فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_252 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوباره دراز کشیدم. مادر رفت و من د
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_253
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
اشکی گوشه چشمش نشاند و با مظلومیت نگاهم کرد.
_تو رو خدا این بارم به خاطر امیرحسین. بذار پسرم به لیلی برسه. قسمت میدم تو رو به...
عصبی تر شدم. زنی که روبهرویم بود خودخواهی را با اوج رسانده بود. نمیخواستم جلوی او اشک بریزم راه اتاق را در پیش گرفتم و حرف آخر را هم زدم.
_پسرتون ارزونی خودتون و اون لیلی خانومتون.
گفتم اما دلم این را نمیگفت. چطور میتوانستم امیرحسینم را ارزانی لیلی کنم. امیرحسین من گوهر باارزشی بود که در صندوقچه قلبم از او محافظت میکردم.
بعد از گریه و زاری زیاد، با خودم تصمیمی گرفتم. هنوز با تصمیمم در کلنجار بودم که صدای امیرحسین را از سالن شنیدم. جستی زدم و در را قفل کردم. مادر با صدای بلند و حرصی اسمم را گفت اما من قصد روبهرو شدن با امیرحسین را نداشتم.
_هلیا خانوم، عزیز من باز کن این درو با هم حرف بزنیم اگه به نتیجه نرسیدیم هر کار خواستی بکن.
از پشت همان در قفل شده جوابش را دادم.
_من نمیخوام حرف بزنم. برو پی زندگیت. به زندگی با لیلی فکر کن. بین اون همه جمعیت ازت خواسته... برو پیشش.
از لحنش پیدا بود که او را عصبی کرده بودم.
_میفهمی چی داری میگی؟ میخوای بگی هنوز نمیدونی همهی زندگیم تو هستی؟ هلیا اینجوری شکنجهم نکن.
_تو هم زندگیم بودی. چند بار بهم گفتی برم؟
_رفتی؟ آره؟ رفتی؟
_تو برو. نمیخوام یه روز حسرت اینو داشته باشی که میتونستی با لیلی باشی و وجود من مانعت شده.
دیگر فریادش بلند شده بود. مشتی به در زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739