فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_62 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 زنی که میدانستم اسمش امینه است، بس
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_63
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
آخرش هم پلکهایم از خستگی روی هم افتاد. غروب به زحمت خودم را از جا کندم و نشستم. از اذان هم گذشته بود. در همان حال گوشی را در دست گرفتم و با پدر تماس گرفتم. بعد از سلام و احوالپرسی تا خواستم بپرسم رسیده است یا نه صدای مادر که گوشی را از پدر گرفته بود در سرم پیچید.
_دختر چشم سفیدم زبون درازیای صبح یادته. حالا شوهر جونم پیش منه اما تو چی؟ حالا تنها بمون تا یاد بگیری واسه مادرت سوسه نیای.
_مامان؟ الان به جای اینکه منو دلداری بدی که اینجا بدون شما موندم دلمو میسوزونی؟ میخوای اشک منو دربیاری؟
_نه بابا از کی تا حالا اینقدر ناز نازی شده بودی و من نمیدونستم؟ جمع کن خودتو بچه.
واقعاً بغض کرده بودم. پیش نیامده بود که شبی را دور خانوادهام به صبح رسانده باشم. پدر، دل نازکی داشت و طاقت دوری ما را نداشت. به همین خاطر اجازه نمیداد جایی بدون او بمانیم. این بار هم مطمئن بودم به خاطر اینکه مانع کارم نشود، چیزی نگفت. با این فکر قطرهی اشکی سرازیر شد. خواستم خداحافظی کنم که مادر متوجه حالم شد.
_هلیا جان، حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چیزی بهت گفتن؟
_نه مامانی چه حرفی تا حالا خواب بودم تازه بیدار شدم.
_وای خدا. دختر جون زشته عین چی گرفتی توی خونهی مردم خوابیدی؟ پاشو برو پیششون آبروریزی هستیا.
_چشم مامان. خداحافظ.
_کوچولوی من دیگه نبینم بغض کنیا. اگه دختر خوبی باشی و وقت خواب گریه نکنی، قول میدم تا یه هفته به لوس شدنات پیش بابات گیر ندم. خداحافظ.
قطع کرد و من به حرف مادر خندیدم. خوب میدانست چطور حالم را خوب کند. نگاهی به خود در آینه انداختم. مرتب شده بودم. خواستم روسریام را سرم کنم که بهاره وارد اتاق شد. سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گفتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_62 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _همه چیو در مورد خودم گفتم و قضیه عکسم تو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_63
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقتی خواستند سوار شوند مریم متوجه شد دوباره گیر افتاده. آقای علیپور به خاطر بد شدن حالش نمیتوانست عقب ماشین بنشیند و زود جلو سوار شد. حالا او مجبور بود کنار امید بنشیند. هیچ حرفی رد و بدل نشد؛ مگر چند جملهای که آقای علیپور در مورد چگونگی کار مشورت کرده بود. وقتی به قزوین رسیدند، مریم سریع وضعیت سازمانی و روند تولید کارخانه را بررسی کرد. آقای علیپور ساختمانها و انبارها را چک کرد. امید هم از کارگرها پرس و جو کرد و کار را تمام کردند. هنگام ناهار کلیاتی از کارهای انجام شده را به هم گفتند و به نتیجه رسیدند که تحقیقات کافیست. امید به این فکر میکرد که چقدر خوب است مریم موقع کار مسائل شخصی را کنار میگذارد.
موقع برگشت، نزدیک تهران، راننده ناگهان متوجه کامیونی شد که گویی خواب رفته و به طرف آنها تغییر مسیر میداد. سریع خود را به شانه خاکی منحرف کرد. جاده شانه مناسبی نداشت و ماشین واژگون شد. وقتی ایستاد، راننده و مریم نتوانستند خارج شوند. آقای علیپور راننده را بیرون کشید. امید از مریم میخواست که از پنجره خارج شود ولی پای او بین صندلیها گیر کرده بود. به راحتی نمیتوانست بیرون برود. هر لحظه امکان داشت ماشین منفجر شود. تلاش مریم فایدهای نداشت. همین که دست امید به چادر او رسید، تمام قوایش را جمع کرد و با کشیدن چادرش او را بیرون کشید. همه از ماشین فاصله گرفتند. در همین لحظه پلیس هم رسید و اورژانس خبر کرد. با آمدن اورژانس فهمیدند راننده از ناحیه پا و مریم دستش مشکل دارند و باید به بیمارستان بروند. امید با آنها به بیمارستان رفت. آقای علیپور را به تهران برگرداند. به پدرش زنگ زد و ماجرا را توضیح داد.
