eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
875 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 کودک و رسانه شماره1⃣1⃣: 💢: 🔰کودکان و نوجوانان بدلیل وجود و روحیه‌ی ، و البته جذابیتهای بالای این تکنولوژی، همیشه در خط اول قرار دارند. 🔰72درصد از کودکان زیر 8 سال از تکنولوژی هایی مثل تلفن همراه و تبلت استفاده می‌کنند. 🔰رفتارهای و ، از طریق فیلم‌ها، عکس‌ها، یا مطالبی که خواسته یا ناخواسته در اختیار فرزندانمان قرار می‌گیرد، از مهم‌ترین عوارض خطرناک این تکنولوژی است. 🔰از هر 10 نوجوان، 9 نفر از آنها بصورت ناخواسته در وبگردی‌های خود با سایتهای روبرو می‌شوند. ‼️از مواجهه این مورد و روحیه کنجکاو نوجوانان، گردانندگان این سایتها نیز به مقاصد شوم خودشان دست پیدا می‌کنند. ✅راهکار: 🔅آگاهی والدین و هدایت و کنترل مطلوب 🔅قرار دادن رایانه‌ها در نقاط عمومی منزل 🔅گفتگو با فرزندن و بیان این خطرات با زبان ساده 🔅استفاده والدین از نرم افزارهای کنترل کننده و محدود کننده 🔅همراهی با کودکان در بازی‌ها برای هدایت و تشویق آنها 🔅استفاده از محدودیت‌های زمانی. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_87 کنار عزیزجون نشستم. از او خواستم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت چیه؟ _من حامدم. _به به چه اسم مردونه‌ای. خوشم اومد. افتخار میدی بریم تو حیاط و یواشکی با هم حرف بزنیم؟ حامد که گویی خوشش آمده بود با سر تایید کرد. مادر زهرا رو به آقاجون کرد. _آقاجونِ آقا حامد، اجازه هست ما بریم تو حیاط و خلوت کنیم؟ _خواهش می‌کنم. بفرمایبد. حامد دستش را گرفت و با غرور به حیاط رفت. زهرا توضیح داد. _ببخشید اما من جریانِ دیروزو به مامان گفتم. مامان نگران حامد شده گفته تو شرایطی که پدر و مادرش نیستن، احساس امنیتش نزدیک صفره. این اتفاق می‌تونه آسیب جدی بهش بزنه. شاید به خاطر تلاش‌های شما کمتر بروز بده اما آسیب داره. خودش پیشنهاد داد بیاد و باهاش حرف بزنه. به عزیزجون و آقاجون که هنوز با تعجب نگاه می‌کردند، توضیح دادم که مادر زهرا روانشناس است تا خیالشان را راحت کنم. چایی ریختم و برای حامد و نرگس خانم بردم. آن‌قدر با حامد مهربان صحبت می‌کرد که دلم می‌خواست به هوای دلتنگی مادر بغلش کنم و ببوسمش. یک ساعتی همان‌جا نشستند و صحبت کردند. وقتی وارد سالن شدند‌، به وضوح می‌شد تغییر حال حامد را حس کرد. _ممنون خانوم. لطف کردین تشریف آوردین. _کاری نکردم. آقا حامد بیشتر از اینا ارزش داره. اگه دلش بخواد بازم می‌تونم بیام. _این از بزرگواریتونه خانوم. عزیزجون بعد از این حرف‌ها از او خواست میوه بخورند اما مادر زهرا عنوان کرد که خانواده در خانه منتظر هستند. باز هم ما شرمنده‌ او و خانواده‌اش شدیم. وقت خداحافظی، مادر زهرا جلوی در به من سپرد که مانع گفتن ماجرا به پدر و مادر نشوم. پنهان کردنش برای او دغدغه شده و این در شرایط فعلی خوب نیست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_88 _سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 شب که پدر تماس گرفت، حامد اتفاق روز قبل را برایش تعریف کرد. پدر نگران و سردرگم شده بود. او را آرام کرد و خواست تا گوشی را به من بدهد. نفس عمیقی کشیدم. گوشی را گرفتم و به حیاط رفتم تا دور از حامد به پدر توضیح بدهم. _ترنم، حامد چی میگه تو چی کار کردی؟ ارشیا اونجا چی کار می‌کرد؟ حامد حالش چطوره؟ برای پدر نگرانم همه چیز را توضیح دادم. کمی آرام شد اما کمی توبیخ و باز هم سفارش حواله‌ام کرد. مادر هم قربان صدقه حامد رفت و از حالش پرسید. عزیزجون را قسم داد و تایید او را گرفت که مشکلی نیست. وقتی همه خوابیدند، بی‌صدا به طرف اتاق عمو حمید رفتم‌ تا کنجکاوی‌ام را جان ببخشم. وارد شدم. چراغ را روشن کردم. محو دیدن عکس‌ها شدم. بعضی را می‌‌شناختم. شهید چمران را به خاطر مهندسی فوق‌العاده‌اش می‌شناختم. شهید آوینی را به خاطر مستندسازی و کارگردانی‌اش. شهید بابایی را به خاطر پروازهایش اما بقیه برایم ناآشنا بود. یک چیز مشترک بینشان توجهم را جلب کرد. چهره‌‌ای آرام که مرا محو دیدن کرده بود. بعد از نگاه به عکس‌ها، به اطراف چشم چرخاندم. تختی کنار اتاق بود و میزی با کتابخانه طرف دیگر. روی میز کامپیوتر بود. سجاده و قرآنی که قبلاً دست عمو دیده بودم. کتابخانه پر بود از انواع کتاب. تعجبم از آن بود که عمو کتاب‌های مهندسی داشت، شعر داشت، رمان و مذهبی و تاریخی هم داشت. داشت دیر وقت می‌شد و من باید صبح به مدرسه می‌رفتم. برای وقتی دیگر به خود وعده دادم و خوابیدم. شب بعد دوباره سراغ اتاق عمو رفتم. بین کتاب‌ها دنبال کتابی می‌گشتم که ذهنم آن را بطلبد. مرتب و موضوعی چیده شده بود. به عنوان‌ها نگاه می‌کردم. آخرین ردیف، سررسیدی بود که خیلی نو به نظر نمی‌آمد. توجهم جلب شد. بازش کردم. گویا نوشته‌های عمو بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌️دو اشتباه رایج پدر ها و مادرها این است که 👈 رفتار نامطلوب کودک را تشویق میکنند 👈 و رفتار مطلوب کودک را تنبیه میکنند. ❗️تعجب نکنید چون شما بارها این کار را انجام داده اید. مثال: کودک فحش میدهد و شما داد میزنید فحش نده! داد زدن شما باعث دادن توجه منفی به کودک می شود و این نوعی تشویق برای اوست و او می فهمد که با دادن فحش توانسته حال شما را بد کند. ✍ بنابر این او یاد میگیرد که آن فحش را دوباره بکار ببرد. ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_89 شب که پدر تماس گرفت، حامد اتفاق ر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 گویا نوشته‌های عمو بود. با دیدن صفحه‌ی ‌اول آن مطمئن شدم یادداشت خودش است. _خاطرات پسری پر‌تلاطم از طوفانی‌ترین روز‌های زندگی‌اش. قوی باش حمید. شروع عجیبی داشت. وسوسه‌ام کرد برای ادامه. روی تخت دراز کشیدم و مشغول خواندن شدم. 《پوریا زنگ زد تا با ماشین پدرش که لابد بی‌اجازه برداشته، دور دور کنیم. مثل همیشه جلوی آینه ایستادم. کلی چسب مو و تافت و سشوار هوار موهایم کردم. خوب شد. چشمان میشی و صورت گرد با مدل موهایی که ساخته‌ بودم و تیپ اسپرت و جذبم چقدر جذابم کرد. جانم چه پسر دختر کشی. به خود‌شیفتگی مدال هم نمی‌دادند که من دریافتش کنم. خدا را شکر از کنکور خلاص شدم و دیگر آقاجون به بیرون رفتنم پیله نمی‌کرد. سوار ماشین که شدم، یاسر سرم غر زد که باز هم دیر رسیدم و اسیر تیپم شدم. صدای آهنگ در ماشین غنیمت بود تا کمتر غرهایش را بشنوم. _پوریا ساب به این خفنی بستی بابات چیزی نگفت؟ _گفت ولی کیه که گوش کنه. بی‌خیال بابا، دست فرمونو حال کن. _پسر گواهی‌نامه که نگرفتی هنوز. نکشی ملتو بیچارمون کنی؟ _برو بچه. لابد می‌خوای بدم دست تو. نه که دست فرمونت از من بهتره؟ _پ ن پ. من هم گواهی‌نامه دارم هم کارم درسته. _خوبه هنوز جوهر گواهی‌نامه‌ت خشک نشده. تحریکش می‌کردم تا کمی رانندگی کنم اما او کله‌شق‌تر از این حرف‌هابود. نادر بحث را تمام کرد. _پوریا، برو همون قهوه‌خونه‌ که دوستم توش کار می‌کنه‌. به عقب برگشت و نگاهی طرفم کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_90 گویا نوشته‌های عمو بود. با دیدن صف
