فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_244 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _پاشو ببینم. مگه نمیخوای دوباره خ
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_245
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
تا شب موجی در فضای مجازی ایجاد شد. ابراز احساسات و نظرات مختلف سوژه صفحات هواداری و منتقدین شده بود. تماسها به رامین برای برنامه هم شروع شد. امیرحسین با دیدن این وضعیت، روحیه تازهای گرفت و برای ادامه جدیتر شد. آخر کار رامین یک کنسرت در تهران را که سالنی مناسب با شرایط خوانندهاش داشت را انتخاب کرد و قرارها را گذاشت. هماهنگیها را هم با شور و شوق انجام داد. زمان دوری نبود و در این فاصله آهنگ جدیدشان هم تکمیل شده بود و توانایی و قدرت پاهای خواننده محبوب هم بیشتر.
در این بین آخرین قسمتهای جهیزیه خریده شد. با توجه به جای کم خانه برای دو سری جهیزیه همهی آنها به انبار فروشگاه پدر منتقل میشد. تنها کار باقی مانده برای عروسی واریز آخرین مرحله پرداخت مبلغ خانه بود تا آن را تحویل بگیریم.
برای رفتن به کنسرت آماده شدیم. رامین با امیرحسین به دنبال من و حلما آمدند. بین راه سعی کردیم که رامین و حلما را برای گرفتن عروسی تکی قانع کنیم. برنامه ما، با موافقت پدر، رفتن به سفر شد و با حرفهای زده شده خواهر عزیزم هم راضی شد به تصمیم ما.
وقتی رسیدیم، ما را نزدیک در اصلی سالن پیاده کردند. سفارش زیادی به رامین کردم که مواظب امیرحسین باشد و او هم مدام مرا مسخره میکرد.
_اوف خب حالا. بچه دو ساله که نسپردی دستم. با این تیپ دختر کشی که تو واسش درست کردی از دست دخترا سالم در نیومد تقصیر من نیستا. گفته باشم.
چشم غرهای رفتم و با حلما به طرف در سالن حرکت کردیم. امیر حسین باید از ورودی مخصوص وارد میشد. دلیل انتخاب آن سالن همین حسنش بود. بلیط مهمان ویژه را دادیم و در جایگاه نشستیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739