فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_206 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برای اذیت نشدنش آرامبخش زده بودند.
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_207
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_امیرحسین؟ یعنی چی این حرفت؟
_یعنی من اینم همین طوری که میبینی. بیجون و فلج. سختته به سلامت. مگه من ازت خواستم بمونی.
اگر لرزش صدایش حکایت از حال خرابش نداشت، همان لحظه از آنجا رفته بودم. دستم را قاب صورتش کردم و به طرف خودم برگرداندمش.
_منو ببین. الان باور کنم نمیخوای کنارت باشم؟ الان باور کنم دلت میاد منو از خودت دور کنی؟ قربونت برم بخوایهم من دلم میاد برم؟ اصلا همینه که هست باید تحملم کنی. بدون غرغر و ادا و اصول.
حرفم تمام نشده بود که اشکش در میان ناباوریم، دستهایم را نمدار کرد. با التماس اسمش را صدا زدم.
_امیرحسین، چته عزیز من؟
_چرا هلیا؟ چرا اینطوری شد؟ چرا نباید دو روز آرامش داشته باشم؟
با انگشتانم نم اشک را از صورتش گرفتم و پیشانیاش را بوسیدم.
_صبر داشته باش. چرا خدا رو شکر نمیکنی که به سرت ضربه نخورده یا آسیب از نخاع گردنت نبوده و خوب میشه.
_ضربه به سرم میخورد کجاش بد بود؟ میرفتم و خلاص. نه دردی و نه عذابی. معلوم نیست چقدر دیگه از جا بلند بشم. اصلا معلوم نیست دیگه بتونم بلند شم یا نه. کاش ...
با اخم از جا پریدم و پشت به او به طرف پنجره رفتم. نگاهم را به خیابان و تکاپوی مردم دادم. فکر نبودنش دلم را به درد آورده بود. میترسیدم حرفی بزنم و ناراحتترش کنم. کمی گذشت.
_هلیا، میای پشتی تختو بالا بدی؟
بهانه آورده بود تا حالم را بفهمد. بدون آنکه نگاهش کنم، کاری که خواست را انجام دادم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_207 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _امیرحسین؟ یعنی چی این حرفت؟ _یعنی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_208
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_قهری هلیا؟
نگاهم را از دستگیره بالا کشیدن تخت، به نگاهش کشاندم. همان حالت دلخورم را حفظ کرده بودم.
_خیلی خودخواهی امیرحسین. فقط خودت مهمی؟ اینکه بری و یکی، نه یه عده، از نبودنت دق کنن مهم نیست؟ چرا راحت از رفتن و خلاص شدن میگی؟
_چی بگم؟ خستهم از این همه اتفاق و مصیبت که سرم میاد. مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره؟ حتی دستامم نمیتونم تکون بدم. به خاطر تنهایی مامان نتونستم یه شب کنار تو بمونم. اگه سفر رفتم با کی و کی هماهنگ کردم تا تنها نشه. حالا معلوم نیست تا کی باید اینجا بمونم. تازه بعدش معلوم نیست تا کی زمینگیرم. اصلا نگرانیم واسه تو و داشتنت با این وضعم ...
بغضی بزرگ راه گلویش را بست و ادامه نداد. غمش را درک کردم. دلداری و آرامش میخواست این همسر آسیب دیدهام. دوباره کنارش نشستم. دستش را بین دستهایم گرفتم بوسیدمش.
_شوهر دلتنگم. نکن این کارو با خودت و خودم. مطمئن باش من کنارتم. خدای مامانتم بزرگه. همه چی میگذره. فقط تو صبر داشته باش...
با باز شدن در ایستادم. مادرش با چشمانی پف کرده و به خون نشسته، وارد شد. به خاطر لرزش بدنش فاصله چند قدمی را به زحمت پر کرد. طرف دیگر تخت ایستاد و با دستی دست پسرش را گرفت و با دست دیگرش همراه اشکی که تمام نمیشد، صورت او را نوازش میکرد.
_چی شدی مادر؟ حالت خوبه؟
امیرحسین با صدایی که بغض در آن پیدا بود، چشم به مادرش دوخت.
_مامان تو رو خدا اینطوری نکن. به اندازه کافی داغونم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هرچیزی رو که باعث می شه
احساس بدی داشته باشی
پشت سر بذار
و هرچیزی رو که باعث می شه
لبخند بزنی دو دستی بچسب...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_208 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _قهری هلیا؟ نگاهم را از دستگیره با
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_209
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
رامین خودش را جلو کشاند و کنارم ایستاد.