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _راستی حمید، بهت گفتم دوستم چقدر از دود قلیون بیرون دادنات خوشش اومده؟ _واقعاً؟ چی می‌گفت؟ _می‌گفت یه روز دوستتو بیار می‌خوام روی یکیو کم کنم. انگار کَل کَل دارن با هم. اون‌همه مدل که تو دود بیرون میدی خداییش خیلی خلاقانه‌ست. یاسر به پس کله‌ام زد. _این‌همه خلاقیتو واسه درس و مشق خرج کن بچه. زدیم زیر خنده و پوریا به طرف قهوه‌خانه تغییر مسیر داد. با آماده شدن قلیان نادر دوستش را صدا زد. او هم ژست فیلمبردار به خودش گرفت و روبرویم ایستاد. _حمید جون هر چی هنر داری رو کن. می‌خوام اساسی حال یکیو بگیرم. _خرجت میره بالاها. _نوکرتم تو حال اونو بگیر، امروزو مهمون من باشید. هر چی خواستید. شروع کردم. او فیلم می‌گرفت و بچه‌ها تشویقم می‌کردند که مثلاً جو داده باشن. کار هر روزمان همین شده بود. ماشین سواری که عاشقش بودم و قلیان کشیدن که وسیله‌ خودنمایی‌ام بود. سعی می‌کردیم هر بار یکی ماشین ببرد. از داداش حبیب که عصرها ماشینش بی‌کار بود ماشینش را قرض می‌کردم. آن‌قدر بزرگوار بود که با وجود نگرانی‌اش، نمی‌پرسید برای چه می‌خواهم. یک شب قرار مسابقه گذاشتند. بنا شد در یکی از خیابان‌ها که دوربین نداشت، کورس بگذاریم. ساعت هشت شب باید آنجا می‌بودیم. پشت فرمان بودم. با سرعت و شتابی که خودم هم باور نداشتم، خیابان‌ها را رد می‌کردم. آن شب برنده‌ مسابقه من بودم. کمی بعد برای شام مهمان بازنده شدیم. وقتی به خانه برگشتم، با دیدن ماشین‌های جلوی در تازه یادم آمد برادر و خواهرهایم مهمان ما بودند. به پیشانی‌ام کوبیدم‌. رسماً بی‌چاره شده بودم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 هنگام مشاجره با ⁣همسرمان چطور رفتار کنیم که رابطه‌مان خراب نشود؟ ⁣❣از بحث فرار نکنید یا طفره نروید: 🔸⁣طفره رفتن از حل مسائل، آنها را از تپه‌‌ای کوچک به کوهی از مشکلات تبدیل خواهد کرد و هر چیزی به دعوایی بزرگ تبدیل می‌شود. ❣ تفاوت‌هایتان را بپذیرید: 🔸⁣در اغلب اوقات ممکن است که برای مسئله‌ی شما پاسخی مشخص وجود نداشته باشد. گرچه ممکن است که شما دیدگاه‌هایی کاملا متضاد داشته باشید، اما دیدگاه‌های هر دوی شما ارزشمند هستند و باید به آنها توجه شود. ⁣❣واکنش‌تان را کنترل کنید: 🔸هنگامی که خشمگین هستید و بعد سروکله‌ی سایر احساسات منفی پیدا می‌شود، وقفه‌ای در بحث‌تان ایجاد کنید و خودتان را آرام کنید. بحث در اوج عصبانیت نتیجه‌ای جز دلخوری و دلشکستگی نخواهد داشت. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_91 _راستی حمید، بهت گفتم دوستم چقدر ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 وارد که شدم، یکی یکی به حیاط می‌آمدند و خداحافظی می‌کردند. مرا که دیدند بزرگ تا کوچک متلک بارانم کردند. حتی آن ترنم تند زبانم با آن‌که هنوز برایم دختر کوچکی بیش نیست، چیزی بارم کرد. (الهی. ببخش عمو جون زیادی حرف زدم) از آن شب تا دو روز عزیزجون با من قهر کرد و حرف نزد. بعد از کلی