فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_61 _هوم؟ _خسته نمیشی اینقدر وارفتهای
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_62
زهرا دستم را میکشید و تلاش میکرد تا سر جا بنشاندم. با صدای یکی از بچهها که گفت دبیر آمده سرجایم نشستم. ساعت کلاس کلافه بودم. به محض خوردن زنگ تفریح برای اینکه دوباره بحثی نشود، زهرا مرا با خود به حیاط برد و واردارم کرد تا آبی به صورتم بزنم.
_چرا از کوره در رفتی؟
_زهرا، خیلی تحمل کردم که همین قدر عکسالعمل نشون دادم. اگه کنترل نکرده بودم، الان فکشو پیاده کرده بود.
_دختر، آدمیزاد که شاخ و شونه نمیکشه. یا حرف میزنه و حالی میکنه یا طرف حالیش نمیشه که ولش میکنه.
_ول ده زهرا. حوصله ندارم.
بعد از کمی گشتن در حیاط، به کلاس رفتیم. سمیرا سر اولین میز نشسته بود. نگاهش نکردم. همین که خواستم از کنارش رد شوم، زیر پایی کشید و باعث شد سکندری بخورم و با صورت به زمین بیافتم. صدای خنده بعضی و جیغ بعضی دیگر در هم شد. از جا که بلند شدم، با حرص نفس نفس میزدم. به طرفش حمله کردم. مشتی به صورتش زدم که جیغش به هوا رفت. همین لحظه دبیر وارد کلاس شد. به دبیر نگاهی کردم. فاتحه اعتبارم در مدرسه جدید را خواندم. زهرا با دیدنم هینی کشید.
_ترنم دماغت داره خون میاد.
از بچهها دستمال گرفت و به من داد. سرم بالا بود که دبیر به خودش آمد و سر من و سمیرا که صورتش را گرفته بود، داد کشید.
_شما دوتا، سریع برین دفتر و توضیح بدین این چه وضعیه.
از کلاس بیرون رفتیم. سمیرا غر میزد و خط و نشان میکشید. وقتی به دفتر رسیدیم، ناظم از پشت سر ما وارد شد.
_شما اینجا چی کار میکنید؟
وقتی به طرفش برگشتیم، از دیدن وضع ما چشمانش گرد شد.
_چی شده؟ جنگ شده یا چاله میدون تشریف داشتین؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_63
سعی کردم یاغیگریام را مخفی کنم.
_خانوم، این سلطانی زیر پایی کشید باعث شد این جوری بشم. خون دماغم بند نمیاد. خورده زمین درد داره. نشکسته باشه خانوم.
_چی میگی؟ مشت زدی زیر چشم طلبکارم هستی؟
خانم صابری عصبانیتر شد. مربی بهداشت را خبر کرد. کمک کرد خون دماغم بند بیاید و زیر چشم سمیرا هم یخ گذاشت تا کبودیش کمتر شود. بهتر که شدم، مجبور شدم تمام ماجرا را توضیح بدهم. نزدیک زنگ آخر بود. اجازه گرفتم تا لباسم را که خاکی بود تمیز کنم؛ البته قبل از آن هر دو تعهد دادیم که تکرار نشود و عواقب کاری که کردیم را هم به عهده بگیریم. چون اولین بار بود، تخفیف داده بودند.
مشغول تمیز کردن لباسم بودم که صدای جیغ جیغی از پشت سرم شنیدم. بیاهمیت به کارم ادامه دادم. نمیخواستم بچهها که میرسند، مرا در آن وضع خاکی و آشفته ببینند.
کارم تمام شد و وضعیتم قابل تحمل. دوباره صدای زنی جیغ زنان را شنیدم که نزدیک میشد. رو برگرداندم. چشمانم گرد شد. نمیفهمیدم چه خبر شده. زنی دست سمیرا را گرفته بود و با سر و صدا به طرف من میآمد خانم مدیر و خانم صابری هم دنبالش میدویدند. به من که رسید، به شدت مرا هل داد.
