eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_256 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هم همراهی کرد. _راست میگه مام
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 در را باز کردم و به اتاقم پناه بردم. با آمدنش سلام و تعارفات شروع شد اما این بار مادر خلاف همیشه سرد بود. دوست نداشتم حرف‌هایش را بشنوم. خودم را مشغول لب تاپم کردم‌. هدفون روی گوشم گذاشتم و آهنگی از امیرحسین را پخش کردم. دستی که روی شانه‌ام نشست، باعث شد با ترس از جا بپرم. هدفون را برداشتم و سوالی به حلما نگاه کردم. _پاشو بیا. حال مادرشوهرت خیلی خرابه. داره گریه می‌کنه. میگه تا تو رو نبینه نمی‌ره. با تعجب نگاهش کردم. _وا؟ یعنی چی؟ _من چه می‌دونم؟ پاشو بیا دیگه. بسم‌اللهی گفتم و به سالن رفتم. سلامی دادم و روبه‌رویش نشستم. سر بلند کرد و بغضش را فرو برد. به من خیره شد. _هلیا منو ببخش. خیلی آزارت دادم. خدا جواب خودخواهی و اذیتامو بد جوری بهم داد. مادر که معلوم بود کلافه شده، اعتراض کرد. _نفیسه خانوم میشه بگین چی شده؟ نصفه عمرمون کردین. او هم رو به من کرد و شروع به توضیح دادن کرد. _من به خاطر لیلی به امیر حسین خیلی سخت گرفتم که اونو فراموش نکنه و منتظر باشه تا اون برگرده اما اون زیر بار نمی‌رفت تا اینکه گفت از یه دختر خوشش اومده و می‌خواد باهاش ازدواج کنه. مخالفت منو که دید، رفت دایی‌شو آورد‌. برادر منم مجبورم کرد بیام خواستگاری و باهاشون راه بیام. وقتی تو اومدی، تازه فهمیدم پسرم دلشو بهت داده و دیگه امیدی به جای لیلی توی قلبش نمی‌تونم داشته باشم. واسه همین نتونستم دلمو باهات صاف کنم و اذیتت کردم. تا این‌که اون روز لیلی اومد خونه‌مون. بعد از چند سال. خیلی تغییر کرده بود. تعجب کردم. یعنی انتظارشو نداشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739