9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَینَ عَمار⁉️
گوش کن 👂🏻
ولی امرت برای انتخابات🗳
خط کش گذاشته📏📐
خط مشی تعیین فرموده📣
این بار نوبت توست👈🏻
هل من ناصرش را دریاب.🤝🏻✌🏻
#انتخابات
#بصیرت
#عمار
#ولایت
#من_رای_میدهم
تولید محتوای پایگاه آیت الله خامنه ای
خانم عباس نژاد نیروی سایبری پایگاه
@payegah_yazdanshahr
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_226 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سلام داداش بی معرفتم. _سلام. _من
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_227
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
از فرصت پیش آمده، برای دراز کشیدن و آرام کردن دردم استفاده کردم. دراز کشیدنم همانا و پیچیدن درد شدید در کمرم همان. بیاختیار آهی از گلو بیرون دادم. سر امیرحسین به طرفم برگشت.
_خوبی هلیا؟ چی شده؟ چرا نمیگی بین تو و مامان چی پیش اومده؟
به طرفش برگشتم و اشاره به گوشی کردم.
_چیزی نیست. همون کمر درده که گفتی.
مخاطبش خواهرش شد.
_آبجی بازم شرمندهم که ناراحتت کردم.من قطع کنم ببینم چش شده که اینجوریه.
_این چه حرفیه؟ ایشاالله زودتر خوب میشی و این وضعیت تموم میشه غصه نخور عزیز دلم.
تماس را که قطع کرد، نگاهش را روی صورتم چرخاند.
_نمیخوای بگی. نه؟ هلیا؟
_امیرحسین، کوتاه بیا. چیو میخوای بدونی؟ اگه بدونی توی آشپزخونه زمین خوردم، مسالهت حل میشه؟
_زمین خوردی یا مامان...
_بس کن دیگه. پوآرو شدی؟ سین جیمم میکنی؟
بیهوا مرا به آغوش کشید و با بوسههایش غم رفتار تلخ ساعتی پیش و غصه اشکهای جاری شدهاش را بر باد داد.
صبح روز بعد، مشغول آماده کردن میان وعده امیرحسین بودم که زنگ در به صدا درآمد. در را که باز کردم، امینه روبرویم بود. با تعجب سلام کردم. با لبخند جوابم را داد
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_227 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از فرصت پیش آمده، برای دراز کشیدن
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_228
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_این چه وضع استقبال از خواهر شوهره دختر؟ راه نمیدی؟
کنار رفتم و با ورودش آغوشش را چشیدم. با محبت و گرم برخورد کرد. برای امیرحسین هم حرکت غافلگیرانه داشت و او را ذوق زده کرد. حضور امینه حال و هوای هر دوی ما را خوب کرده بود. او برای کمک به من آمده بود تا مدتی استراحت کنم و درد کمرم تسکین بیابد. از درک و همراهیاش متشکر بودم.
امیرحسین بعد از شش ماه تلاش طاقتفرسا، با کمک عصا یا واکر به خوبی راه میرفت. همین باعث شده بود تا فشارها از من کمتر شود و روحیه او به حالت عادی برگردد و افسردگی که از عوارض آن اتفاق بود کمرنگ شود. بعضی وقتها به خانهی ما میرفتیم. مهمانیها را هم همراهی میکرد.
تعطیلات بین ترم حلما که رسید از بقیه خواستم برای بهتر شدن حال امیرحسین سفری برویم که پدر اصفهان را پیشنهاد کرد. با وجود اعتراض و غر زدنهای امیرحسین به سرعت آمادهی سفر شدیم.
امیرحسین را در ماشین نشاندیم و منتظر آمدن پدر و مادر شدیم. قرار بود ما با پدر و مادر برویم و رامین و حلما با ماشین خودشان. تا با هم تنها بمانند. رامین در جواب اعتراض حلما که خواست با ما باشد باز هم پرروگری کرد.
_بیا عشقم. بیا بریم اینا اینقدر با هم خلوت کردن که دلشونو زده مثل من و تو نیستن که مثل مرغ عشق واسه هم پر پر میزنیم.
_بیا. برو اورانگوتان عاشق. شانس آوردی دستم بهت نمیرسه.
رامین سرش را جلوی امیر حسین خم کرد.
_بیا جلوی دستتم ببینم چی کار میخوای بکنی. اصلا دلت میاد...