مریم که بعد مدتی تازه بدنش سرد شده بود، دردها را احساس کرد. دستش خیلی درد داشت. بعد از عکس گرفتن، قرار شد دستش را گچ بگیرند. در حین این کار رییس به آنجا رسید. مریم که از درد گریه میکرد، متوجه او و امید نشد. کار تمام شد. امید و پدرش به مریم نزدیک شدند. سعی کرد خودش را جمع و جور کند. اشکش را پاک کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_63
سعی کردم یاغیگریام را مخفی کنم.
_خانوم، این سلطانی زیر پایی کشید باعث شد این جوری بشم. خون دماغم بند نمیاد. خورده زمین درد داره. نشکسته باشه خانوم.
_چی میگی؟ مشت زدی زیر چشم طلبکارم هستی؟
خانم صابری عصبانیتر شد. مربی بهداشت را خبر کرد. کمک کرد خون دماغم بند بیاید و زیر چشم سمیرا هم یخ گذاشت تا کبودیش کمتر شود. بهتر که شدم، مجبور شدم تمام ماجرا را توضیح بدهم. نزدیک زنگ آخر بود. اجازه گرفتم تا لباسم را که خاکی بود تمیز کنم؛ البته قبل از آن هر دو تعهد دادیم که تکرار نشود و عواقب کاری که کردیم را هم به عهده بگیریم. چون اولین بار بود، تخفیف داده بودند.
مشغول تمیز کردن لباسم بودم که صدای جیغ جیغی از پشت سرم شنیدم. بیاهمیت به کارم ادامه دادم. نمیخواستم بچهها که میرسند، مرا در آن وضع خاکی و آشفته ببینند.
کارم تمام شد و وضعیتم قابل تحمل. دوباره صدای زنی جیغ زنان را شنیدم که نزدیک میشد. رو برگرداندم. چشمانم گرد شد. نمیفهمیدم چه خبر شده. زنی دست سمیرا را گرفته بود و با سر و صدا به طرف من میآمد خانم مدیر و خانم صابری هم دنبالش میدویدند. به من که رسید، به شدت مرا هل داد.
_دختره بیچشم و رو، به چه جراتی دست روی دختر من بلند کردی؟ جوری ادبت کنم که بفهمی مدرسه چاله میدون نیست.
تعادلم را که حفظ کردم، غریدم.
_اگه چاله میدون نبود که دخترتون نمیزد دماغ منو داغون کنه. معلوم نیست شکسته باشه یا نه. اگه چاله میدون نبود که شما این همه داد و هوار نمیکردین.
_وای وای وای؟ چه بچه پررویی؟
به طرف مدیر که تازه رسیده بود، برگشت.
_ خانوم مدیر، چه جوری اینا رو تو مدرسه راه دادین؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_62 _تو... تو دخترهی... تو که معلوم
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_63
هنوز از در نرفته بودند که پریچهر برگشت و عمه را صدا زد.
_از مهلتی که عمو واسه برگردوندن ارثم تعیین کرده بود، یه ماه گذشته. منتظرم هنوز.
عمه نگاه تیزی انداخت و از در بیرون رفت. عمو جلو آمد و روبهروی پریچهر ایستاد.
_عمو جان، چرا این طوری میکنی؟ صبر میکردی خودمون جوابشو میدادیم.
_صبر میکردم؟ به پدر و مادر شما که توهین نکرده بود. تازه جواب چیو میدادین؟ جواب اینکه زنعمو هم مثل عمه شهین و سهراب فکر میکنه اگه پسرش با من ازدواج کنه اموالتون از توی خانواده بیرون نمیره و اضافه هم میشه؟
عمو دهانش باز ماند. به سیمین خانم نگاه کرد. او هم دستپاچه خواست حرفی بزند که با اشاره دست عمو سکوت کرد. دیگر همه ایستاده بودند. پیمان زیر گوشش زمزمه کرد.