_حاج خانوم، اینقدر لوسش نکنید دیگه. دلش یه کم استراحت میخواست، اتاق ویژه و تخت روان و کنار یار فعلا ریلکس کرده.
پوزخند امیرحسین مانع نشد که رامین دست از خوشمزگی بردارد اما خوب میدانستم دلش برای دوست عزیز کردهاش پر پر شده.
_به من میخندی بچه؟ اونم پوزخند؟ صبر کن. میرسیم به هم. حالا که دورت پره. تنها گیرت آوردم، درستت میکنم.
_یه تیکه گوشت یه جا افتاده که تنها گیر آوردن نمیخواد.
_جمع کن خودتو. هی هیچی نمیگم، خودشو لوس میکنه. چه ننه من غربیمی در آورده.
با رسیدن دکتر کل کل آن دو تمام شد. مجبور شدیم بیرون اتاق منتظر بمانیم. نفهمیدم به خاطر شهرت امیرحسین بود یا اتاق ویژهاش که به حضور چند نفرهمان ایرادی نگرفتند.
بعد از تمام شدن کار دکتر و پرستار، هنوز هم ساعت ملاقات بود.
عطیه و شوهرش، خانواده خودم و همچنین امینه و خانوادهاش آمده بودند. صبح که خبر را به لطف فضای مجازی از بچهها شنید، خانوادگی به راه افتادند تا خودشان را به عزیز آسیب دیدهشان برسانند.
قرار شده بود اسم امیرحسین در لیستها و پذیرش محفوظ بماند تا در آن مدت اذیت نشود. ماندنش در یک مکان تقریبا عمومی سختیهایی از این دست داشت. شماره اتاق را خودمان به ملاقات کنندهها میدادیم. چرا که پرسنل این کار را نمیکردند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_209 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 رامین خودش را جلو کشاند و کنارم ای
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_210
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روحیه امیرحسین با دیدن بقیه کمی روبهراه شد. برای رفتن با هیچ کدامشان همراه نشدم و اصرار کردم که تا شب کنارش بمانم. در این فاصله رامین به خانه ما برود، استراحتی کند و ماشینم را به من برساند.
دوباره که تنها شدیم، سعی کردم حال و هوایش را عوض کنم. در اتاق را قفل کردم تا غافلگیر ورود کسی نشوم. عاشقانههایی خرجش کردم پررنگتر از همیشه. گویا با همراهیام از اینکه ترکش نخواهم کرد، مطمئن میشد و کم کم لبخند مهمان لبهای پر عطشش شد.
با رسیدن رامین و آوردن وسایل شخصی امیرحسین، موهایش را شانه کشیدم و متلکهای رامین را به جان خریدم. بعد از دیدن آرامشش به خانه برگشتم.
درمان شروع شد. روزها کنار امیرحسین میماندم تا انگیزه باشم در مقابل بدقلقیها و ناامیدیهایش. شبها رامین کنارش میماند و من برای تنها نبودن مادرش و راحت بودن خیال همسر نگرانم به خانهشان میرفتم. بماند که رامین روزها هم مدام سر میزد و کمک بود. بماند که مادرشوهر گرامی در طول آنهمه شب که کنارش بودم، جز سلام و خداحافظ و تعارف مختصر کلمهای با من حرف نزد. بماند که حلما در رشته مورد علاقهاش قبول شد و به دانشگاه رفت.
به لطف درمان فشرده، دستهای امیرحسین زود به کار افتاد و او با این پیشرفت سر حال شد. خستهتر از هر روز منتظر ورود دکتر بودیم تا نسخه و توصیههای لازم قبل از ترخیص را برایمان بگوید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
اسکار بهترین لحظه
میرسه به زمانی که خدا
محال ترین آرزوتو برآورده میکنه
☀️روزتون خوش ☀️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_210 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روحیه امیرحسین با دیدن بقیه کمی رو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_211
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_رامین کارای ترخیصو انجام دادی؟ تموم شد؟
_اوف برادر من، ول کن. هزار بار پرسیدی. پدرجون، پدر خانم بنده و شما همه کارا رو انجام داده. به منم اجازه دخالت نداد. الانم رفته ویلچرتو بخره.
_خب تو اینجا چه کارهای؟ لولو سر خرمن؟
_نه فکر کنم پرروگری من به تو هم اثر کرد. پدرجون گفتن من توی این مدت خسته شدم از دست باجناق تخسم. این کارارو میخوان خودشون انجام بدن.
