eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: صدای عباس از بی‌سیم او را به خودش آورد: - حاج آقا یه خونه ویلاییه، یه در جلوش داره و یه در هم به یه کوچه دیگه. بهش می‌خوره ده بیست سال پیش ساخته باشنش. نمی‌دونم غیر حانان کسی توش هست یا نه. ولی حانان در رو با کلید باز کرد. - خوبه پسر. حواست به جفت درها باشه. گرچه بعیده از دستش بدی چون احتمالا باهات هماهنگ می‌شه اگه بخواد جایی بره. ولی حواست باشه کسی اگه رفت پیشش خبر بدی بهم. - آقا جسارتا من انقدر خودسازی نکردم که طی الارض بلد باشما... چطوری دوتا در رو حواسم باشه؟ - دیگه اون مشکل توئه پسر جان! - بله چشم. برم ببینم چکار می‌شه کرد. حسین به امید سپرد از شهرداری درباره وضعیت خانه استعلام بگیرد و روی خط کمیل رفت: - کمیل جان، موقعیت اون خونه رو برات می‌فرستم، ببین چیزی ازش می‌دونی؟ امید سرش را از روی لپتاپ بلند کرد: - کمیل از کجا باید بدونه آقا؟ حسین فقط با یک لبخند ملایم به امید نگاه کرد. امید هم سرش را تکان داد: - آهان ببخشید. چشم. به کار خودم می‌رسم! - آفرین پسر چیز فهم. چند ثانیه بعد، صدای کمیل روی بی‌سیم حسین آمد که: - آقا این خونه شخصیشه. تا قبل از این که از ایران برن با خانواده‌ش اینجا زندگی می‌کرده. فکر کنم از وقتی رفتن هم دیگه کسی توش نبوده چون تا جایی که من می‌دونم سرایدار و اینا نداشتن. - دستت درد نکنه. منتظر سارا بمون توی فرودگاه تا بیاد. - چشم حاجی. امری بود هم در خدمتم. کمیل نشسته بود داخل ماشینش و با انگشت روی فرمان ضرب گرفته بود. مثل بار دوم که ارمیا را دید. زیر باران، نیمه شب در یکی از خیابان‌های برلین، مقابل یک «بار» در ماشینش نشسته و روی فرمان ضرب گرفته بود که ارمیا بی‌هوا در ماشینش را باز کرد و نشست روی صندلی کنار راننده. سردش بود. چندبار کف دست‌هایش را به هم کشید و گرفت مقابل بخاری ماشین. کلاه و شال گردن را طوری بسته بود که صورتش پیدا نباشد. بعد از چند ثانیه که حالش برگشت به حالت عادی، یک فلش از جیب کاپشنش درآورد و گذاشت کف دست کمیل: اینا همه تراکنش‌های مالیشونه. خودم که دیدم سرم سوت کشید. چندتا موقعیت هم هست که خودمم نمی‌دونم دقیقا چیه ولی فکر کنم به دردتون بخوره؛ توی چندتا از کشورهای عربی. حدود صد صفحه گزارش‌های جلساتشون هم هست. تقریبا همه چیزای به درد بخوری که بود رو ریختم روش. کمیل هم رضایتمندانه لبخند زد: - دستت درد نکنه. خدا خیرت بده. ارمیا که تازه حالش سر جا آمده بود، با غمی که در چشم‌هایش نمایان بود پرسید: - کار بابام خیلی خرابه نه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