_دختره بیچشم و رو، به چه جراتی دست روی دختر من بلند کردی؟ جوری ادبت کنم که بفهمی مدرسه چاله میدون نیست.
تعادلم را که حفظ کردم، غریدم.
_اگه چاله میدون نبود که دخترتون نمیزد دماغ منو داغون کنه. معلوم نیست شکسته باشه یا نه. اگه چاله میدون نبود که شما این همه داد و هوار نمیکردین.
_وای وای وای؟ چه بچه پررویی؟
به طرف مدیر که تازه رسیده بود، برگشت.
_ خانوم مدیر، چه جوری اینا رو تو مدرسه راه دادین؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
تربیت فرزندان👶
✅ بچهها تشنه شادی هستند و شما بهعنوان پدر و مادر نقش پررنگی در فراهم کردن فضایی مفرح و پرمحبت برای یادگیری و پرورش فرزندتان دارید👌
اگر مادران کودک درونشان شیطنت کند، زندگی در خانه جریان مییابد، اگر خنده، اگر شادی، اگر شوخی، اگر بازی کنند همه اهل خانه را به زندگی نوید میدهند.🤩
🔵 انتقال شادی از پدران و مادران به کودکان میسر است. کودکان همین چند سال را برای شادی و بازی وقت دارند، کودک شاد امروز، انسان موفق و خوشبخت فرداست.👨👩👧👦
💫بازی کردن به کودکان، کشف دنیا، قوانین طبیعت، تفکر در پیرامون زندگی را میآموزد آنها تواناییهای خود را در بازیها میسنجند که هیچ علمی آن را به کودکان نخواهد آموخت.
⚠️ کودکی که به اجبار والدین به جای بازی و تحرک و شادی پشت میز کلاس زبان مینشیند، کودکی که به جای گرفتن مداد رنگی برای نقاشی و خطخطی کردن، الفبا را میآموزد، رشد سالم روانی را که بین یک تا شش سالگی اول زندگی باید اتفاق بیفتد را از دست میدهد.❌
▪️کودک دانشمند امروز، انسان مضطرب فرداست که شانس پیشرفت در بسیاری از زمینههای احساسی را از دست خواهد داد❗️
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_63 سعی کردم یاغیگریام را مخفی کنم.
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_64
خانوم مدیر، چه جوری اینا رو تو مدرسه راه دادین؟
مدیر سعی کرد او را آرام کند. چشمم به در مدرسه افتاد که پدر از آن وارد شد. به طرفش دویدم و توجهی به جیغهای مادر سمیرا نکردم. با سرعتی که خودم باور نمیکردم، ماجرا را به پدر گفتم. وقتی بقیه به ما رسیدند، پدر در حال معاینه دماغم بود. به جایی دست زد که دادم به هوا رفت.
_ترنم، وایستا ببینم. درست جواب بده. چقدر و کجا درد داره.
پدر دوباره دست کشید. وقتی مطمئن شد، دستم را کشید.
_عجله کن. باید بریم عکس بگیریم. نمیدونم اینجا مدرسهست یا ... استغفرالله.
مادر سمیرا دوباره داد و هوار کرد.
_هی آقا کجا؟ دخترت زده صورت دختر منو کبود کرده. دارین سرتونو میذارین و میرین؟
پدر با اخم و برافروخته برگشت و جوابش را داد.
_خانم، دارم بچهمو میبرم ببینم دخترت چه بلایی سرش آورده. وقتی معلوم شد میرسم خدمتتون تا بپرسم چرا و به چه حقی این اتفاق افتاده. فقط دعا کنین چیزیش نشده باشه.
از حمایت و محکم بودن پدرم خوشحال بودم. مرا برای عکسبرداری برد. دماغم مو برداشته بود. دردش هم زیاد شده بود به خانه رفتیم. خواب بودم که گوشی خانه زنگ خورد. شماره ناشناس بود. از جا بلند شدم. خودم را به آشپزخانه رساندم تا گوشی را برای جواب دادن به کسی بسپارم. مادر را دیدم. جواب داد. قطع که شد، توضیح داد.
_همکلاسیت بود. زهرا. میخواد کیفتو بیاره.
