eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_171 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به چشمان بسته‌اش نگاه کردم. _امیرح
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _وایستا چشم سفید. دستم درد نکنه با زن گرفتنم‌. یه کم غیرت داشتی منو به هوادارا واگذار نمی‌کردی. وایستا میگم... اِ دختر بدون کفش کجا میری؟ همان طور با سرعت فرار می‌کردم که با فرو رفتن چیز تیزی به پایم آخی گفتم و نشستم. امیر حسین هم کنارم نشست. در تاریکی شب چیزی دیده نمی‌شد. به نظرم تکه چوبی آمد که او از پایم درآورد و جوراب را هم کند. رد خون را روی پایم احساس کردم. صدای نگرانش مرا هم نگران کرد. _ببین چی کار کردی با خودت. می‌تونی راه بیای یا بلندت کنم؟ _کمکم کن خودم میام. کمک کرد تا بایستم و با گرفتن زیر بغلم همراهم شد. لی لی کنان رسیدیم و داخل ماشین نشستم. پلاستیکی کف آن پهن کردم تا خونم ماشین را نجس نکند. به نزدیک‌‌ترین درمانگاه که رسیدیم باز هم همراهم شد تا وارد آنجا شوم. بماند که چقدر کلافه بود و مدام به موهایش چنگ می‌زد. بماند که پایم چقدر درد و سوزش داشت و باعث شده بود رو به پنجره بی‌صدا اشک بریزم. وارد اتاقی که گفته بودند شدیم. مرا نشاند و نگاهش را به من دوخت. نگاهش رنگ غم گرفت. دستی به رد اشک روی صورتم کشید. _هلیا، خیلی درد داره؟ _آره خب..‌. با ورود زنی میانسال که وسایل لازم را در دست داشت، امیرحسین بی‌حرف کمی عقب رفت. زن در حالی که مشغول شستشوی زخمم شده بود، بدون نگاه کردن، امیرحسین را مخاطب قرار داد. _آقای آزاد خانومتون هستن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ: رﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ؛ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ بوﺩﻧﺪ، ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ. ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮاﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺭﺍ ﭘﺮﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ. ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍند 🍃🍃🍃🍃
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_172 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _وایستا چشم سفید. دستم درد نکنه با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _آقای آزاد خانومتون هستن؟ هر دو با چشم گرد شده به هم نگاه کردیم. تا به یاد آوردیم که امیرحسین هیچ استتاری نداشته و با چه وضعیتی مرا به آنجا برده. _چی شده مگه؟ _چیزی نشده. فقط شما تو حال خودتون بودین. متوجه نگاه بقیه نشدین. خوبیش به این بود که وقت نکردن ازتون فیلم بگیرن. خواستم بگم موقع رفتن حواستون باشه. امیرحسین که تازه حرف‌های آن زن را هضم کرده بود، رو به او کرد. _ببخشید خانوم میشه یه لطفی بهمون بکنین؟ همان طور که بستن زخمم را انجام می‌داد، بفرماییدی گفت. _من برم بیرون حواسشونو پرت کنم شما زحمت می‌کشین به خانومم کمک کنین بره پیش ماشین؟ خودم را وسط انداختم. _امیرحسین من خودم میرم. چرا مزاحم ایشون بشیم؟ زن با لبخند به جای او جواب داد. _این چه حرفیه یه آقای آزاد بیشتر نداریم که. فقط باید شمام زحمت امضاء و عکسو واسم بکشین. امیرحسین لبخند زد و چشمی گفت. کارِ پایم که تمام شد، خودم از آن‌ها عکس گرفتم و امیرحسین امضاء داد. هنوز بیرون نرفته بود که با سوال زن برگشت. _چرا شما مثل بقیه نیستین؟ چرا نمی‌‌خواین کسی عکسی از خانومتون ببینه؟ امیرحسین به طرف او برگشت و با لبخند جوابش را داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_173 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _آقای آزاد خانومتون هستن؟ هر دو با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _ببینید خانوم، من هنوز مثل مردای ایرانی به ناموسم غیرت دارم. دوست ندارم عکسش دست هر کس و ناکس بیافته تا بشینن زل بزنن بهش و اونو زیر و رو کنن. زن من ژونال نیست که همه ازش استفاده کنن. آلبوم شخصیمه که فقط مال خودمه. حتی اگه من مشهور باشم و دیگران دوست داشته باشن اونو بشناسن. از غیرت و نوع نگاهش نسبت به خودم ذوق کردم و لبخندی به رویش پاشیدم که با نگاه مهربانش آن را دریافت کرد و با خداحافظی از اتاق خارج شد. زن نگاه پر معنی به من کرد و حین کمک کردن به من برای راه رفتن، حرفش را زد. _واقعاً خوش به حالت‌ نه واسه اینکه شوهرت مشهوره. واسه اینکه طرز فکرش اینقدر جالبه. خوشم اومد از فکرش. از اتاق که بیرون رفتیم چشمم به امیرحسین افتاد که مثل همیشه با روی باز از هوادارانش استقبال می‌کرد. وقتی به ماشین رسیدیم، تشکر و خداحافظی کردم. کمی بعد در حالی که چشمانم داشت اسیر خواب می‌شد، امیرحسین رسید. نگاهی به او که ماشین را به راه انداخت، کردم. هنوز نگرانی را در چشمانش می‌شد دید. نیم نگاهی به من انداخت. _خوبی؟ _اوهوم. خوبم. فقط خسته‌م. گفتم و چشمم را بستم. او هم چیزی نگفت. با صدایش بیدار شدم. _هلیا. هلیا. رسیدیم خانومی. پاشو دیگه. کش و قوسی به خودم دادم و بیدار شدم. چشمم به لبخند زیبایش افتاد. _چیه؟ به چی می‌خندی؟ _به قیافه‌ی خوابالوی تو. خیلی بامزه شدی. دارم فکر می‌کنم چطور میشه تو رو نخورد. خندیدم و مشتی به بازویش زدم. _توام خیلی بی‌مزه‌ شدی. بیا کمکم کن بریم بالا. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد، که چشمهایتان ندیده. مهم تر اینکه نگذارید زبانتان چیزی را بگوید، که قلبتان باور نکرده... یا سخنی داشته باش، دلپذیر یا دلی داشته باش، سخن پذیر.. ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_174 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _ببینید خانوم، من هنوز مثل مردای ا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پیاده شد و کمک کرد تا راه بروم. گویی با بهنام هماهنگ کرده بود که در را باز کند. بقیه خواب بودند. بعد از جواب دادن به تعجب بهنام در مورد وضعیتم، به اتاقش که در اختیار ما قرار داده بود، رفتیم. سر به بالش نگذاشته خوابم برد. صبح که برای صبحانه دور هم جمع شدیم، وضع پایم بهتر شده بود. درد کمتری داشت. نگرانی و سرزنش‌‌های امینه مثل مادرم بود که باعث می‌شد در برابر آن فقط لبخند بزنم. صبحانه که خورده شد، پیشنهادی بیان کردم. _پسر خوب پاشو بریم از اینجا استفاده کنیم. می‌خوام واسه تیزرات فیلم بگیرم. _با این پات دختر خوب؟ نمی‌خواد بابا. _یعنی چی؟ فکر کردی من میشینم توی خونه؟ پاشو بریم که قبل از ظهر برگردیم. بهنام و بهاره هم خودشان را با ما همراه کردند. کمی که در طبیعت آنجا عکس و فیلم تابستانه گرفتم، خواهرزاده ها از امیرحسین خواستند که دوستانشان هم به ما اضافه شوند. با آمدن آن‌ها جمع نوجوان‌هایی جور شد که خود را برای از نزدیک دیدن امیرحسین هلاک می‌کردند و من در آن بین مشغول ثبت آن همه احساسات بودم. سفر سه روزه‌ی ما با کلی خاطرات شیرین تمام شد و وقتی برگشتیم فرزانه با کلی فحش و دعوا سراغم آمد که چرا خبری از او نگرفتم و بعد از آرام کردنش به روش مظلوم‌نمایی، با هم به دانشگاه رفتیم تا او کارهایش را برای تمام کردن ته مانده‌ی واحدهایمان ارائه دهد‌. البته کار من به لطف عکس‌های اختصاصی از امیرحسین و عکس‌های طرح چهار فصلم مورد تایید اساتید قرار گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_175 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پیاده شد و کمک کرد تا راه بروم. گو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روز کنکور حلما هم رسید. من و امیرحسین او را همراهی کردیم و بعد از دادن آزمونش برای رفع خستگی خواهر خسته‌ام او را به گردش بردیم. روز پر هیجان و شادی بود. بماند که رامین هم خودش را به ما چسبانده بود. چند روز از کنکور حلما گذشته بود و ما دو خواهر از خرید برگشته بودیم که مادر هیجان زده حلما را در آغوش گرفت‌. هر دو با تعجب نگاهش می‌کردیم. _چی شده مامان؟ اتفاقی افتاده؟ مادر با حالت بغض، نگاهی به سرتاپای او کرد. _وای حلما فکر نمی‌کردم اینقدر بزرگ شده باشی که یکی خاطرخوات بشه و بخواد بیاد خواستگاریت. هر دو با دهان و چشمی که بازتر از آن نمی‌شد، به مادر خیره شدیم و با هم "چی" بلندی گفتیم. مادر اخم کرد و خودش را روی مبل ولو کرد. _چه‌تونه شما؟ کر شدم. فوری کنارش نشستم و دستش را گرفتم. _جون من بگو مامان. چی شده؟ کی خاطرخواه شده؟ کی می‌خواد بیاد؟ _به تو چه کیه؟ فردا شب میان. یه کم با خواهرت صحبت کن که چی بگه و چی کار کنه. حالت قهر گرفتم و رو برگرداندم. _اگه به من نگین کیه ‌مثل اونایی که ردشون کردم راهنماییش می‌کنم. مادر گوشم را گرفت و با اخم بُراق شد. _تو غلط می‌کنی. خیلی رفتار قشنگی داشتی، می‌خوای به اینم یاد بدی؟ فقط رفتاری که با امیرحسین داشتی. فهمیدی؟ از جا بلند شد و در حالی که به آشپرخانه می‌رفت، ایستاد. _اصلاً نمی‌خواد خودم باهاش حرف می‌زنم. به تو اعتباری نیست. صدای حلما بلند شد. _ای بابا منم آدمما. خودتون می‌برین خودتون می‌دوزین؟ شاید من نخواستم ازدواج کنم. من و مادر هم‌زمان "خفه" ای نثارش کردیم و سراغ کارمان رفتیم و آن بیچاره را در حیرت گذاشتیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخن بی تو مگر جان شنیدن دارد؟ نفس بی تو کجا نای دمیدن دارد؟ علت کوری یعقوب نبی معلوم است شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•