فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
االهم عجل الولیک الفرج
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_136 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوباره به جایگاهم برگشتم. امیرحسین
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_137
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_با حرفهای بودنم مشکل داری؟
سر که بلند کردم تا نگاه تخسم را به او بیاندازم، چشم در چشم بودیم و فاصلهی بینمان از یک وجب بیشتر نبود. اصلا نفهمیده بودم چطور آنقدر نزدیک شده بود.
_من با تو و هر چیزی که مربوط به توئه هیچ مشکلی ندارم.
همان طور خیره نگاهش میکردم که با پشت انگشتانش گونهام را نوازش کرد.
_وای هلیا تو چرا اینقدر شیرین و نازی؟
با حرفش سرم را پایین کردم که اجازه نداد پایین بماند. با دو دستش صورتم را قاب کرد و سرم را بالا گرفت. چشم در چشم شدیم.
_یعنی اینقدر خجالتی بودی و من خبر نداشتم؟ پس زبونت کوش؟
باز هم پررو شدم و خجالت را کنار زدم.
_مثلاً دخترما. اگه خجالتم ندی زبونمم به راهه. اینم زبونم.
زبانم را برایش بیرون آوردم. قبل از آنکه زبانم را جمع کنم بوسهای بر آن زد که با چندش جمعش کردم.
_قربون اون زبون درازت که نمیتونی کوتاش کنی.
_اَه. این کارا چیه می کنی؟ آخه کدوم عاقلی قربون زبون دراز زنش میره.
_منِ دیوونه. فکر کردی به یه عاقل شوهر کردی؟
خندیدم و او دستهایش را دو طرف پهلوهایم گذاشت و بلندم کرد. یک دور مرا چرخاند که باعث شد از ترس به دستش چنگ بزنم. به زمینم که گذاشت، به طرف در رفت.
_زودی بیا تا سفره رو جمع نکردن. منم برم تا بیشتر سوژهی رامین پررو نشدم.
او رفت و من بعد از پاک کردن آرایشم لباس عوض کردم و شنل به دست به سالن رفتم. از امیرحسین خواستم روی صندلی بنشیند تا زاویهی عکس را تنظیم کنم. طوری کادربندی کردم تا چهرهی او پیدا باشد و من از پشت سر در کادر بودم و پس زمینه هم سفرهی عقد بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_137 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _با حرفهای بودنم مشکل داری؟ سر که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_138
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
از حلما خواستم از ما به همان شکل که خواستم عکس بگیرد. عکس را که گرفت. رو به امیرحسین ایستاد و گردن کج کرد.
_داداش اجازه میدی خبرتونو اول من بزارم؟ وای چه خبری بشه.
_یه خواهر خانوم که بیشتر ندارم. چشم حلما خانوم تو بزار خبرو من دو سه ساعت دیگه میذارم.
حلما ذوق زده تشکر کرد و شبیه همان عکس را با گوشیاش گرفت و رفت. رامین خودش را رساند و با کلی شوخی تبریک گفت. تا وقت رفتن مهمانها امیرحسین دور و برم میپلکید و سرخوشانه با امینه و رامین برای شوخی همراه میشد. بماند که خبر عقد امیرحسین آزاد را که حلما گذاشت چه غوغا که نکرد و بعد از دو ساعت وقتی خودش هم خبر را پست کرد، سیل حرف، تحلیل و احساسات به راه افتاد. تا آخر شب خبر عقد ما ترند شده بود.
وقت رفتن مهمانها امینه به امیرحسین که آمادهی رفتن بود رو کرد.
_تو کجا داداش. امشب که ما پیش مامان هستیم بمون خب. ما فردا بعدازظهر میریم. زحمت بکش عروس خانومو واسه ناهار بیار اونجا دور هم باشیم.
_باشه ولی مامان چی؟
_هنوز نمیدونی من بدون هماهنگی برنامه نمیدم؟
مادر هم پس از این حرف امینه، مادرزنانه از او خواست تا بماند. امیرحسین تشکری کرد و بعد از بدرقه بقیه با پدر و مادر برگشت. نگاهی به او انداختم. سوالی سرش را تکان داد.
_بیا تو دم در بده. کی تعارفت کرد که لنگر انداختی؟
اشاره به مادر کرد و لبخندی به او زد.
_مامان زهرا ازم خواستن بمونم. به دعوت مامان و لطف بابائه که اینجام.
_اِ خب پس اینجوریه.
_نه اونجوریه.
باشهای گفتم که حلما بین حرف ما پرید و رو به امیرحسین کرد.
_داداش دیدی چیا میگن؟ یه عده دارن از فضولی میمیرن بفهمن خانومت کیه. کلی به من پیام اومده که اگه میدونی طرف کیه بهمون بگو.
_بیخیال آجی. این حرفا تا آخر ادامه داره. تا ته این ماجرا رو درنیارن ول کن نیستن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
شهادت شرمندهات شد آنگاه که فرمودید:
"فزت و رب الکعبه"
داغ بر دل شیعیانت ماند از آن روزی که گفتند مگر علی ع نماز هم میخوانده.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_138 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از حلما خواستم از ما به همان شکل
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_139
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
داداش و آجی کردنشان برایم خندهدار بود. از فرصت پیش آمده استفاده کردم و خودم را به اتاقم رساندم. سریع و بیصدا در را قفل کردم. چند دقیقه بعد صدای مادر را شنیدم.
_امیرحسین جان، مادر، چرا وایستادی اینجا. بیا این لباس راحتیا نوئه واسه خودت خریدم. بگیر و برو اتاق هلیا. نمیدونم کی رفت اتاقش.
امیرحسین تشکری کرد و کمی بعد در به صدا در آمد. دستگیره که پایین کشیده شد، لبخند پیروزمندانهای زدم و منتظر اثرات شیطنتم شدم. کمی صبر کرد و دوباره تکرار کرد. وقتی باز همان وضع را دید صدایم زد. بعد از چند بار صدا زدنش جواب دادم.
_هلیا خانوم درو باز میکنی؟
_نه. مگه به دعوت من موندی که درو برات باز کنم. برو به هر کی دعوتت کرد بگو بهت جا بده.
_هلیا؟
صدای مادر را شنیدم که از امیرحسین میپرسید چه خبر شده.
_هلیا خجالت بکش. بچه شدی؟ مسخره بازی در نیار.
_مامان جون مهمون دعوت کردی. بقیهشم با خودت.
_باشه پس درو باز کن رختخواب بردارم. خودم رو سرم نگهش میدارم.
_مگه خلم. درو باز کنم که کشتی منو.
صدای پدر که آمد، فاتحهی شیطنتم را خواندم.
_اینجا چه خبره؟
سریع در را باز کردم و لبخند ژکوندی تحویل بقیه که پشت در بودند زدم. دست امیرحسین را کشیدم و با خودم به اتاق بردم و در را بستم. همچنان مات و مبهوت نگاهم میکرد که صدای مادر را شنیدم.
_تو از اتاق بیرون میای دیگه. من میدونم تا چه جوری ادبت کنم.
از همان جا داد زدم.
_عاشقتم مامان جون.
با صدای بهت زدهی امیرحسین به طرفش برگشتم.
_هلیا الان این چه کاری بود؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_139 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 داداش و آجی کردنشان برایم خندهدا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_140
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
بلند خندیدم و در حالی که از کمد رختخواب بیرون میکشیدم، جوابش را دادم.
_شیطنت.
_اینجوری؟ آبروم رفت پشت در.
_خب دلم این جوریشو خواست.
_وای هلیا تو تلافی همه کارامو یه جوری در آوردی که نابود شدم. تو رو خدا بهم رحم کن.
_قول نمیدم بهت رحم کنم. سعی کن اذیتم نکنی تا شیطنتم فعال نشه.
_تازه فهمیدم چرا دوستت از شیطنتات کلافه شده بود.
رختخواب را مرتب کردم. هولم داد که همانجا ولو شدم. شروع کرد به قلقلک دادنم. وقتی دید هیچ عکس العملی نشان ندادم، نشست و با حالت زاری نگاهم کرد.
_تو قلقلکی نیستی؟
نیشم تا بناگوش باز شد.
_نه گلم. فکر کردی میتونی اینجوری منو اذیت کنی؟
زبانم را برایش در آوردم. با جستی که زد فهمیدم میخواهد کار دفعهی قبل را تکرار کند که سریع جمعش کردم و لبهایم را روی هم فشار دادم. خندید و روی رختخواب ولو شد.
_دیدی یه راه واسه اذیت کردنت پیدا کردم. حالا دیگه جرات نمیکنی زبون درازی کنی.
مشتی به سینهاش زدم. دستش را جای آن گذاشت.
_اِ نزن. این تو جای خانوممه دردش میگیرهها.
دیوانهای نثارش کردم و خواستم بلند شوم که دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید. سرم که روی سینهاش قرار گرفت، بوسهای روی موهایم کاشت.
_میشنوی صدای قبلمو. داره واسهی تو میزنه. هلیا دلشوره نمیذاره کنارت آروم بشم. میخوام بهم قول بدی که کنارم میمونی؛ واسه همیشه. هلیا من دوسِت دارم. میتونی دوستم داشته باشی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
درک کنیم ...🌺🍃
بعضی وقتها که
کسی معذرت خواهی میکنه
لزوما حق رو به ما نداده؛
خواسته بگه حفظ
رابطه اش با ما از اثبات
حقانیت خودش مهمتره!
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_140 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بلند خندیدم و در حالی که از کمد رخ
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_141
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
حالش را فهمیدم. کمی هم دلم به حالش سوخت که تجربهی قبلیاش هنوز روحش را آزار میداد. نشستم تا به چشمان غمگینش نگاه کنم. انگشتم را روی قبلش گذاشتم و به صورت دورانی رویش خط میکشیدم.
_مگه نمیگی اینجا جای منه و واسه من میزنه؟ خوشم نمیاد تو شورهزار بمونم. شورشو کم کن آقا فشارم میره بالاها.
_هلیا.
_جونم. امیرحسین، از امروز که من و تو ما شدیم تا وقتی خودت با دستات بند کفنمو ببندی بیخ ریشتم. فکرشو نکن بتونی از دستم خلاص بشی. مگه اینکه بفهمم تو قلبت کس دیگهای رو راه دادی.
_خدا اون روزایی رو که گفتی نیاره عزیز دلم. چه روزی که تو کنارم نباشی، چه روزی که غیر تو بتونم کسی رو توی قلبم راه بدم. سند شش دانگ دلمو امروز به نامت زدم رفت.
_امیرحسین؟
_جونم. تا حالا کسی اینقدر قشنگ اسممو صدا نزده بود. خوشم اومد. دلم میخواد همش صدام کنی.
_امیرحسین. امیرحسین. امیرحسین
بلند خندید و نشست.
_تو دو دیقه نمی تونی جدی حرف بزنی. نه؟ اصلاً دارم فکر میکنم قبل این چطور میتونستی اینقدر خشک باهام رفتار کنی. چه جوری این همه شیطنتو قایم میکردی؟
_چیه فکر میکنی دو شخصیتهم؟ نخیرم من فقط یه دختر با حیام که با نامحرما سنگین و جدی میشم.
_قربون حیای خانومم برم. حالا چی میخواستی بگی؟
_خدا نکنه. اوم... اینقدر حرف زدی که یادم رفت چی میخواستم بگم... آهان امیرحسین دوست دارم. هیچ وقت حرف از نبودن و نگرانی و اینا نزن. باشه؟
_دختر چرا اینجوری میکنی؟ از وقتی عقد کردیم همش داری شوکهم میکنی. آروم تر بابا بذار یکیو هضمش کنم بعد برو سراغ بعدی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_141 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حالش را فهمیدم. کمی هم دلم به حالش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_142
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_یعنی حرفمو پس بگیرم که گفتم دوسِت دارم؟
_اونو که میذارم روی سرم. خدا رو شکر که تو خانومم شدی.
از جا پریدم و چراغ را خاموش کردم.
_اِ چرا خاموش کردی؟ من هنوز لباس عوض نکردم.
_ها؟ میخوای جلوی من لباس عوض کنی؟
_خب چیه مگه؟ نامحرمی؟ تازه بگو کجا عوض کنم. من که جرات ندارم از اتاق برم بیرون. میترسم درو روم ببندی.
با نور کم حیاط به طرفش رفتم و روی تشک نشستم.
_بیا تو همین تاریکی عوض کن. خیلی خستهم حتی حس پاشدنم ندارم چه برسه بخوام اذیتت کنم.
برای پوشیدن لباس راحتیاش از جا بلند شد و من بالش و پتوی روی تخت را برداشتم. روی تشک دراز کشیدم. کنارم دراز کشید و شروع به نوازش صورتم کرد. با گرمای دستش خوابم برد.
گوشی برای نماز صبح زنگ خورد. خواستم خاموشش کنم اما نتوانستم حرکتی کنم. نگاهم به دست و پایش خورد که روی من افتاده بود. مرا با بالش اشتباه گرفته بود. با خودم گفتم مگر تنها روی تخت خوابیدن چه عیبی داشت که خودم را اسیر دست و پای شوهر کردم. به فکرم خندیم و دست و پایش را از روی خودم کنار زدم. بعد از نماز آرام و زمزمهوار صدایش زدم. نمیدانستم میخواهد برای نماز بیدارش کنم یا نه. دستم را طوری کشید که روی بالشم پرت شدم. دستش را دورم حلقه کرد و دوباره چشمش را بست. کمی تقلا کردم تا بنشینم اما نشد.
_کم وول بخور دختر نصفه شبی چته نشستی بالای سرم. میخوای یه لقمهی چپت کنم شیطنت یادت بره؟
_ولم کن بابا. نصفه شب چیه؟ اصلاً اشتباه کردم واسه نماز صدات کردم. بگیر بخواب.
از جا پرید و سیخ نشست. اما چشم باز نکرد. نشستم و به حالت خندهدارش خندیدم. بعد از صدای خندهام، با چشمان نیمه باز نگاهم کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739