فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت86
حسین با خودش گفت دیگر مشکل از این بیشتر؟ لبانش را بر هم فشار داد:
- دیگه چه مشکلی؟
صابری: بهتره حضوری بگم قربان...کِی میرسید اداره؟
حسین سوار ماشین شد و با دست به کمیل اشاره کرد که حرکت کند:
- ما تا یه ربع دیگه اونجاییم.
***
‼️ششم: من اعتراف میکنم، به صاف بودنِ زمین...‼️
صابری با نظم برگههای اعترافات شهاب را روی میز چیده بود. حسین دست به شقیقههایش گرفت با صدایی که از خستگی میلرزید گفت:
- خب، اون خبر بدتون چی بود خانم صابری؟
صابری لبانش را کج کرد. متوجه خستگی حسین شده بود و دلش نمیخواست کام او را با دادن یک خبر بد دیگر تلخ کند؛ اما چاره نداشت. گفت:
- قربان، چند صفحه از اعترافات شهاب نیست.
چشمان خمار و خوابآلود حسین با شنیدن این خبر باز شدند:
- یعنی چی؟
صابری سعی کرد دست و پایش را گم نکند و خبر را طوری بدهد که حسین هم نگران نشود:
- نمیدونم قربان؛ من اینا رو دقیقاً چندین بار خوندم. اعترافاتش درباره تشکیلات بهائیشون کامل هست؛ درباره ماموریت اون شبش هم همینطور. ولی هیچی درباره قرارهاشون توی تظاهراتهای این چند روز و برنامههای بعدیشون نیست. محاله که درباره اینا حرف نزده باشه.
یکی از برگهها را نشان حسین داد و به قسمت پایینش اشاره کرد:
- قربان اینو ببینید! اینجا بازجو درباره قرارهای بعدیشون پرسیده، شروع کرده جواب دادن، ولی اولین جمله صفحه بعد، با آخرین جمله این صفحه پیوستگی نداره! من مطمئنم یه چیزی از این کم شده!
حسین کاغذها را از دست صابری گرفت و با دقت نگاه کرد. چندبار از روی جملات خواند. راست میگفت؛ معلوم بود چیزی کم شده است. حسین با خودش فکر میکرد لیست بدبختیهای امروزش تکمیل است و از این بهتر نمیشود؛ اول مرگ مشکوک متهم، بعد شهادت امین و گم شدن سارا و بهزاد و حالا هم گم شدن بخشی از اعترافات شهاب که حالا روی تخت پزشکی قانونی خوابیده بود. همه اینها وجود یک نفوذی را بدجور به رخ حسین میکشید و ذهنش را به هم میریخت. نفوذی هرکه بود، حتماً در آن تیم هم عامل خودش را داشت. ذهنش رفت به سمت کمیل؛ کمیل بود که از شهاب بازجویی کرد. نکند...اصلاً نمیتوانست به چنین چیزی فکر کند. اعضای تیم را یکییکی از نظر گذراند. به نتیجه نمیرسید. باید از یک راهی، تلهای طراحی میکرد تا حداقل عاملی که در تیم خودش هست را پیدا کند. برگشت به سمت کمیل و پرسید:
- روی سوژههای تیم شیدا سوارید؟
کمیل: بله حاجی؛ ولی من فکر میکنم فایده نداره، اینا مهره سوختهن. به درد نمیخورن.
حسین: فعلا همینا رو داریم. چهارچشمی حواستون بهشون باشه. فردا هم توی تظاهرات خانم صابری رو پوشش بدید که بتونه مواظب شیدا و صدف باشه. ترجیحاً دستگیرشون کنید. اون دوتا پسرا که با شیدا و صدف بودن...اونا رو هم بگیرید. اسمشون چی بود؟ آهان...حسام و شاهین.
کمیل: چشم. حواسمون هست. فقط شر نشه حاجی؟ آخه اینام بعیده اطلاعات زیادی داشته باشن!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