فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_253 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اشکی گوشه چشمش نشاند و با مظلومیت
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_254
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_هلیا این در لعنتیو باز کن. کمتر چرت و پرت بگو. اینقدر به شعورم توهین نکن. با توام هلیا درو باز کن.
_داد نزن. اگه بازم بخوای بیای و زور بگی میرم جایی که نتونی پیدام کنی.
با این حرفی که در موردش مطمئن هم نبودم، ساکت شد. کمی بعد از آمدن صدای در حیاط، مادر خواست در اتاق را باز کنم. وقتی مقابلش قرار گرفتم، اخمی تحویلم داد و دست به کمر گرفت.
_خجالت نمیکشی؟ کجا میخواستی بری مثلاً؟
لبخند تلخی زدم و به پشت میزم برگشتم.
_مامان جان، من یه چیز گفته شما چرا جدی گرفتین؟ من کجا خواستم برم که اینجور جوش میاری.
_نمیخوای بس کنی؟ دلم واسش سوخت طفلی خیلی داغون بود.
_بس کنم؟ مگه ندیدین مادرش چی میگفت؟ الان اگه بذارم بیاد پیشم، حتی اگه خودشم پشیمون نشه زخم زبونای مادرش تا آخر عمر ولم نمیکنه. میخواد بگه تو نذاشتی به اون دختره برسه.
_حالا که این اتفاقا پیش اومده بذارید یه بار واسه همیشه سنگش وا کنده بشه و تکلیف همه معلوم بشه. نمیخوام یه عمر سایه لیلی مدام روی زندگیم باشه.
مادر برگشت و از اتاق بیرون رفت. از سالن حرف میزد.
_چی بگم بهت؟ فقط بدون هر کاری حد و اندازه داره. از حد نگذرون که یه عمر پشیمونی واسه خودت بمونه.
_مامان به اون داماد عزیزت بگو نیاد اینجا تا من کمتر اذیت بشم.
صدای ظرفها میگفت که دیگر به آشپرخانه رسیده.
_چه حرفا؟ چشم میگم مراقب باشید مادمازل آرامشش به هم میخوره. میگم با اینکه دلت باهاشه، نیا پیشش که خانوم به لجبازیش ادامه بده.
_ای بابا! میخوام دور باشه که بتونه درست فکر کنه. یه تصمیم جدی و محکم بگیره.
_باشه. حالا بیا به من کمک کن. میخوام مربا درست کنم.
_مامان! من الان حوصله مربا درست کردن دارم؟
_فاز دپرس واسم نگیر که خودم میام فازتو عوض میکنما. بدو بیا.
به اجبارش برای کمک رفتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739