eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: از معراج شهدا که بیرون آمدند، حسین احساس می‌کرد از یک کابوس بیست ساله خلاص شده است. حالا تکلیف پیکر سپهر مشخص بود و مادرش همر پنج‌شنبه، جایی برای پناه بردن داشت. بیشتر از این نگاه پر از پرسش عباس را بی‌جواب نگذاشت: - سپهر رفیق زمان جنگم بود. بچه‌پولدار بود؛ خانواده‌ش هم خیلی مذهبی نبودن؛ اما نمی‌دونم سیدالشهدا چی توی سپهر دیده بود که دل سپهر متمایل شده بود به سمت امام و انقلاب. خدا بیامرزه پدرش رو، پدرش خیلی مایه‌دار بود؛ ولی حلال می‌خورد. پولش رو با زحمت خودش به دست آورده بود نه حروم‌خوری. ظاهرش رو می‌دیدی اصلاً بهش نمی‌خورد اهل دین و مذهب باشه؛ ولی تا همین چند سال پیش هم که زنده بود، حواسش به حساب خمس و زکاتش بود. عباس پشت فرمان نشست و کمربند ایمنی‌اش را بست؛ آرام گفت: - خدا رحمتشون کنه. حسین سرش را تکان داد: - آره خدا رحمتشون کنه...سپهر به سختی پدر و مادرش رو راضی کرد بیاد جبهه...آخرش هم...با رفیقم وحید رفتن یه عملیات شناسایی... . آه کشید. از گفتن ادامه‌اش می‌ترسید؛ گویا قرار بود دوباره اتفاق بیفتد. گفت: - رفتن؛ ولی برنگشت تا همین الان... . عباس راه افتاد: - خب، پس پیکر وحید چرا نبود اون‌جا؟ خانواده وحید نیومده بودن؟ حسین نگاهش را به بیرون دوخت: - وحید پیدا نشده. - چرا؟ این «چرا» چندبار در ذهن حسین اکو شد. چرا وحید را پیدا نکردند؟ هرطور فکر می‌کرد به نتیجه نمی‌رسید و فقط یک احتمال کمرنگ را در گوشه ذهنش پررنگ می‌کرد. حتی فکر کردن به این که وحید به منافقین پیوسته باشد هم عذاب‌آور بود؛ انقدر که نمی‌توانست آن را به زبان بیاورد. شانه بالا انداخت: - نمی‌دونم. برای منم سواله. *** امید به محض دیدن حسین از جایش بلند شد: - سلام آقا! حسین نگاهی به برگه در دستان امید انداخت و صورتش گشاده شد: - به‌به آقا امید! سلام. معلومه چیزای خوبی برام آماده کردی! امید سرش را پایین انداخت و با دست، پشت گردنش را ماساژ داد. لبخند روی صورت حسین ماسید: - نگو به جایی نرسیدی؟ امید بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن گفت: قربان، نه خط مسعود، نه خط ضارب صدف، هیچکدوم به اسم خودشون نبوده. خط‌هایی که باهاشون مرتبط بودن هم همینطور. برای همین نمی‌شه ازشون به جایی رسید. حسین وا رفت روی صندلی: یعنی واقعا هیچی ازشون درنمیاد؟ به اسم کی هستن؟ امید برگه‌ای را مقابل حسین گذاشت: - اکثراً به اسم افرادی که احتمالاً روحشون هم خبر نداره...پیرزن‌ها و پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله؛ اونم توی شهرستان‌های خارج استان! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