#سلاممولاجان♥️
دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب
دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب
چه لحظههای غریبی که بی تو میگذرند
چه روزگار عجیبیست بیتو ای محبوب
#اللهمعجللولیکالفرجـ🌱
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_194 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 من این بچه رو با یه پدر لاابالی و
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_195
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
چشم باز نکرد اما سرش را در آغوشم فرو کرد.
_بس کن هلیا.
صبر کردم تا آرامش بگیرد. کمی که گذشت، سرش را جدا کردم.
_امیرحسین جان به خاطر من.
چشمش را باز و نگاهم کرد. بوسه بارانش کردم. از کارم خندید. او میخندید و من به کارم ادامه میدادم.
_بسه هلیا آخر و عاقبت نداره این کارا.
_تا راضی نشی ولت نمیکنم.
بیشتر خندید و در آخر، سرم را به سینهاش چسباند تا ادامه ندهم.
_باشه دختر. بسه. خودتو نکش.
از دستش که رها شدم سریع نشستم و دستش را کشیدم.
_پس پاشو دیگه. بریم رضایت بده.
_بگیر دراز بکش ببینم. من خستهم. میخوام بخوابم.
_دلت میاد؟ اصلاً دل مهربونت راضی میشه اون مادره غصه بخوره و تو بخوابی؟
_اوف... هلیا؟
_جون دلم. بریم دیگه.
نشست و گونهام را بوسید.
_چی چیو بریم بریم میکنی؟ بخوام برم تو رو میبرم؟
_خب... پس برو دیگه.
از جا بلند شد و جلوی آینه دستی به موهایش کشید. به طرف در رفت.
_از دست تو... حالا راضی شدی؟
به طرفش دویدم و سریع گونهاش را بوسیدم.
_مرسی گلم. عاشقتم. یه دونهای.
_هلیا به خدا خر شدم. دارم میرم. خودتو خسته نکن.
_خیلی بدی. حیف این همه محبت که خرج تو میکنم.
_حالا دیگه رفتم. تو خودتو اذیت نکن.
_وایستا... کلاه و عینکت یادت نره. نمیخوام برگشتت تا آخر شب طول بکشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_195 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چشم باز نکرد اما سرش را در آغوشم ف
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_196
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
برای رفتن به فرودگاه منتظر تاکسی هتل بودیم که جوانک لایو بگیر و مادرش خودشان را به ما رساندند. بعد از عذرخواهی و تشکر فراوان امیرحسین با آن پسر به همراه گروه و تکی عکسهای زیادی گرفت و به او یادآوری کردکه باید به حریم خصوصی افراد احترام گذاشت.
در فرودگاه وقتی منتظر اعلام پرواز نشسته بودیم. دختری خودش را به ما رساند. جیغ جیغ کنان دستهایش را در هم گره کرد و رو به امیرحسین ایستاد.
_تو امیرحسینی. امیرحسین آزاد. مگه نه؟ من تک تک افراد گروهتم میشناسم. خودتی.
امیرحسین مثل همیشه متین و آرام جواب داد.
_بله خانوم. خودمم.
با تعجب دیدم که دختری با زیبایی خیره کننده و حدود هجده سال سن، جلوی پای امیرحسین زانو زد و اشکش جاری شد.
_امیرحسین، من... من عاشقتم... من سه ساله حتی آب خوردنتم دنبال میکنم. تمام اتاقم پر عکسای توئه. هر جا کنسرت داری خودمو میرسونم. الانم واسه برنامهی تو اومدم اینجا اما بادیگاردا نزاشتن جلو بیام. باورم نمیشه الان روبروم هستی. به خدا دوسِت دارم.
_خانوم، خودتونو کنترل کنید. بلند شین از اینجا زشته. چرا گریه میکنین؟
_خواهش میکنم منو درک کن. اونقدر هیجانزدهام که نمیتونم خودمو کنترل کنم. من... من دوسِت دارم.
صدایش کم کم بالاتر میرفت. امیرحسین کلافه نگاهی به من انداخت. صدای رامین در آمد.
_خانوم جمع کن خودتو. حتماً میدونی که زن داره؛ این کارا چیه که میکنی؟
_مگه دست خودمه. دل لامصب که این چیزا نمیفهمه.
