eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
كفشى كه به پاى يكى اندازه است پاى ديگرى را مى‌زند دستورالعملى براى زندگى وجود ندارد كه مناسب همه كس باشد! با نسخه خاص خودت جلو برو! ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_86 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از اتاق بیرون رفتم و کنار پدر نشستم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 در همان حال چشم غره اش را حس کردم. _حامد، حمید اینا تنهان یا حنانه اینام باهاشون اومدن؟ _خودشونن فقط. خواهر من اهل شمال رفتنه؟ خیلی همت کنه سالی یه بار تا اینجا بیاد. عمو را دوست داشتم اما پسرش را نه. دو سال از من بزرگتر بود و ارشد می‌خواند. خیلی نچسب و اعصاب خردکن بود. دختر عمو ازدواج کرده بود و پسری دو ساله و با نمک داشت. دختر عمویم را هم دوست داشتم. اصلاً همه‌ی خانواده آن‌ها از عمو، زن‌عمو، دختر عمو و پسر و شوهرش همه خوب و عالی بودند. سعی کردم به خرمگس معرکه اهمیت ندهم و با کمک به مادر و پذیرایی مناسب از آن‌ها که دوستشان داشتم، وضع پیش آمده را به وضع مطلوب تبدیل کنم. بعد از شام و شستن ظرف‌ها، وقتی مهمان‌ها آماده‌ی خواب می‌شدند، به اتاق رفتم لب تاپم را که روی میزم بود، روشن کردم. مشغول کار ویرایش عکس‌های آزاد شدم که در اتاق باز شد. مادر وارد شد و بعد صدا یاالله هیراد باعث شد سریع روسریم را سرم کنم و از جا بپرم. _بیا پسرم کمد اینجاست. رختخواب واسه آقایون بردار. خانوما تو اتاقا جا میشن. شرمنده زحمتت میدما. _خواهش می‌کنم زن‌عمو. این حرفا چیه‌. کمد رختخواب‌ها در اتاق من بود. تا مادر کمد را باز کند، هیراد نگاهی به من انداخت که در امتداد آن چشمش به عکس آزاد افتاد. پوزخندی زد و اولین سری رختخواب را برداشت. با مادر خارج شد. برای بردن سری دوم که برگشت خودم را مشغول کارم کردم که توجهی به او نکرده باشم. با صدایش از پشت سرم، با ترس، پریدم. _از اون دخترا نبودی که وقتشونو واسه سلبریتیا میذارن. خودم را جمع و جور کردم و با اخم به طرفش برگشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_87 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 در همان حال چشم غره اش را حس کردم.
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _اما من فکر می‌کردم که آدم ظاهربینی باشی و فکر نکرده دهن باز کنی. هر چند نیازی به توضیح نمی‌بینم اما محض اطلاع ذهن بیمارت میگم. من عکاس این سلبریتی هستم و باهاش قرارداد دارم. الانم مشغول کار بودم نه هوادار بازی. _اوه اوه چه جالب. کی میره این همه راهو. پیشرفت کردی. چه بی خبر؟ _نمی‌دونستم باید اطلاعیه عمومی بدم که مشغول چه کاری شدم. _هنوزم زبونت تیزه. با ما به از آن باش که با خلق جهانی. _اونوقت چرا؟ _محض تنوع. حالا جدی عکاس آزاد شدی؟ _مگه شوخی دارم باهات؟ صدای عمو که از هیراد می‌خواست بقیه رختخواب را ببرد، کمکی شد تا از دستش خلاص شوم. رختخواب به دست رفت. صدایش را شنیدم که با پدر حرف می‌زد. _عمو جون لو نداده بودی دخترت با آدم معروفا می‌پره. _کارشه دیگه. بوق و کرنا نمی‌خواد که. حرصم بیشتر شد. خیلی پررو بود. در همان حال بودم که باز برگشت. _تموم نشد؟ _رختخوابا رو بردم. خواستم یه چیز بگم. منو می‌بری پیشش. _پیش کی؟ _امیرحسین دیگه. دلم می‌خوام از نزدیک ببینمش. اون دفعه که اصفهان اومده بود، با بچه‌ها رفتیم کنسرتش اما جلوها جا گیرمون نیومد. لامصب کنسرتاش قیامته. _مگه من هر روز می‌بینمش؟ تازه بگم پسرعموی خلم می‌خواد باهاتون دیدار خصوصی داشته باشه؟ من آدم این کارام؟ عصبی شد و با حرص به طرفم غرید. _خودم می‌دونستم آدم بی‌مصرف و گند دماغی هستی نیاز به یادآوری نبود. همین لحظه حلما پابرهنه پرید وسط بحثمان. _خب هلیا واسه فرداشب دعوتش می‌کنیم بیاد اینجا دیگه. چی میشه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌱 ❤️ 💞 💝 در مسیر عاشقی‌ هر لحظه‌ دل‌ دل میکنیم درمیان موج دریا فکر ساحل ‌میکنیم ای‌ امید روز های بی‌کسی رخصت ‌دهی ما میان‌خیمه عشق‌ تو منزل میکنیم 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم گوشه ای تنها نشینم تا تماشایت کنم می نویسم روی هر گل نام زیبای تو را تا که شاید این جمعه ملاقاتت کنم 🌸السلام علیک یاصاحب الزمان🌸 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_88 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _اما من فکر می‌کردم که آدم ظاهربینی
