eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_244 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _پاشو ببینم. مگه نمی‌خوای دوباره خ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تا شب موجی در فضای مجازی ایجاد شد. ابراز احساسات و نظرات مختلف سوژه صفحات هواداری و منتقدین شده بود. تماس‌ها به رامین برای برنامه هم شروع شد. امیرحسین با دیدن این وضعیت، روحیه تازه‌ای گرفت و برای ادامه جدی‌تر شد. آخر کار رامین یک کنسرت در تهران را که سالنی مناسب با شرایط خواننده‌اش داشت را انتخاب کرد و قرارها را گذاشت. هماهنگی‌ها را هم با شور و شوق انجام داد. زمان دوری نبود و در این فاصله آهنگ جدیدشان هم تکمیل شده بود و توانایی و قدرت پاهای خواننده محبوب هم بیشتر. در این بین آخرین قسمت‌های جهیزیه خریده شد. با توجه به جای کم خانه برای دو سری جهیزیه همه‌ی آن‌ها به انبار فروشگاه پدر منتقل می‌شد. تنها کار باقی مانده برای عروسی واریز آخرین مرحله پرداخت مبلغ خانه بود تا آن را تحویل بگیریم. برای رفتن به کنسرت آماده شدیم. رامین با امیرحسین به دنبال من و حلما آمدند. بین راه سعی کردیم که رامین و حلما را برای گرفتن عروسی تکی قانع کنیم. برنامه ما، با موافقت پدر، رفتن به سفر شد و با حرف‌های زده شده خواهر عزیزم هم راضی شد به تصمیم ما. وقتی رسیدیم، ما را نزدیک در اصلی سالن پیاده کردند. سفارش زیادی به رامین کردم که مواظب امیرحسین باشد و او هم مدام مرا مسخره می‌کرد. _اوف خب حالا. بچه دو ساله که نسپردی دستم. با این تیپ دختر کشی که تو واسش درست کردی از دست دخترا سالم در نیومد تقصیر من نیستا‌. گفته باشم. چشم غره‌ای رفتم و با حلما به طرف در سالن حرکت کردیم. امیر حسین باید از ورودی مخصوص وارد می‌شد. دلیل انتخاب آن سالن همین حسنش بود. بلیط مهمان ویژه را دادیم و در جایگاه نشستیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739