فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_196 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برای رفتن به فرودگاه منتظر تاکسی ه
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_197
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
حلما با حرص به او توپید.
_خب به دل لامصبت بفهمون که اونی که دنبالشه صاحب داره. بسه. یه کم خجالت بکش.
_شماها منو درک نمیکنین.
رو به امیرحسین که به زمین خیره شده بود و با کفشش ضرب گرفته بود، کرد.
_امیرحسین به خدا اگه پسم بزنی، خودمو میکشم. از حالم میتونی بفهمی که شوخی ندارم.
قبل از عکس العمل امیرحسین که داشت از کوره در میرفت. بلند شدم و دستش را گرفتم. به هر زوری که بود بلندش کردم. همراهم نمیشد. مطمئنش کردم که چند صندلی آن طرفتر خواهیم نشست. چند دقیقه بعد سر و صداها خوابید و من مقابل او بودم.
_دختر خوب واسه چی دوسش داری؟
_خب عشق دلیل نمیخواد که.
_عشق آره اما دوست داشتن دلیل میخواد. مطمئنم تو خودتم میدونی که عاشق نیستی. یه هوادار دو آتیشهای. مگه نه؟
به نشانه ندانستن شانهاش را بالا انداخت.
_حسی که تو داری نتیجهی پرورش خیالاتته. همش تو خیالت خودتو باهاش تصور کردی. شده این که فکر میکنی به هر قیمتی باید باهاش باشی. دختری با این همه زیبایی چرا باید التماس کسیو بکنه که هیچ وقت بهش نگاه نمیکنه. چرا خودتو دست پایین گرفتی. مگه اون کیه که بخوای به خاطرش بشکنی و ارزشتو کم کنی. اونم یه آدمه مثل بقیه. یکی که دلی داره و به کسی سپرده. اگه واقعاً اونو خوب میشناختی، باید میدونستی هیچ وقت حاضر نمیشه به همسرش خیانت کنه.
_تو از کجا میدونی؟ شاید دلش پیش زنش نباشه و من بتونم به دستش بیارم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_197 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما با حرص به او توپید. _خب به دل
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_198
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_یعنی عشق زنش برات هیچ ارزشی نداره. برات مهم نیست زندگیش به خاطر تو از هم بپاشه؟
_من کاری به زندگی اون ندارم. من فقط میخوام کنار کسی که دوست دارم باشم.
لبخند تلخی زدم و نگاهم را به چشمان عسلی دختر دوختم.
_اگه اون نخواد شوهرشو با کسی تقسیم کنه چی؟ این حقو که داره مگه نه؟
_ولم کن بابا. مگه وکیل وصی زنشی؟
_نه... من خود زنشم.
کامل به طرفم برگشت و چند لحظهای مشغول وارسیام شد.
_باورم نمیشه؟ شوخی که نمیکنی؟
_الان وقت شوخیه؟ جلوی من نشستی به شوهرم میگی دوسش داری. اینه که به شوخی بیشتر شبیهه.
_من واسه داشتنش حاضرم هر کاری بکنم.
_مگه اسباب بازیه که میخوای داشته باشیش؟ دختر تو داری در مورد یه آدم حرف میزنی. کسیو بخواه که تو رو بخواد. خودتو دست بالا بگیر.
اشکش جاری شد و به چشمانم زل زد.
_تمام فکرم شده اون... روز و شبم شده اون... با امید رسیدن به اون زندهام.
_اینا ساختهی ذهنته. ذهنتو یه جور دیگه بساز تا تو رو با ارزش کنه نه اینکه خفتت بده.
پرواز اعلام شد و با ایستادن گروه من هم از جا بلند شدم.
_تا آخر عمرم بهت حسودیم میشه. چرا من نباید داشته باشمش؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
راز آرامش درون ،
رها کردن ذهن از نگرانی هاست.
قدرت بالاتری از تو وجود دارد
که حواسش به همه چیز است.
به او بسپار و آرام باش.!
خدای عزیزم بابت هدیه ای
که هر روز ، با هزاران عشق و امید
به من میدهی از تو سپاسگزارم
برای #هدیهای که نامش #زندگیست . . .
◈◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_198 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _یعنی عشق زنش برات هیچ ارزشی نداره
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_199
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_خوشگل خانوم، زندگی همین کنسرت و شهرت نیست. ممکنه زندگی اونم چالشهایی داشته باشه که تو نتونی تصورشم بکنی. با ظاهر هر چیزی حسرتشو نخور.