حلما با حرص به او توپید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
﷽
#سلام_امام_زمانم
کی میرسد ان روز بیایم سر کویت
در کوی تو گشتن، کُند آرام دلم را💔
آقای من بیا ...😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_196 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برای رفتن به فرودگاه منتظر تاکسی ه
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_197
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
حلما با حرص به او توپید.
_خب به دل لامصبت بفهمون که اونی که دنبالشه صاحب داره. بسه. یه کم خجالت بکش.
_شماها منو درک نمیکنین.
رو به امیرحسین که به زمین خیره شده بود و با کفشش ضرب گرفته بود، کرد.
_امیرحسین به خدا اگه پسم بزنی، خودمو میکشم. از حالم میتونی بفهمی که شوخی ندارم.
قبل از عکس العمل امیرحسین که داشت از کوره در میرفت. بلند شدم و دستش را گرفتم. به هر زوری که بود بلندش کردم. همراهم نمیشد. مطمئنش کردم که چند صندلی آن طرفتر خواهیم نشست. چند دقیقه بعد سر و صداها خوابید و من مقابل او بودم.
_دختر خوب واسه چی دوسش داری؟
_خب عشق دلیل نمیخواد که.
_عشق آره اما دوست داشتن دلیل میخواد. مطمئنم تو خودتم میدونی که عاشق نیستی. یه هوادار دو آتیشهای. مگه نه؟
به نشانه ندانستن شانهاش را بالا انداخت.
_حسی که تو داری نتیجهی پرورش خیالاتته. همش تو خیالت خودتو باهاش تصور کردی. شده این که فکر میکنی به هر قیمتی باید باهاش باشی. دختری با این همه زیبایی چرا باید التماس کسیو بکنه که هیچ وقت بهش نگاه نمیکنه. چرا خودتو دست پایین گرفتی. مگه اون کیه که بخوای به خاطرش بشکنی و ارزشتو کم کنی. اونم یه آدمه مثل بقیه. یکی که دلی داره و به کسی سپرده. اگه واقعاً اونو خوب میشناختی، باید میدونستی هیچ وقت حاضر نمیشه به همسرش خیانت کنه.
_تو از کجا میدونی؟ شاید دلش پیش زنش نباشه و من بتونم به دستش بیارم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_197 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما با حرص به او توپید. _خب به دل
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_198
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_یعنی عشق زنش برات هیچ ارزشی نداره. برات مهم نیست زندگیش به خاطر تو از هم بپاشه؟
_من کاری به زندگی اون ندارم. من فقط میخوام کنار کسی که دوست دارم باشم.
لبخند تلخی زدم و نگاهم را به چشمان عسلی دختر دوختم.
_اگه اون نخواد شوهرشو با کسی تقسیم کنه چی؟ این حقو که داره مگه نه؟
_ولم کن بابا. مگه وکیل وصی زنشی؟
_نه... من خود زنشم.
کامل به طرفم برگشت و چند لحظهای مشغول وارسیام شد.
_باورم نمیشه؟ شوخی که نمیکنی؟
_الان وقت شوخیه؟ جلوی من نشستی به شوهرم میگی دوسش داری. اینه که به شوخی بیشتر شبیهه.
_من واسه داشتنش حاضرم هر کاری بکنم.
_مگه اسباب بازیه که میخوای داشته باشیش؟ دختر تو داری در مورد یه آدم حرف میزنی. کسیو بخواه که تو رو بخواد. خودتو دست بالا بگیر.
اشکش جاری شد و به چشمانم زل زد.
_تمام فکرم شده اون... روز و شبم شده اون... با امید رسیدن به اون زندهام.
_اینا ساختهی ذهنته. ذهنتو یه جور دیگه بساز تا تو رو با ارزش کنه نه اینکه خفتت بده.
پرواز اعلام شد و با ایستادن گروه من هم از جا بلند شدم.
_تا آخر عمرم بهت حسودیم میشه. چرا من نباید داشته باشمش؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
راز آرامش درون ،
رها کردن ذهن از نگرانی هاست.
قدرت بالاتری از تو وجود دارد
که حواسش به همه چیز است.
به او بسپار و آرام باش.!
خدای عزیزم بابت هدیه ای
که هر روز ، با هزاران عشق و امید
به من میدهی از تو سپاسگزارم
برای #هدیهای که نامش #زندگیست . . .
◈◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_198 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _یعنی عشق زنش برات هیچ ارزشی نداره
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_199
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_خوشگل خانوم، زندگی همین کنسرت و شهرت نیست. ممکنه زندگی اونم چالشهایی داشته باشه که تو نتونی تصورشم بکنی. با ظاهر هر چیزی حسرتشو نخور.
