فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت144
کمیل چشم از آسمان بر نداشت:
- به آسمون. بچه که بودم خیلی کیف میکردم از دیدن آسمون شب.
حسین هم کمی به سمت شیشه جلو متمایل شد و به آسمان نگاه کرد:
- از اینجا که چیزی پیدا نیست. توی بیابون خیلی قشنگه. یادش بخیر. جبهه که بودیم، راهمون رو با همین ستارهها پیدا میکردیم... .
صدای بیسیم حسین در آمد و او را از فکر و خیال بیرون آورد. مرصاد بود که داشت گزارش لحظه به لحظه میداد. کمیل پرسید:
- راستی حاجی، آخرش معلوم نشد حسام رو کی زده؟
کلمه «پیمان» از مغز حسین سر خورد و تا پشت لبهایش رسید؛ اما آن را به زبان نیاورد. فعلاً میخواست ماجرا مسکوت بماند. بجای جواب، طوری به کمیل نگاه کرد که کمیل جوابش را بگیرد. کمیل هم خودش فهمید نباید ادامه بدهد؛ پس سوال دیگری پرسید:
- حاجی...حالا اینا که میگن تقلب شده، واقعاً راست میگن؟
حسین با چشمان گرد به کمیل نگاه کرد:
- یعنی تو واقعاً فکر میکنی شده یا منو سر کار گذاشتی؟
کمیل دوباره به آسمان نگاه کرد:
- من که نه؛ ولی اگه پس فردا اقوام و خانواده و مردم ازم پرسیدن، نمیدونم چه جوابی بدم که قانع بشن.
-همه نامزدهای انتخاباتی پای صندوق ناظر داشتن. توی تمام مراحل شمارش هم همینطور. پس اگه تخلف و تقلبی شده، باید ناظرها دیده باشن و به شورای نگهبان اطلاع بدن. خب شورای نگهبان هم برای اینجور مواقع قوانین خودش رو داره و آراء بازشماری میشه؛ ولی سوال اینجاست که اونایی که ادعای تقلب داشتند، اصلاً از مجاری قانونی پیگیری نکردند. بعد هم، همه اون آقایون قبلاً هم توی همین حکومت مسئول بودند، با همین نظام انتخابات به مسئولیت رسیدن! اگه قرار باشه بگیم انتخابات سالم نیست و درست نیست، خود این آقایون هم زیر سوال میرن. چون حتی بعضی سالها خودشون مجری انتخابات بودند. این جریان تقلب هم، فقط توهمی بود که دشمن انداخت توی کله مردم تا بتونه آب رو گلآلود کنه و ماهیشو بگیره. همین.
***
آن شب از همیشه شلوغتر بود انگار؛ شعلههای آتش از سطل زباله و موتورسیکلت کنارش زبانه میکشید. دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را میسوزاند و سوی چشمانش را کم میکرد. روسری سبز را دور صورتش بست. چشمش به سارا بود که ایستاده بود کنار پیادهرو و به آنهایی که وسط خیابان بودند خط میداد. در خیابان نمیتوانست دستگیرش کند؛ باید اول از جمعیت خارجش میکرد و بعد او را به کوچهپسکوچهها میکشاند. راحت نبود؛ باید صبر میکرد تا جمعیت متفرق شوند و تا در پیاش، سارا که لیدر به حساب میآمد هم فرار کند.
نزدیک سارا ایستاده بود؛ اما خیلی به او نزدیک نمیشد. با این که تجربه حفاظت از شیدا و صدف را داشت، میدانست سارا آموزشدیدهتر و هشیارتر است. متوجه شد سارا دارد با مردی حرف میزند و به کانکس ناجا که سر خیابان بود اشاره میکند. مرد به اشاره سارا، سایر فتنهگرها را به خط کرد و دور کانکس ناجا را گرفتند. مامورهای داخل کانکس، خیلی زودتر از این که بخواهند محاصره شوند، با دیدن جو ملتهب جانشان را برداشته و رفته بودند. فتنهگرها انقدر به کانکس فشار آوردند که افتاد و آتشش زدند. از نور آتش خیابان مثل روز روشن شده بود.
چشمش به جوانی دوربین به دست افتاد که داشت میان جمعیت راه میرفت. بیشتر دقت کرد؛ یک نفر هم نبودند. چند نفر داشتند با دوربین و موبایل فیلم میگرفتند؛ از یک صحنه؛ ولی از زاویههای مختلف. اینطوری میتوانستند هر فیلم را به اسم یک شهر و منطقه متفاوت جا بزنند و ادعا کنند اعتراضات شدیدتر از میزان واقعی ست. بشری پوزخند زد و زیر لب گفت:
- عجب جونورهاییاند!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