_من که قانع نمیشم ولی حداقل میشه باهاش عکس بگیرم که... یا اونم خوشت نمیاد؟
لبخند گشادی تحویلش دادم.
_اون دیگه به خودش ربط داره.
به طرف امیرحسین که با بقیه کمی از ما دور شده بود دوید. جلوی او ایستاد.
_میخوام با خودت و گروهت عکس بگیرم. این کار که میشه؟
با موافقت امیرحسین عکسهای زیادی گرفت و آخر کار بوسهای روی هوا برای همسرم فرستاد و رفت. من به رفتار غیرعادیاش لبخند میزدم. امیرحسین خودش را به کنارم رساند. دستش پشت کمرم نشست.
_بریم تنها عشق این خوانندهی پرحاشیه.
_عاشقتم خوانندهی پرحاشیهی خودم.
یک ماهی از سفر قشم گذشت که امیرحسین کنسرتی در سمنان قبول کرد. قرار بود بعد از ناهار حرکت کنند. حلما با رامین به خانهشان رفته بود و مادر هم ناهار را که خورد با پدر به خانهی خاله زیبا رفت. خاله نذری میپخت و من هم قرار شد بعد از رفتن همسرم به آنجا بروم.
ظرفها را شستم. هنوز از آشپرخانه بیرون نیامده بودم که صدای گوشی امیرحسین بلند شد. از روی میز برداشتمش. رامین بود. سلامم را شنید.
_سلام بر خواهر خانوم محترم. رفیقمونو چی کارش کردی؟
_سلا شوهر خواهر نامحترم. چی کارش کردم؟ بیا ورش دار ببر. چی کار رفیقت دارم؟ چرت عصرگاهی میزد، من گوشیو برداشتم.
_اوه چه شیک. بهش بگو ما راه افتادیم. دارم میام دنبالش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_199 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _خوشگل خانوم، زندگی همین کنسرت و ش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_200
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
گوشی را روی میز گذاشتم. همین که خواستم به طرف سالن بروم، با برخورد به امیرحسین جیغی کشیدم و عقب رفتم.
_چرا جیغ میزنی؟ کر شدم.
_تو چرا یهو ظاهر میشی؟ ترسیدم.
به طرف سماور رفت و مشغول ریختن چای شد. من هم با جستی روی کانتر آشپرخانه نشستم.
_چایی میخوری واست بریزم؟
_نه. ممنون.
در حال نشسن روی صندلی نگاه خاصی به من انداخت.
_واسه چی اون بالا نشستی صندلیو ازت گرفتن؟
_نوچ اینجا بیشتر کیف میده. مامان نیست دعوام کنه. تو جاشو پر نکن دیگه.
_از دست تو دختر. مواظب باش خب.
_هستم. کاش منم میبردی.
_عزیزم، اینم هزار بار، جای مناسب واسه خانوما نداشتن. اصلا مگه قراره هر جا برنامه دارم ببرمت؟
_پسرهی لوس. آخه دلم تنگ میشه. چی کار کنم؟
روبرگرداندم و او بعد از خوردن چایش به طرفم آمد. دو طرف صورتم را گرفت و به طرف خودش کشید. بوسهای به پیشانیم زد.
_قربون دلت بشم. منم دلم تنگ میشه ولی میبینی که چارهای نیست.
کاملا نزدیکم بود و همین باعث شد فکر پلیدی به سرم بزند. در یک لحظه پریدم طرفش دستم را دور گردنش و پاهایم را دور کمرش قفل کردم. دادش به هوا رفت.
_آخ آخ آخ. هلیا چی کار میکنی؟
_حقته جریمهی اینکه منو نمیبری باید تا اتاق همین جوری بری.
_شیطون خانوم نکن کمرم ترکیدا.
دوباره جیغ جیغ کردم.
_یعنی من چاقم؟ خجالت نمیکشی؟ اصلاً هر چی هستم، باید منو ببری.
_وای هلیا جیغ نزن. باور کن کر شدم. باشه بابا چشمم کور میبرمت.
به طرف اتاق رفتیم و خداحافظی جانانهای کردیم که گویی قرار است چند سالی یکدیگر را نبینیم. دختر است و دلبریهایش دیگر. رامین که رسید، رفتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_200 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 گوشی را روی میز گذاشتم. همین که خو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_201
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دلشورهی عجیبی گرفتم. تا شب که خبر رسیدنشان را شنیدم، آرام نگرفتم. روز بعد را به دانشگاه رفتم تا کارهای فارغ التحصیلیام را انجام دهم. به لطف ارائه عکسهایی که از امیرحسین گرفته بودم، پروژهای گردنم نماند و استاد راضی شده بود. بعدازظهر را هم با حلما به خانهی فرزانه رفتیم تا وقت بگذرانیم و بی خیال دلتنگیمان شویم. در طول روز بارها صدقه دادم و آیه الکرسی خواندم تا در امان بماند.