همزمان با پوشیدن لباسهایش، به بحثشان گوش میکردم. دکتر آمد و هر نکته که باید و نباید را گفت. گفت و امیرحسین آرام شده را برآشفت.
_جناب آزاد سلامتی کاملتون از زمان اون اتفاق شیش ماه تا یک سال ممکنه طول بکشه. کل این مدت شما باید کاردرمانی، توانبخشی و فیزیوتراپیهای دوره به دوره انجام بدین. هر چی جدیتر درمانتونو پیگیری کنید، زودتر به نتیجه میرسید و میتونید سرپا بشید. خدا رو شکر به انتهای نخاعتون آسیب نرسیده پس برای دفعتون فقط مشکل جابهجا شدن دارید اما یه مورد هست که باید بدونید. با توجه به عکسایی که من دیدم و مشورتهایی که انجام دادم، احتمال اینکه نتونید بچهدار بشید وجود داره. البته هیچ کدوم از کسایی که باهاشون مشورت کردم، نتونستن نظر قطعی بدن. من وظیفه داشتم بهتون بگم. امیدوارم این اتفاق نیفته و مشکلی برتون پیش نیاد.
چشمم بین دهان دکتر و چهرهی وارفته امیرحسین در رفت و برگشت بود. همسر مظلومم به معنای واقعی آشفته شد. کار دکتر تمام شد. دستور غذایی و مراقبتهای لازم را داد و قرار ویزیت بعدی را گذاشت. در بین شوک هر سه نفرمان، پدر وارد شد.
_بیا رامین جان. کمک کن زودتر بریم که...
نگاهی به چهرههای ما انداخت و رو به من کرد.
_چیزی شده باباجان؟ چتونه شما؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_211 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _رامین کارای ترخیصو انجام دادی؟ تم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_212
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
به خودم آمدم. لبخند بیجانی زدم و با صدای بلندم رامین را که به دیوار تکیه زده بود و لبش را میجوید، از شوک درآوردم.
_آقا رامین بابا با شما بودا. نمیخوای کمک کنی خودم دست به کار بشم.
رامین جلو آمد و با کمک پدر، امیرحسین را روی ویلچر نشاند. امیرحسینم ساکت و آرام، کل مسیر تا خانهشان را در فکر بود. من هم از سکوت ماشین استفاده کردم و به شرایط پیش آمده فکر کردم. اینکه ممکن بود هرگز بچهای نداشته باشیم. میتوانستم تحمل کنم یا طاقتم طاق میشد؟ آیا باید به خودم امیدواری میدادم یا آرزویش را دور میانداختم؟
به خاطر وسواس مادرش، اتاق امیرحسین را مجهز کرده بودیم تا همانجا بماند. از انتقال تلویزیون تا تجهیزات کاردرمانی. حتی رامین به درخواست من یخچال کوچکی تهیه کرده بود و در اتاقش گذاشته بود تا من کمتر وارد قلعهی محافظت شده مادرشوهر شوم.
مادر و حلما آنجا بودند. عطیه هم که بعد از آن اتفاق مهربانتر شده بود، با دخترش آمده بود. امیرحسین در تختش که جا گرفت، بدون آنکه جواب کسی را بدهد، ساعدش را روی چشمانش گذاشت و به رامین با پرحرفی میخواست حال و هوایش را عوض کند، خفهای گفت و از اتاق بیرونش کرد.
من ماندم و او. نمیدانستم حرفی بزنم یا نه. بمانم یا او را با تنهاییش تنها بگذارم. به بهانهی مرتب کردن وسایل اتاق خودم را مشغول کردم.
_هلیا میشه تنهام بذاری؟
بدون آنکه دستش را از چشمش بردارد، محترمانه بیرونم کرده بود. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم. چهرههای غمگین و نگاههای خاصی که به طرفم کشیده شد، خبر از آن داشت که رامین حرفهای دکتر را منتقل کرده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌸پنج نکته مثبت :
🌸هرچه روح تو عظیم تر باشد
اشتباهات دیگران را کوچک تر میبینی
🌸هرچه بزرگوارتر باشی کمتر
به دیگران نیازمندی
🌸هرچه کمتر نیازمند باشی
کمتر از آنان دلگیر میشوی
🌸هرچه کمتر دلگیر شوی
کمتر آسیب میبینی
🌸هرچه کمتر آسیب بینی
راحت تر میبخشی.
🌸ظرفیت روحتان افزون باد...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi