر میرفت. مریم همچنان آرام و سنگین اما کمی مهربان با او رفتار میکرد و به او یادآوری میکرد که هنوز محرم نیستند و انتظار صمیمی شدن نداشته باشد. امید به همان مهربانی و نرم شدنش راضی بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_96
همسرش اعتراض کرد.
_آقا یاسین، منو شما دعوا کردیم؟
_آهان. نه. یادم نبود فقط شما با من دعوا کردین.
همسرش با حرص اسمش را صدا زد. او چشمکی به من زد و خندید. رابطه آنها صمیمی بود. خلاف تصورم از حرفهایشان فهمیدم آن همه سختگیری و تماسها به خاطر علاقه و محبت بینشان بود. فکر کردم آیا فاطمه هم برایم چنین همسری خواهد شد؟ بعد به فکر خودم خندیدم. اصلاً فاطمه خبری از دلم نداشت. اصلاً او را به من میدادند که محبتش را تصور میکردم. (آخ آخ آخ عمو شیطون بودی و رو نمیکردیا)
_هی آقا پسر، کجا سیر میکنی که لبخند به این پهنی میزنی؟
خودم را جمع کردم.
_از اون شب یه سوالایی توی سرم دور میخوره.
_مگه من حلالمسائلم که اومدی سراغ من؟
سرم را پایین گرفتم. دستش را روی شانهام گذاشت.
_بابا شوخی کردم. بغ نکن. اصلاً من حل المسائل. هر چی میخوای بپرس.
نگاهش کردم. شاید حق داشت. چرا باید سراغ او میآمدم؟ به خودم جواب دادم که لابد به خاطر همراهیش در آن شب بوده و اینکه بقیه دوستانم اگر حرفم را میفهمیدند، تنهایم نمیگذاشتند.
_چرا این همه آدم فقیر و بیچاره هست؟ چرا خدا یکیو فقیر میکنه و یکیو تیلیاردر.
_اوهو. کی گفته خدا این کارو میکنه؟
_پس کی؟ طرف خودش میخواد فقیر باشه؟
_نه
_پس چی؟
_یه سری دلایل از محیط، اجتماع و چیزای دیگه باعث فقر میشه.
_خب چرا خدا به همه اندازه نیازشون نمیده؟
_اگه خدا بیاد وسط و خودش دست به کار بشه، تو نمیپرسی پس اختیار و تصمیمای من کجای قصهست؟
_آخه...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_95 رو به فاطمه کرد. _جمع کن خودتو.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_96
فاطمه پرید بین حرفش.
_پدر جان نگران نباشید. بابا هر کسی رو تایید نمیکنه و در ضمن پریچهر صد تا آدم خلافکار رو از حریفه اینا که جوجه پلیسن.
پریچهر چشم غرهای رفت.
_تو حرف نزنی، کسی ناراحت میشه؟
_بیا و خوبی کن. آقای کوثری هر چی بگین کم گفتین. ادامه بدین.
پریچهر از جا بلند شد و دست فاطمه را کشید.
_پاشو بریم که حالت خرابه. هذیون میگی.
بعد رو به پدر کرد.
_منو پدری بزرگ کرده که از بچگی حیا رو بهش یاد داده که خود حیا ازم محافظت کنه این اولیش. دومیش اینه که اون پلیسا تایید شده بودن. سوم اینکه بابام بهم از خود گذشتگی رو یاد داده. یاد گرفتم جلوی بدی و خلاف نباید سر خم کرد. باید ایستاد. پس جناب پیمان کوثری چرا نگران میشی؟ چرا مخالفت میکنی؟ مگه من خلاف تربیتم کاری کردم؟
پیمان فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. پریچهر جلو رفت و صورتش را بوسید.
_قربون اون دل گنجشکیت برم که همش نگرانمه. مثل همیشه منو بسپار به امان خدا. امان خدا امنترین جائه مگه همینو نگفتی؟
خداحافظی کرد و به طرف در رفتند. همین که در بسته شد، فاطمه شروع کرد.
_واقعاً باید بیام پیشت دوره قانع کردن مخاطب.
_برو بابا. بنده خدا رو تو فشار گذاشتمش. دلم نمیاد.
نزدیک ماشین ناگهان مشتی به بازویش زد.
_راستی، میبینم که تا ساعت دو و نیم شب با پسرا میری دور دور. چشم بابام روشن. خبر میکردی منم بیام.
چشمکی زد و سوار ماشین فاطمه شدند.
_نمیری با اون دست سنگینت دستمو چلاق کردی. خوبه حالا اینا رو بابای جنابعالی گذاشته تو کاسه من. اون شبم کارمون یه دفعهای طول کشید.
_به بابا باید بگم از اینا چرا توی کاسه من نمیذاره؟میگم؛ واقعا نترسیدی؟ تو که به هیچ کس اعتماد نداشتی چطور با اونا تنها موندی؟
_ول کن تو هم. مثل بابا شروع نکنا. چارهای نبود. تازه ما توی ماشین بودیم. توی خیابون.
_اوه چه هیجانی و اکشن. واقعاً جام خالی بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