_اِ یادم نبود. مامان، زهرا همون بغل دستیمه که گفتم آدم جالبیه.
_حالا بذار بیاد ببینمش.
پدر به آشپزخانه آمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_64 خانوم مدیر، چه جوری اینا رو تو مدر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_65
_ترنم یه بار دیگه ببینم دعوا کردی، خودم خدمتت میرسم. دختر، با چه زبونی بهت بگم بچه آدم با مشت و لگد حرف نمیزنه. شنیدی.
_بله. ببخشید بابا.
ناهار را هنوز تمام نکرده بودم که زهرا رسید. مادر جلوی در با زهرا احوالپرسی کرد تا خودم را به آنها رساندم.
_سلام زهرا، بیا تو دیگه.
_نه ممنون. مامانم توی ماشین منتظره.
مادر دست روی شانهاش گذاشت.
_خب زهرا جان، مادرتم میومدن تو.
_نمیشه. باباماینا خونه منتظرن ناهار بخوریم.
_ای وای این جوری که بد شد.
رو به من کرد.
_از دست تو ترنم که همه رو به زحمت انداختی.
با آنکه شرمنده زهرا بودم، اعتراض کردم.
_مامان، زهرا هم شاهده. من شروع نکردم. اصلاً کارش نداشتم.
زهرا به دفاع حرف زد.
_خاله جون، راست میگه. اون دختره موی دماغ شده بود.
حرف زهرا را ادامه دادم.
_حالام که باعث شده دماغم مو برداره.
_وای راست میگی؟ خیلی درد داره؟
_آره بابا. شاید فردا نتونم بیام. ممنون که کیفمو آوردی. از مامانتم عذرخواهی کن.
روبوسی کردیم. در گوشم پچ پچ کرد.
_توی خونه هستی جذاب و مودب میشی.
مشتی به بازویش زدم.
_ای بدجنس. من به این خانومی.
_آره پای چشم سمیرا خبر میده چقدر خانومی.
خداحافظی کردم و به دوستی با زهرا دلگرم شدم. پدر غیبت روز بعدم را موجه کرد و به همین بهانه اعتراضش را به خانم مدیر اعلام کرد که چرا در مدرسه باید چنین اتفاقی بیافتد و از آن بدتر اینکه چرا مادر یک دانشآموز چرا باید به خود اجازه بدهد تا با دانشآموز دیگری برخورد کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمانهای موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده #رمان_حاشیه_پررنگ #زینتا (رحیمی
تازه واردین عزیز خوش اومدین.
رمانهای تموم شده منتظرتونن. ☝بخونید و با رمان جدیدم همراه باشید.
از نظرات ارزندهتون استقبال میکنم.
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
نظم، احترام و شکوه در ۱۹ بهمن به نمایش گذاشته میشود.
هرساله نگاهها به این سمت است که یک صف از این شکوه بیعت کم خواهد شد یا نه.
زنده باد غیور مردان نیروی هوایی که تجدید بیعتشان فدائیان امام عصر عجالله را دلگرم مینماید.
#انقلاب
#نیروی_هوایی
#زینتا
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_65 _ترنم یه بار دیگه ببینم دعوا کردی،
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_66
یک ماهی از شروع مدرسه گذشته بود که پدر و مادر هر دو به یک سمینار خارج از کشور دعوت شدند. پدر میگفت باید بروند اما مادر به خاطر اینکه نمیتوانست من و حامد را حدود یک ماه تنها بگذارد، مخالفت میکرد. بعد از شام، پدر روی مبل نشست و مادر را صدا زد. جمع کردن ظرفها به عهده من افتاد.
_ببین ترانه این سمینار خیلی معتبره. خودتم خوب میدونی اگه بریم چقدر واسمون خوبه. اصلا مگه خودت واسش این همه سعی و تحقیق نکردی؟ تا دو روز دیگه باید جواب بدیم. ما هر دو باید بریم. منم مثل تو نگران بچههام. ترانه، اگه موافق باشی میذاریمشون پیش عزیزجون.