هنوز حرفش تمام نشده بود که امیرحسین پسگردنی محکمی به او زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
مرگا به من که با پَرِ طاووس عالمی
یک موی گربهی وطنم را عوض کنم
#ناصر_فیض
#منرایمیدهم
#هیام
@khoodneviss
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_228 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _این چه وضع استقبال از خواهر شوهره
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_229
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
هنوز حرفش تمام نشده بود که امیرحسین پسگردنی محکمی به او زد. من و حلما به جای او آخی گفتیم. رامین با چشم گرد شده و دهان باز نگاهش کرد. دستش را پشت گردنش نگه داشت.
_چیه فکر کردی نمیزنمت؟ تعارف اومد نیومد داره. خیلی وقته پس گردنی نخوردی بازم زبونت دراز شده.
حلما رو به امیرحسین کرد.
_داداش! گناه داره خب. چرا زدیش؟
رامین نیشش را تا بناگوش باز کرد و ابرویش را برایمان بالا و پایین میداد.
_بفرما. آقا ما صاحاب داریم مگه الکیه بزنی و قسر در بری؟
رو به حلما کرد.
_بانو اجازه میدی این خطاکار رو به خاطر ناراحت کردن شما تنبیه کنم؟
_نه عزیزم. ممنون همون یه تلفات برامون بسه.
با آمدن پدر غائله ختم شد. بعد از مدتها، کنار پدر و مادر بودن برایم شیرین و دوستداشتن بود. سفر پر ماجرایی شد. چرا که پدر هر دو دامادش را به دیدن فامیل برده بود. امیرحسین به خاطر شرایط و عصای زیر بغلش مخالف بود و غر میزد اما با محبت و منتکشی من ساکت میشد. بماند که متلکهای رامین با عنوان زن ذلیلی همسرم کم نبود. بماند که فامیل پدریام با دیدن امیرحسین که مدتها بود هوادارانش خبری از او نداشتند، عکس العملهای جالب و عجیبی داشتند. ناگفته نماند که تقریباً اکثرشان دوستانه برخورد میکردند.
امیرحسین بعد از آن اتفاق فقط یک بار یک پخش زنده گرفت و هوادارانش را از سلامتیاش باخبر کرد اما دیگر حاضر به رو به رو شدن با مردم نشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_229 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 هنوز حرفش تمام نشده بود که امیرحسی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_230
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
نمیخواست تا قبل از سر پا شدنش، کسی او را با وضیعت موجود ببیند. رامین به تمام تماسها و درخواست کارها جواب میداد. امیرحسین هیچ کاری را قبول نمیکرد. حتی اصرار رامین برای خواندن ترانهای جدید را هم را رد میکرد. دکتر گفته بود افسردگی در کسانی که این طور آسیب میبینند، زیاد است. خصوصاً برای امیرحسین به خاطر شهرتش و آنچه در فضای مجازی در مورد خودش دید. از التهاب و نگرانی طرفدار تا بیتوجهی یا توهینهای معنادار.
در سفر اصفهان به کمک پدر او را راضی کردیم که با گروه، ترانهای جدید آماده کند. بیرون بردنش از خانه پیشنهاد دکتر روانشناسش بود. در ساعاتی که با رامین به استودیو میرفت را غنیمت میدانستم و به خودم و خرید جهیزیه با مادر میپرداختم.
مادر امیرحسین از وقتی او از جا بلند شد برگشته بود و این باعث شد فشار روحی من هم برگردد. کم توجهی امیرحسین به مادرش هم به پای من نوشته شد نه رفتن او. بماند که با ورودش مجبور شدم به کمک نیروی خدماتی مورد قبول مادرشوهر، کل خانه را بشویم و بعد تحویلش دهم.
بعد از رفتن فیزیوتراپ رامین کمک کرد تا دوستش دراز بکشد. بعد از چند ساعت کار و تمرینات سخت درمانی. خستگی در چهرهاش بیداد میکرد. عطیه با دخترش آمده بود و شایسته با جیغ و گریه خانه را روی سرش گذاشته بود و ساکت نمیشد. امیرحسین چشمهایش بسته بود و اخمی روی پیشانیاش لانه کرده بود.
_اَه چرا این بچه اینقدر جیغ جیغ میکنه؟
_خب بچه حلالزاده به داییش میره دیگه. مثل تو تخس و بداخلاقه. ولی خداییش چه انتخاب خوبی داشتیم من و تو که جایی ازدواج کردیم که بچههامون دایی ندارن که شبیهشون بشن. پس خودمونو عشق است.
