فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت70
***
- یارِ دبستانیِ من، با من و همراهِ منی، چوبِ الف بر سر ما، بغض من و آهِ منی... .
صدف میان جمعیت ایستاد، دو دستش را بالا برد و هماهنگ با ریتم شعر به هم کوبید. آستینهای مانتویش عقبتر رفتند. جمعیت هم به تقلید از صدف، همراه شعری که میخواندند دست زدند. تصویر مجید روی پلاکاردهایی که چندنفر دست گرفته بودند به چشم میخورد؛ اما خبری از خانواده مجید نبود. جمعیتِ چهار، پنج نفره، حالا رسیده بودند به بیست نفر و خیابانِ باریک بند آمده بود. مردم از سر کنجکاوی در پیادهرو ایستاده بودند و بعضی با موبایلهایشان فیلم میگرفتند. عدهای هم ضمن همراهی با جماعت معترض، به حالِ جوانِ ناکامی به نام مجید افسوس میخوردند. صدف و شیدا با صورتهای ماسکزده، میانداری میکردند.
صابری مثل قبل و با صورت پوشیده، نزدیک صدف ایستاده و حواسش بود کسی به صدف نزدیک نشود. هنوز خبری از نیروی پلیس یا یگان ویژه نبود؛ شاید هنوز نمیخواستند جمعیت معترض را جدی بگیرند؛ و شاید هم واقعا این خطر چندان جدی نبود.
خبر قتل مجید به طرز مشکوکی خیلی زود سر زبانها افتاد و در رسانههای بیگانه بازتاب پیدا کرد. انگار همه منتظر بودند جنازه بیجان مجید در یکی از جادههای اطراف اصفهان پیدا شود تا برایش اشک تمساح بریزند و خونش را گردن نهادهای امنیتی بیندازند. قلمهایی که خیلی زود بعد از مرگ مجید به کار افتادند، حتی میدانستند مجید مورد ضرب و جرح قرار گرفته و ادعا میکردند در اثر شکنجه کشته شده است! مجید خیلی زود تبدیل شد به یک دانشجوی شهید در راه جنبش سبز!
حسین همزمان که تحلیلهای شبکههای ماهوارهای از قتل مجید را گوش میداد، یک نگاهش هم به مانیتور دوربینهای مداربسته بود و تظاهرات را تماشا میکرد. هر ثانیه برایش به اندازه یک سال میگذشت؛ داشت در ذهنش افراد را زیر و رو میکرد تا بفهمد خبر انتقال مجید به ادارهشان از کجا درز کرده است. کار سخت شده بود و حسین نمیدانست به چه کسی میتواند اعتماد کند؛ باید افرادِ در جریان پرونده را تا حد ممکن کم میکرد.
دردِ کمجانی در سرش پیچید. حوصله سر و صدا نداشت؛ مخصوصاً تحلیلهای بیپایه و اساس شبکههای بیگانه را. کنترل تلوزیون را برداشت و دکمه قطع صدا را فشرد. آرنجش را به میز تکیه داد و سرش را میان دستانش گرفت. کاش میشد اصل ماجرای قتل مجید را به مردم گفت تا از احساساتشان سوء استفاده نکنند؛ حیف که نمیشد... .
به محض این که سر انگشتان امید به شانهاش خورد، سرش را بلند کرد. امید از واکنش سریع حسین جا خورد و دستش را عقب کشید:
- ببخشید حاج آقا، خواب بودین؟
حسین به چهره ریزنقش امید دقیق شد. چشمان گود افتاده و ته ریش بلندش، نشانه بیخوابیها و کار مداوم این چند هفته بود. مگر صاحب این چشمانِ خسته؛ ولی پر از امید و معصومیت، میتوانست نفوذی باشد؟ یک لحظه از فکری که در سرش آمد خجالت کشید؛ ولی تجربه سالها کار اطلاعاتی به او آموخته بود به هیچکس اعتماد نکند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