التماس و عذرخواهی راضی شد آتش بس اعلام کند. آن هم به خاطر این‌که مسلمان بیشتر از سه روز قهر نمی‌کند وگرنه حکمم حالاحالاها ادامه داشت‌. عزیزجون برایم بی‌اندازه عزیز بود و او هم بارها گفته بود وقتی برادر و خواهرها جمع می‌شوند، دوست ندارد یکی از ما نباشد. خلاصه صلح برقرار شد اما من از رفیق‌بازی و دور دور دست برنداشتم. یکی از شب‌ها با دوستانم دور می‌زدیم. این بار یاسر ماشین آورده بود. یعنی او راننده بود. از خیابانی رد می‌شدیم. از دور چشمم به گوشه‌ خیابان افتاد. ماشینی گران‌قیمت ایستاده بود و پسری که از آن پیاده شد، دست دخترکی حدود سیزده سال، شاید ‌کمی کمتر، یا بیشتر را می‌کشید تا سوار ماشین کند. وضع دختر نشان می‌داد از بچه‌های کار است. جایی در قبلم احساس درد کردم. رگ‌هایم در حال انفجار بود. دختری بی‌پناه که اسیر دست مردی هوس‌باز شده بود. کمتر از لحظه‌ای تصور کردم اگر به جای آن دختر خواهرزاده یا بچه‌ برادرم بود، چه باید می‌کردم. با صدای بلند داد زدم. _یاسر نگه دار. ببینین دارن به زور دختره رو می‌برن. دارن می‌دزدنش. _خب به ما چه؟ _آدم نیستین مگه. ناموس خودتم بود بی‌خیال رد می‌شدی. _حالا که نیست. نگاه کن طرف مسته تنهام نیست. اگه تو تنت می‌خاره، ما تنمون نمی‌خاره. دستم را به دستگیره گرفتم و کمی در را باز گذاشتم. _یاسر وایستا وگرنه ... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_92 وارد که شدم، یکی یکی به حیاط می‌آم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _یاسر وایستا وگرنه ... _هی هی، خیلی خب روانی. بیا برو گم‌شو ولی خیالت راحت ما وانمی‌ایستیم. نگه داشت و همین که پیاده شدم تیک‌آفی کرد و به راه افتاد. باورم نمی‌شد برای کمک به من نماندند. وقت این فکرها نبود. سریع به طرف آن مرد دویدم. حواسش به من نبود به همین خاطر در یک حرکت توانستم دخترک را از چنگش خارج کنم. دختر که ترسیده بود، هاج و واج به من خیره شد. بلند داد زدم. _برو دیگه. زود باش. به خودش آمد و به سرعت فرار کرد اما من بین سه کفتار مست وحشی که شکارشان را از چنگشان درآورده بودم، گیر کردم. یکی می‌زدم سه بار می‌خوردم. کم کم در حال افتادن و از حال رفتن، بودم. ماشینی توقف کرد. فقط صدا شنیدم. انگار قوی بود و ماهر. با چند حرکت آن‌ها را محبور به فرار کرد. در آن حال خرابم سوپرمن بودنِ خودم و او را مقایسه کردم. کاش علاوه بر غیرت، زور و مهارت هم داشتم. زیر بازویم را گرفت و مرا با یک حرکت از روی زمین بلند کرد و به ماشینش برد. تقریبا در حال از هوش رفت بودم. صدای دخترانه‌ای به گوشم خورد. از او در مورد من می‌پرسید. _عمو، حالش خیلی بده؟ _نه. می‌برمش درمانگاه. زود خوب میشه. تو این موقع شب، تنهایی، اینجا چی کار می‌کنی؟ _بابام مریضه. باید کار کنم. از بین آشغالا کارتون و بازیافتی جمع می‌کنم و می‌فروشم. _امشب بی‌خیال کار شو. باید برگردی خونه. میشه بیای برسونمت خونه‌تون؟ _نه من شما رو هم نمی‌شناسم. نمی‌تونم سوار ماشینتون بشم. تازه کارم مونده باید پول داروی بابامو آماده کنم. _ببین این کارت شناسایی منه. حالا می‌تونی اعتماد کنی؟پول داروها رو هم یه کاریش می‌کنیم. نفهمیدم چه کارتی بود که دخترک را راضی کرد سوار شود. زیر گوشم زمزمه کرد. _باغیرت جان می‌تونی تحمل کنی تا اول اونو برسونیم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