_حبیب، ترنم درس داره. میتونه خونه عزیزجون بمونه؟
_خانوم جان، یادت رفته؟ الانم ترنم خودش درسشو میخونه. من و تو توی خونهایم که کمکش کنیم؟
کارم که تمام شد، به سالن رفتم. کنار مادر نشستم.
_نمیدونم خونه عزیزجون چه جوری میتونم بمونم. از من خیالتون راحت باشه اما از حامد نمیدونم میتونه یا نه.
مادر که گویی سوژه جدید گیر آورده باشد، ادامه داد.
_راست میگه. خب گیرم که ترنم بتونه، حامد چی؟
_ترانه، من که نمیگم راحته. این همه آدم این کارو میکنن. یه ماهه خب. میگم همه حواسشون بهش باشه. دیگه بهونه درنیار.
دلم نمیخواست از آنها دور باشم اما دلم برای پدر سوخت و دلم میخواست به تلافی موافقت پدر در انتخاب رشته مورد علاقهام، برای موفقیتشان کمکی کرده باشم.
_مامان، اگه قول بدم حواسم به حامد باشه و هواشو داشته باشم، راضی میشی؟
_بچه، یکی میخواد حواسش به تو باشه؛ حالا میخوای حواست به یکی دیگه باشه؟
_انگار یادتون رفته وقتایی که نیستین من مراقب حامدم.
پدر لبخند رضایتی زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_66 یک ماهی از شروع مدرسه گذشته بود که
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_67
_ترنم، خوشحالم اینقدر بزرگ شدی که توی این شرایط داری کمک ما میشی اما مطمئنی از عهدهش برمیای؟
_بابا، سعیمو میکنم. عزیزجون و آقاجونم هستن دیگه.
پدر رو به مادر کرد.
_ترانه خانوم، اینم از نگرانیت. موافقی اعلام آمادگی کنیم؟
_چی بگم؟ نمیدونم ترنم فهمیده داره چه کار سختیو به عهده میگیره یا نه.
_فهمیده خانوم. با این قولش یعنی میخواد بگه بزرگ شدم و وقت شوهر کردنمه.
با صدای بلند اعتراض کردم.
_اِ بابا اصلاً قول ندادم. ولم کنین. نمیخواد برین.
پدر و مادر هر دو خندیدند.
_پس من میرم اعلام کنم که میایم.
خیلی زود مقدمات رفتنشان ردیف شد. دلشوره داشتم. نمیدانستم میتوانم از عهده قولی که دادم بربیایم و از حامد مراقبت کنم یا نه. حتی نمیدانستم زندگی در خانه عزیزجون برای خودم قابل تحمل خواهد بود یا نه. حامد بیشتر برایشان دلتنگ میشد یا من. باز هم همه مرا بزرگتر از سنم میدیدند اما کودک درونم از ترس دوری پدر و مادر میلرزید. کاش میشد بگویم نروند.
مشغول چیدن وسایل مورد نیازم در چمدان بودم. از لباس و کتاب تا هر چیزی که فکر میکردم در این مدت ممکن است به آن نیاز پیدا کنم. وضع عجیبی شده بود. هر اتاق چمدان و ساکی به راه بود. چمدانی برای سفر پدر و مادر. ساک بزرگی برای حامد و چمدانی برای من که قرار بود عازم خانه عزیزجون شویم. شب موقع پروازشان بود.
بعد از بستن بار، عازم شدیم. بنا بود اول ما را به مقصد برسانند و بعد پدر و مادر راهی شوند. بین راه مادر گوشیام را به من برگرداند. گفتند ما برای بدرقه به فرودگاه نرویم تا حامد بیقراری نکند و یک سفر عادی به نظرش بیاید. وقتِ خداحافظی گریههای حامد مادر را بیتاب کرد اما من گریههایم را برای وقتی گذاشتم که حامد خواب باشد. وقت خواب دلی سبک کردم از گریه. گریه از تنهایی که همیشه گریبانگیرم بود. تنهایی که کمتر کسی درکش کرد. همه خوب بودند و صمیمی اما باز من تنها بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