فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_256 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هم همراهی کرد. _راست میگه مام
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_257
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
در را باز کردم و به اتاقم پناه بردم. با آمدنش سلام و تعارفات شروع شد اما این بار مادر خلاف همیشه سرد بود. دوست نداشتم حرفهایش را بشنوم. خودم را مشغول لب تاپم کردم. هدفون روی گوشم گذاشتم و آهنگی از امیرحسین را پخش کردم.
دستی که روی شانهام نشست، باعث شد با ترس از جا بپرم. هدفون را برداشتم و سوالی به حلما نگاه کردم.
_پاشو بیا. حال مادرشوهرت خیلی خرابه. داره گریه میکنه. میگه تا تو رو نبینه نمیره.
با تعجب نگاهش کردم.
_وا؟ یعنی چی؟
_من چه میدونم؟ پاشو بیا دیگه.
بسماللهی گفتم و به سالن رفتم. سلامی دادم و روبهرویش نشستم. سر بلند کرد و بغضش را فرو برد. به من خیره شد.
_هلیا منو ببخش. خیلی آزارت دادم. خدا جواب خودخواهی و اذیتامو بد جوری بهم داد.
مادر که معلوم بود کلافه شده، اعتراض کرد.
_نفیسه خانوم میشه بگین چی شده؟ نصفه عمرمون کردین.
او هم رو به من کرد و شروع به توضیح دادن کرد.
_من به خاطر لیلی به امیر حسین خیلی سخت گرفتم که اونو فراموش نکنه و منتظر باشه تا اون برگرده اما اون زیر بار نمیرفت تا اینکه گفت از یه دختر خوشش اومده و میخواد باهاش ازدواج کنه. مخالفت منو که دید، رفت داییشو آورد. برادر منم مجبورم کرد بیام خواستگاری و باهاشون راه بیام.
وقتی تو اومدی، تازه فهمیدم پسرم دلشو بهت داده و دیگه امیدی به جای لیلی توی قلبش نمیتونم داشته باشم. واسه همین نتونستم دلمو باهات صاف کنم و اذیتت کردم. تا اینکه اون روز لیلی اومد خونهمون. بعد از چند سال. خیلی تغییر کرده بود. تعجب کردم. یعنی انتظارشو نداشتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739