_من که قانع نمیشم ولی حداقل میشه باهاش عکس بگیرم که... یا اونم خوشت نمیاد؟
لبخند گشادی تحویلش دادم.
_اون دیگه به خودش ربط داره.
به طرف امیرحسین که با بقیه کمی از ما دور شده بود دوید. جلوی او ایستاد.
_میخوام با خودت و گروهت عکس بگیرم. این کار که میشه؟
با موافقت امیرحسین عکسهای زیادی گرفت و آخر کار بوسهای روی هوا برای همسرم فرستاد و رفت. من به رفتار غیرعادیاش لبخند میزدم. امیرحسین خودش را به کنارم رساند. دستش پشت کمرم نشست.
_بریم تنها عشق این خوانندهی پرحاشیه.
_عاشقتم خوانندهی پرحاشیهی خودم.
یک ماهی از سفر قشم گذشت که امیرحسین کنسرتی در سمنان قبول کرد. قرار بود بعد از ناهار حرکت کنند. حلما با رامین به خانهشان رفته بود و مادر هم ناهار را که خورد با پدر به خانهی خاله زیبا رفت. خاله نذری میپخت و من هم قرار شد بعد از رفتن همسرم به آنجا بروم.
ظرفها را شستم. هنوز از آشپرخانه بیرون نیامده بودم که صدای گوشی امیرحسین بلند شد. از روی میز برداشتمش. رامین بود. سلامم را شنید.
_سلام بر خواهر خانوم محترم. رفیقمونو چی کارش کردی؟
_سلا شوهر خواهر نامحترم. چی کارش کردم؟ بیا ورش دار ببر. چی کار رفیقت دارم؟ چرت عصرگاهی میزد، من گوشیو برداشتم.
_اوه چه شیک. بهش بگو ما راه افتادیم. دارم میام دنبالش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_199 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _خوشگل خانوم، زندگی همین کنسرت و ش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_200
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
گوشی را روی میز گذاشتم. همین که خواستم به طرف سالن بروم، با برخورد به امیرحسین جیغی کشیدم و عقب رفتم.
_چرا جیغ میزنی؟ کر شدم.
_تو چرا یهو ظاهر میشی؟ ترسیدم.
به طرف سماور رفت و مشغول ریختن چای شد. من هم با جستی روی کانتر آشپرخانه نشستم.
_چایی میخوری واست بریزم؟
_نه. ممنون.
در حال نشسن روی صندلی نگاه خاصی به من انداخت.
_واسه چی اون بالا نشستی صندلیو ازت گرفتن؟
_نوچ اینجا بیشتر کیف میده. مامان نیست دعوام کنه. تو جاشو پر نکن دیگه.
_از دست تو دختر. مواظب باش خب.
_هستم. کاش منم میبردی.
_عزیزم، اینم هزار بار، جای مناسب واسه خانوما نداشتن. اصلا مگه قراره هر جا برنامه دارم ببرمت؟
_پسرهی لوس. آخه دلم تنگ میشه. چی کار کنم؟
روبرگرداندم و او بعد از خوردن چایش به طرفم آمد. دو طرف صورتم را گرفت و به طرف خودش کشید. بوسهای به پیشانیم زد.
_قربون دلت بشم. منم دلم تنگ میشه ولی میبینی که چارهای نیست.
کاملا نزدیکم بود و همین باعث شد فکر پلیدی به سرم بزند. در یک لحظه پریدم طرفش دستم را دور گردنش و پاهایم را دور کمرش قفل کردم. دادش به هوا رفت.
_آخ آخ آخ. هلیا چی کار میکنی؟
_حقته جریمهی اینکه منو نمیبری باید تا اتاق همین جوری بری.
_شیطون خانوم نکن کمرم ترکیدا.
دوباره جیغ جیغ کردم.
_یعنی من چاقم؟ خجالت نمیکشی؟ اصلاً هر چی هستم، باید منو ببری.
_وای هلیا جیغ نزن. باور کن کر شدم. باشه بابا چشمم کور میبرمت.
به طرف اتاق رفتیم و خداحافظی جانانهای کردیم که گویی قرار است چند سالی یکدیگر را نبینیم. دختر است و دلبریهایش دیگر. رامین که رسید، رفتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739