شب وقت کنسرت بود و من با آرامش پدر آرام شده بودم. آخر شب با امیرحسین تماس گرفتم ولی جواب نداد. حلما چند باری به رامین زنگ زد و او خبر داد که امیرحسین بین جمعیت هوادارانش گیر کرده. لحظه به لحظه دلشورهام بیشتر میشد اما دلیلش را نمیفهمیدم. پدر و مادر که خبر از حالم نداشتند، خواب بودند. حلما کنارم نشست تا طبق قول رامین امیرحسین تماس بگیرد و من با شنیدن صدایش آرام بگیرم. روی مبل نشسته بود. سرم را روی پایش گذاشتم. با نوازشهای خواهرانهاش خوابم برد. نمیدانم چقدر گذشت اما با کابوس وحشتناکی که دیدم، از خواب پریدم. عرق سرد بر بدنم نشست. حلما کمی دلداریم داد. ناگهان جرقهای به ذهنم زد. گوشی را برداشتم و سراغ فضای مجازی رفتم. نامش را جستجو کردم.
از آنچه دیدم تمام بدنم قفل شد. حتی آهی از گلویم خارج نمیشد. حلما گوشی را از دستم گرفت و نگاهی انداخت. با حیرت به یکدیگر نگاه میکردیم. حلما به خودش آمد. با یک دست دستم را گرفت و با دست دیگرش شماره رامین را. صدای رامین در گوشم اکو میشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_201 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دلشورهی عجیبی گرفتم. تا شب که خبر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_202
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_رامین تو رو خدا بگو این پستایی که گذاشتن درسته یا نه؟ چرا راستشو نمیگی؟ چی شده؟ هلیا داره سنگکوب میکنه. حرف بزن.
_حلما، به خاطر شلوغی و فشار جمعیت موقع بیرون اومدن، امیر از پلهها افتاد. الان آوردیمش بیمارستان دارن از تمام قسمتاش عکس و اسکن میگیرن تا ببینن چی شده. باور کن الان خودمم چیزی نمیدونم تا بخوام بگم.
_هر خبری شد زود بگو. رامین هلیا حالش بده.
_خدا رو شکر انگار سرش آسیب ندیده. هوشیارم بود. حالا بهتون خبر میدم.
دلشورهای که امانم را بریده بود، جایش را به خفگی و ترس داده بود. میترسیدم بلای عظیمی سرش آمده باشد. به حرف رامین اعتماد نکردم. از جا بلند شدم. سرگیجه گرفته بودم اما با خودم هم لج کرده بودم.
_کجابا ابن حالت؟
_باید برم حلما. من آدم اینجا موندن نیستم. باید برم پیشش.
_صبر کن دیوونه. با این وضع که نمیتونی این همه راهو رانندگی کنی. بزار بابا رو خبر کنم.
_گناه داره خوابه خب.
_بیدار بشه شاکی نمیشه از دستمون؟ تا آماده بشی صداش میکنم.
گویا مست بودم. نمیفهمیدم چه میکنم. نمیدانم چه پوشیدم. اصلاً چقدر طول کشید تا سوار ماشین شدیم. فقط لحظهای متوجه شدم که پدر رانندگی میکرد و مادر و حلما هم با ما آمده بودند. نمیدانم صدایی نمیشنیدم یا آنها رعایت میکردند و چیزی نمیگفتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🍃🌸🍃🌸دریافت انرژی الهی🌸🍃🌸🍃
الهی تو در جویبار رگهایم جریان داری
در همه نفسهایم جاری هستی
در شگفتیهای وجودم بودنت را
به تماشا گذاشتهای
هر تپش دلم تو را فریاد میزند
خدایا در کعبه چرا
تــو در قلب منی 💗
سرگشتگی در بادیهها چرا؟
تو در دل منی در بیسوئیها
و بیکرانگیها چرا؟
تو در جان منی
نازنین خدای من 💗
همه روز برای همه دوستانم
عشق حقیقی ، سلامتی آرامش
و نیکبختی را طلب میکنم
خــدایـا🙏 عطاکن به آنان
هر آنچه بر ایشان خیر است....
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi