فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_88 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _اما من فکر میکردم که آدم ظاهربینی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_89
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_خب هلیا واسه فرداشب دعوتش میکنیم بیاد اینجا دیگه. چی میشه؟
_حلما میفهمی چی میگی؟ به چه مناسبت بکشیمش اینجا؟
_مناسبتو جور میکنیم. مهم اومدنشه.
هیراد بشنکی زد و به روی حلما خندید.
_ایول حلما جون. میدونستم تو بامعرفتتر از خواهرت هستی.
_نه خیر مثل خودت یه هوادار خل و چلم. حالام بیا باید به مامان و بابا بگم ببینم چی میگن.
هر دو رفتند و من با حیرت به رفتارشان نگاه میکردم. صدای اصرار حلما و تایید هیراد میآمد. کمی هم پچ پچ کردند که مادر دلش به رحم آمد و قبول کرد صبح خودش تماس بگیرد.
صبح فقط یک کلاس داشتم. وقت برگشت فرزانه از من قول گرفت که عصر برای خرید عید همراهیش کنم.به خانه که رفتم، خبردار شدم که مادر با آزاد تماس گرفته و او را دعوت کرده. عصر به بازار رفتیم و بعد از راه رفتنی کشنده تقریباً اول شب بود که برگشتیم. فرزانه اصرار کرد که به خاطر آمدن آزاد او هم به خانهی ما بیاید.
وارد حیاط که شدیم، چراغها روشن بود اما هیچ صدایی نمیآمد. با تعجب در سالن را باز کردم. ناگهان شلیک صداها و کف و سوت به طرفم پرتاب شد. شوکه نگاهشان میکردم که با صدای آزاد که گیتار به دست برایم ترانهای در مورد تولد میخواند خشکم زد. چشمانم گرد شده بود و دستم را جلوی دهانم گرفته بودم. بین همهی چشمهایی که به طرفم خیره بود چشم و گوشم به کسی بود که برایم به طور اختصاصی خوانندگی میکرد. خالهها و دایی و پدربزرگ هم علاوه بر عمو آمده بودند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_88 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفس عمیق کشید و غرق در فکر و خیال به راه
#رمان_قلب_ماه
#پارت_89
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقتی مریم لباسش را عوض کرد، گوشی را برداشت و برای امید پیامی نوشت.
_وقتی از گناهی توبه کردید، اثراتشو هم از فضای مجازی پاک کنید. خدا عیبها رو میپوشونه. اجازه ندین دیگران با اون، گذشته، حال شما رو قضاوت کنن.
امید از این پیام تعجب کرد. یادش نبود که عکسها را پاک نکرده. سریع همه پستها را حذف کرد و صفحات را بست. بعد پیام داد.
_امرتون اجرا شد. میشه بگی کی اون عکسا رو دیده بود؟
_برادرم.
_ببخشید بازم با بیفکریام، شرمندهت شدم.
مریم که هنوز مردد بود، با مادر مشورت کرد. مادر پیشنهاد کرد با این همه تردید به زیارت حضرت معصومه س برود و همانطور که سفارش شده به حضرت زهرا س متوسل شود. تصمیم بر این شد که صبح زود. به قم بروند. مریم شب تا دیر وقت اوضاع بازار و شرکت را بررسی کرد.
آرامش دخترانه حرم، به آرامش مادر ایشان گره خورد. با مادرِ آن حرم حرف زد و درد دل کرد. خودش و آیندهاش را به آن بانو سپرد. با او عهد کرد حسابگری را کنار بگذارد و آیندهاش را از حمایت بانو بخواهد که اگر به صلاحش نباشد خود ایشان کمکش کنند.
*
چهارشنبه شد و امید آنقدر برای جواب مضطرب و پر استرس بود که نتوانست به شرکت برود. به مادرش اصرار کرد که صبح تماس بگیرد. مادر که از کارهای او کلافه شده بود، تماس گرفت اما مادر مریم از او خواست بعدازظهر امید به خانه آنها برود تا مریم چند کلمهای با او حرف بزند و بعد جواب بدهد. مادر امید که چارهای جز قبول کردن نداشت، به محض قطع کردن تلفن، دوباره شروع به اعتراض کرد.
-فکر کرده نوبرشو آورده. توی این چند روز نمیتونست بگه که بری پیشش؟ حالا باید بگه؟ اصلاً خیلی پرروئه. اونقدر خودتو کوچیک کردی که از همین حالا فکر میکنه بردهش هستی.
- مامان جون یادت نره که پدرمم روز خواستگاری ازت بهت گفت منو به غلامی قبول کنید آیا؟ الان این حرفا رو بذار کنار بگو من کی باید برم.
فکر امید پر از سوال بود. برای چه خواسته دوباره او را ببیند؟ یعنی هنوز تصمیم نگرفته بود؟ و خیلی فکرهای دیگر. نفهمید چطور بعدازظهر شد و چطور به خانه او رسیده بود. در زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_88 _سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_89
شب که پدر تماس گرفت، حامد اتفاق روز قبل را برایش تعریف کرد. پدر نگران و سردرگم شده بود. او را آرام کرد و خواست تا گوشی را به من بدهد. نفس عمیقی کشیدم. گوشی را گرفتم و به حیاط رفتم تا دور از حامد به پدر توضیح بدهم.
_ترنم، حامد چی میگه تو چی کار کردی؟ ارشیا اونجا چی کار میکرد؟ حامد حالش چطوره؟
برای پدر نگرانم همه چیز را توضیح دادم. کمی آرام شد اما کمی توبیخ و باز هم سفارش حوالهام کرد. مادر هم قربان صدقه حامد رفت و از حالش پرسید. عزیزجون را قسم داد و تایید او را گرفت که مشکلی نیست.
وقتی همه خوابیدند، بیصدا به طرف اتاق عمو حمید رفتم تا کنجکاویام را جان ببخشم. وارد شدم. چراغ را روشن کردم. محو دیدن عکسها شدم. بعضی را میشناختم. شهید چمران را به خاطر مهندسی فوقالعادهاش میشناختم. شهید آوینی را به خاطر مستندسازی و کارگردانیاش. شهید بابایی را به خاطر پروازهایش اما بقیه برایم ناآشنا بود. یک چیز مشترک بینشان توجهم را جلب کرد. چهرهای آرام که مرا محو دیدن کرده بود.
بعد از نگاه به عکسها، به اطراف چشم چرخاندم. تختی کنار اتاق بود و میزی با کتابخانه طرف دیگر. روی میز کامپیوتر بود. سجاده و قرآنی که قبلاً دست عمو دیده بودم. کتابخانه پر بود از انواع کتاب. تعجبم از آن بود که عمو کتابهای مهندسی داشت، شعر داشت، رمان و مذهبی و تاریخی هم داشت. داشت دیر وقت میشد و من باید صبح به مدرسه میرفتم. برای وقتی دیگر به خود وعده دادم و خوابیدم.
شب بعد دوباره سراغ اتاق عمو رفتم. بین کتابها دنبال کتابی میگشتم که ذهنم آن را بطلبد. مرتب و موضوعی چیده شده بود. به عنوانها نگاه میکردم. آخرین ردیف، سررسیدی بود که خیلی نو به نظر نمیآمد. توجهم جلب شد. بازش کردم. گویا نوشتههای عمو بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_88 پریچهر قهوه اول را به جلو گرفت. ح
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_89
_چرا اومدین اینجا. گفتم که زنگ میزنم.
از جا بلند شد و دنبالش را افتاد.
_چی بگم؟ دست رو دلم نذازین که خونه. جلوی شما چیزی نگفت اما زنگ زد. منو بست به توپ. که چی؟ میگه اگه قرار بود بعد زنگ زدنش بری واسه محافظت که خب توی اداره بودی؛ هر موقع لازمت داشتیم، خبرت میکردیم دیگه. خداییش یه دیوار اونورتر با اداره فرق نداره.
پریچهر متوجه شد کسی غرغروتر از خودش را کشف کرده. تا آخر ساعت کار شرکت، مشغول بود. وقتی به خانه رسید، از خستگی نای در آوردن لباسش را هم نداشت. چادر و روسری را که در آورد، با همان لباس خوابید. با صدای فهیمه خانم بیدار شد.
_پریچهر جان چرا با لباس خوابیدی؟ پاشو بیا شامتو بخور.
چشمهای خواب آلودش را با پشت دست مالید.
_اِ شما چطور نرفتین؟ شب شده که.
_بچهها دیدن این طوری دیگه شبا تنها نمیمونم راضی شدن.
پریچهر نشست و لبخند زد. موهایش را با گیره جمع کرد.
_عالیه. خیلی خوب شد. یادم باشه حقوقتو بیشتر کنم حالا که تمام وقت هستی.
_این چه حرفیه دخترم. الان شما جای زندگیم بهم دادین؛ چرا باید حقوق اضافه بگیرم.
_خب کارتم اضافه میشه دیگه. راستی اتاقتو مشخص کردی؟
_بله. خواستم برم اتاقک ته باغو ردیف کنم که بیبی نذاشت. گفت از اتاقای مهمون بردارم.
پریچهر که لباسش را عوض کرده بود، در را باز کرد و به راه افتاد.
_دستش درد نکنه. کارش درسته. الان کدوم اتاق مال شماست؟
_اون آخریه.
سری تکان داد و به آشپزخانه رفتند. بعد از شام بیبی خبر داد.
_پریچهر، امروز زنعموت اومده بود اینجا.
پریچهر چایش را تمام کرد.
_خب؟ چه خبر؟ چی شده این طرفا اومده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
مهدی اتفاقی با آوردن مثالی استدلال عدم وجود خدا را کم رنگ میکند.💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_89
هنوز دو هفته از کار نگذشته بود که به فوت و فنش آشنا شدم و بیشتر سرکشی و مدیریتها را خودم انجام میدادم. بماند که مربی سالن بدنسازیش روی بدنم کلید کرده بود تا بفهمد کجا چنین هیکلی ساختم.
نوبت کنفرانسم شده بود. داستان را برای کلاس تعریف کردم و به سوال و جوابهای محمد و علیرضا هم پرداختم. بچهها خوششان آمده بود. مفت مفت داستان گوش کرده بودند. سوالهایی هم داشتند که خودم یا استاد حل و فصلش کردیم. تمام که شد، استاد تشکر کرد اما خودم ول کن نبودم. قبل از نشستن رو به استاد کردم.
-استاد، اصلاً همه حرفای علیرضا درست، همه حرفای شما هم درست اما چرا باید خدا به بندههاش سختی بده؟
-خب ببینین، یه وقت میگن خدا سختی میده که امتحان کنه اما این سوال پیش میاد که مگه خدا خودش نمیدونه ما ظرفیتمون چقدره؟ مگه امتحان نکرده نمیتونه بگه ما نمرهمون چیه؟
گیجتر شدم.
-خب چرا؟ مگه نمیدونه؟
-مطمئن باش که میدونه. اگه بدون امتحان بهتون بگم تو بیست میشی و فلانی پنج و اون یکی دوازده، ازم شاکی نمیشین که شاید اگه امتحان میدادیم نمره بهتری میگرفتیم؟ باید بهمون نشون بده که جامون بسته به ظرفیت و تلاشمون کجائه. که اون دنیا طلبکارش نباشیم. تازه یه ارفاقایم اون وسط کرده که اگه ازشون استفاده کنیم جبران کمبودامون بشه. این غلطه؟
-خب اینکه یه عده توی ثروت و ناز و نعمتن ولی یه عده توی فقر و بدبختین، کجاش درسته؟
لبخندی زد. اشاره کرد تا بنشینم. سر جایم که نشستم ادامه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