_پریچهر، بابا جان، بیا بریم خونه. تمومش کن. همه چیزو به هم نریز.
با دستهای حلقه شده دور شانهاش او را به طرف در برد تا در همان خانه سرایداری دختر آشفتهاش را به آرامش برساند.
یک هفته از خواستگاری سهراب گذشت. به خاطر حرفهای پیش آمده، هیچ کدام از اهالی عمارت به پریچهر نزدیک نمیشدند. پنجشنبه عمو دنبالش فرستاد. به عمارت که رفت، سعی کرد چیزی را به روی خودش نیاورد. او عصبانی بود و چیزهای زیادی گفته بود. عمو تنها روی مبل رو به در نشسته بود. بعد از احوالپرسی معمول، روی مبل کنار عمو نشست.
_دخترم، پیامک واریز واست اومد. درسته؟
_بله اما سوال شده برام که این همه، پول چیه؟
_خب چرا نپرسیدی؟
_شب دیدمش که شما نبودین.
_ببین، اون مبلغ سهم عمههاته. با تهدید قانونی وکیلم فهمیدن قضیه جدیه و باید سهمتو پس بدن. حالا دیگه تصمیم با خودته که چه کارش کنی.
_اول از همه میخوام یه خونه ویلایی مناسب بخرم قبل از اینکه نفر بعدی اون خونه سرایداریو بکوبه توی سرم.
عمو سری به تاسف تکان داد.
_حق داری البته من باید ناراحت باشم؛ چون اگه خونه مستقل بگیری، هم خودت دور میشی، هم به طور حتم پیمان و بیبی رو هم با خودت میبری و دستم میمونه توی پوست گردو.
لبخندی زد و دست عمو را فشرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_62 به بهداری رفتیم. هوا کمی سرد بود. ر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_63
تعطیلات عید اومدم سنندج. به خاطر اینکه دانشجوی سال چهارم حقوق بودم و توی دانشکده هم مبارزه سیاسی داشتم، اینجا ازم خواستن مسئولیت مهمتری گردن بگیرم. اون شکی که به جونم انداختی، توی سرم بود و از وقتی خوندن کتابای اسلامیو شروع کردم، بدتر شد. نمیتونستم اون مسئولیتو قبول کنم. کمکم جنگ دوم سنندج هم شروع شد. اتفاقایی که اون روزا میافتاد و کارای گروهها باعث شد دولت مرکزی تصمیم بگیره سنندجو از دست گروههای سیاسی دربیاره. دیگه فرصت نشد بیایم دانشگاه و درسمو ادامه بدم. مجبور شدم توی شهر بمونم. درگیریا شروع شد. ارتش و سپاه واسه گرفتن سنندج حرکت کردن. بیست و چهار روز جنگ بود. من فقط واسه بردن مجروحا به بیمارستان و کشته شدهها به قبرستون کمک میکردم. از جنگیدن فراری بودم و سعی میکردم یه کاری که انسانی باشه انجام بدم؛ نه کار گروهی و حزبی.
بالاخره گروهها از شهر رفتن و پاسدارا و ارتشیا اومدن توی شهر. از روزی که سنندج به دستشون افتاد تا حالا مشغول دستگیری اونایی هستن که توی این ماجراها شرکت داشتن. البته هنوز کاری که باعث ریشهیابی بشه و مسأله اصلی این درگیریا رو برطرف کنه انجام ندادن.
بعد از چند روز که وضع شهر آروم شد، تصمیم گرفتم برم تهران و ترممو منحل کنم؛ آخه هیچ درسیو نخونده بودم. بلیط اتوبوس گرفتم و طرف تهران رفتم. توی پلیس راه، ماشینا رو میگشتن و افرادو شناسایی میکردن. ازم کارت شناسایی خواستن. مشخصاتم با اطلاعاتی که داشتن تطبیق داشت. نذاشتن برم. مأموری که کارت دانشجویی منو میدید، بهم گفت: «نباید از شهر بری. باید برگردی و خودتو به سپاه معرفی کنی.»
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