امیرحسین چشم باز کرد و نیم خیز شد. چشمانش درشت و اخمش غلیظتر شده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
گاهی
دلگرمی يك دوست
چنان معجزه ميكند
انگار
خدا در زمين كنار توست
جاودان باد سايه دوستانی
كه شادی را علتند نه شريك
وغم راشريكند نه دليل
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_230 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 نمیخواست تا قبل از سر پا شدنش، کس
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_231
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
امیرحسین چشم باز کرد و نیم خیز شد. چشمانش درشت و اخمش غلیظتر شده بود.
_رامین برو بیرون. همین حالا.
_بله دیگه حمالیاتو کردم. حالا که تموم شد حوصله رامینو نداری. برادر من فرداییم هست. چی گفتم پاچه میگیری؟
از وضعیت موجود احساس خطر کردم. قبل از آنکه عصبیتر بشود، سراغ شایسته رفتم تا او را ساکت کنم. بهانهاش سرِ بستن موهایش بود. مادرش موهایش را بسته بود تا در خانه نریزد و او این کار را دوست نداشت. شروع کردم به بازی کردن با او. سرگرم که شد، وضعیت موهایش را فراموش کرد. هنوز مشغول بازی بودیم که رامین از اتاق بیرون آمد. قصد رفتن داشت.
_خوابیده. جون من این آلودگی صوتیو ساکتش کن وگرنه تضمین نمیدم زنده بمونین. بدجوری خسته و عصبیه.
_خب روزای قبلم خسته میشد. این جوری نمیکرد که.
رامین با چشم و ابرو به شایسته اشاره کرد. حق با او بود لابد جیغهای این دختر کلافهاش کرده بود.
_دستت درد نکنه آقا رامین.
لبخند بیجانی زد و به طرف در رفت.
_نوش جون.
_راستی کار ضبطتون خوب پیش میره؟
_آره بابا. یه کم بی اعصابه ولی وقتی میخونه تخلیه میشه. خوبه.
بعد از بدرقه رامین چشمم به عطیه خورد که خیره به من بود. بیتوجه به او به طرف شایسته رفتم تا به امید استراحت همسرم همچنان به شغل سرگرم کردنش ادامه دهم. همزمان صدای پچ پچ آشپزخانه را هم دنبال میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_232
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_یکی نیست بگه آویزون بودن تا چه حد؟ این همه وقت وایستاده داره تر و خشکش میکنه به چه امیدی؟ انگار عروسی کردن. اینجا رو ول نمیکنه.
_ولش کن عطیه. حوصله یه شر دیگه رو ندارم. معلوم نیست اون چند وقت نبودم چی تو گوش داداشت خونده که باهام سرسنگین شده.
_بیخود. مونده کنارش اون بیچارهم فکر میکنه خداشه.
صداها کمتر شد. به خاطر خواب بودن امیرحسین خودم را نگه داشتم تا جواب ندهم. چرا که میدانستم همینکه لب باز کنم با داد و هوار و هوچیگری عطیه روبهرو میشوم.
صدای امیرحسین روی افکار آزاردهندهام خط باطل کشید. دست شایسته را گرفتم و به اتاق رفتیم. قول داده بود که سر و صدایی نکند تا او را به اتاق داییاش ببرم. امیرحسین نشسته بود. همین که داخل شدیم، اخمهایش را درهم کشید. سعی کردم به آن سگرمههای درهمش توجهی نکنم.
_جانم؟ کار داشتی؟
_بچه مگه مادر نداره تو شدی دایه بچه مردم؟
کنارش نشستم و شایسته را روی پایم نشاندم.
_این خانوم خوشگله دلش میخواست داییشو ببینه. قولم داده جیغ نزنه. اجازه هست بغلت کنه؟
چیزی نگفت و من شایسته را که نگاهش بین من و او میچرخید به آغوشش حواله دادم. کمی که از گردن دایی بداخلاقش آویزان شد و بوسیدش، قصد رفتن کرد که امیرحسین دلش طاقت نیاورد. بغلش کرد و او را بوسید. دخترک ذوقزده از اتاق بیرون رفت.
_چته امیرحسین؟ چرا تلخ شدی؟
_کمکم کن بلند شم.
_ خواهش میکنم بگو چته. چی اذیتت میکنه؟
_میخوای بدونی چی اذیتم میکنه؟
سری به نشانه تایید تکان دادم.
_بودن تو... بودن تو همیشه و همه جا اذیتم میکنه.
با تعجب نگاهش میکردم. اینجا نوبت اخم من بود.
_یعنیچی؟
_همین که شنیدی. مگه قرار نبود وقتی خوب شدم، در مورد رفتنت فکر کنی؟ مگه قرار نبود وضع منو درک کنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739