eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_255 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به اجبارش برای کمک رفتم. هر چند خو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هم همراهی کرد. _راست میگه مامان. فکر کنم پیش خودت گفتی اینا میذارن میرن سر خونه‌شون بهتره آخرین کارم ازشون بکشم. _بسه بسه! خیلی روتون زیاده. خجالتم خوب چیزیه. همیشه خودم این کارا رو می‌کردم شماهام بهونه‌ی درس و کار داشتین و خبری ازتون نبود. در ضمن امسال دارم واسه شماهام درست می‌کنم. یعنی سه برابر. واسه همینه به چشم اومده. _مادرِ من زندگی من رو هواست اونوقت شما دارین خورد و خوراک و چاشنی واسه خونه‌ی من آماده می‌کنید؟ به سرم ضربه‌ای زد و با چشم غره اخمش را درهم کشید. _خوبه تو هم. به یکی بگو ندونه توی دلت چه خبره. داره از دلتنگی شوهرش پرپر می‌زنه، اون‌وقت کلاسشو واسه ما هم میذاره. _مامان! من پرپر می‌زنم؟ _نه پس منم که هر روز چند ساعت به عکسای شوهرم زل می‌زنم و میرم هپروت. لابد اونم منم که شبا از دوریش اشکام رودخونه‌ست. امروزم که رامین می‌رفت دنبالش، اون من بودم چشمام برق می‌زد. با جیغ مادر را صدا زدم. حلما از خنده ریسه رفت. _راست میگی مامان. دمت گرم. زدی به هدف. نیشگونی از حلما که این حرف را زد، گرفتم‌ و از جا بلند شدم. _حالا که این طور شد، من دیگه کمک نمی‌کنم. _دنبال بهونه بودی که در بری. از اولشم داشتی غر می‌زدی. حرفش هنوز تمام نشده بود که صدای زنگ در آمد. به طرف آیفون رفتم. با دیدن چهره مادرشوهرم برق از سرم پرید. نگاهی به مادر کردم. _هلیا، کی بود؟ چرا رنگت پرید؟ _مادر امیرحسینه‌. من میرم اتاقم بهش بگین حالم خوب نیست. نمی‌خوام باز با حرفاش عذابم بده. در را باز کردم و به اتاقم پناه بردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739