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _خب هلیا واسه فرداشب دعوتش می‌کنیم بیاد اینجا دیگه. چی میشه؟ _حلما می‌فهمی چی‌ میگی؟ به چه مناسبت بکشیمش اینجا؟ _مناسبتو جور می‌کنیم. مهم اومدنشه. هیراد بشنکی زد و به روی حلما خندید. _ایول حلما جون. می‌دونستم تو بامعرفت‌تر از خواهرت هستی. _نه خیر مثل خودت یه هوادار خل و چلم. حالام بیا باید به مامان و بابا بگم‌ ببینم چی میگن. هر دو رفتند و من با حیرت به رفتارشان نگاه می‌کردم. صدای اصرار حلما و تایید هیراد می‌آمد. کمی هم پچ پچ کردند که مادر دلش به رحم آمد و قبول کرد صبح خودش تماس بگیرد. صبح فقط یک کلاس داشتم. وقت برگشت فرزانه از من قول گرفت که عصر برای خرید عید همراهیش کنم.به خانه که رفتم، خبردار شدم که مادر با آزاد تماس گرفته و او را دعوت کرده. عصر به بازار رفتیم و بعد از راه رفتنی کشنده تقریباً اول شب بود که برگشتیم. فرزانه اصرار کرد که به خاطر آمدن آزاد او هم به خانه‌ی ما بیاید. وارد حیاط که شدیم، چراغ‌ها روشن بود اما هیچ صدایی نمی‌آمد. با تعجب در سالن را باز کردم. ناگهان شلیک صداها و کف و سوت به طرفم پرتاب شد. شوکه نگاهشان می‌کردم که با صدای آزاد که گیتار به دست برایم ترانه‌ای در مورد تولد می‌خواند خشکم زد. چشمانم گرد شده بود و دستم را جلوی دهانم گرفته بودم. بین همه‌ی چشم‌هایی که به طرفم خیره بود چشم و گوشم به کسی بود که برایم به طور اختصاصی خوانندگی می‌کرد. خاله‌ها و دایی و پدربزرگ هم علاوه بر عمو آمده بودند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_89 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _خب هلیا واسه فرداشب دعوتش می‌کنیم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با تمام شدن آهنگ تشکر کردم و به تبریک ها جواب دادم و با عذرخواهی به اتاق رفتم تا لباس عوض کنم. حین رفتن باز مهمان نیشگون فرزانه شدم. _هوی چته خوردی بچه مردمو. چشاتو درویش کن. با اخم نگاهی به او انداختم. _جدی میگی فرزانه بد نگاه کردم؟ _تابلو نه اما من که تو رو می‌شناسم تا حالا ندیده بودم به کسی اونم یه پسر اینقدر نگاه کنی. _برو بابا. الکی جو نده. لباسی مناسب تولد در آن جمع پوشیدم. از مهمانی که برایم گرفته بودند خوشحال بودم.به سالن که برگشتم دوباره کف زدن و سر و صداها شروع شد و من به خاطر حضور رامین و آزاد، از خجالت سرخ شدم. هیراد از کنارم رد شد که از حرفای رو به دوربینش فهمیدم قصد لایو گرفتن دارد. گوشی را از دستش قابیدم و ضبط فیلم را قطع کردم که صدایش بلند و باعث سکوت بقیه شد. _بی‌فرهنگ بده من گوشیو ببینم. _بی‌فرهنگ خودتی که نمی‌دونی واسه لایو گرفتن از یه جمع باید ازشون اجازه بگیری. ضمناً جهت اطلاعت بگم که آقای آزاد خوششون نمیاد کسی بدون اجازه و خبر ازشون فیلم و لایو بگیره خصوصاً تو جمع خصوصی. لبخند روی لب آزاد باعث شد لبم را به دهانم بگیرم. هیراد گوشی را از دستم کشید رو به آزاد کرد و به طرفش رفت. _آقا راست میگه؟ نمیشه فیلم بگیرم؟ می‌خوام واسه دوستام بفرستم. رامین جلوتر از او جواب داد. _دختر عموت راست میگه اما چون تویی از خودش و البته بدون جمع مشکلی نداره فیلم بگیری فقط با اجازه‌ی صاحب خونه. رو به پدر کرد و اجازه‌ی پدر را هم گرفت. از هیراد که همیشه سعی می‌کرد کلاسش را حفظ کند، بعید بود برای فیلم گرفتن از او چنان به آب و آتش بزند‌. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای بهترین قرارِ دلِ بی قرارِ ما ای آبروی خلقِ دو عالم نگارِ ما ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه آقا فدای تو همه ایل و تبارها °•| به وقت جنة🍏 °•| @paradisetime
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_90 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با تمام شدن آهنگ تشکر کردم و به تبر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 البته می‌شد حدس زد که پای بلوف و رو کم کنی‌های پسرانه در میان است. کنارشان نشست و با کلی ادا و اصول فیلم و سلفی گرفت. آزاد هم با روی خوش با او همراهی کرد. برای مراسم تولد جایگاهی با کلی بادکنک و تزیین آماده کرده بودند. نشستم و برنامه‌های کیک و شمع و چاقویش اجرا شد. چشمم به هیراد افتاد که از من فیلم می‌گرفت. از بین فامیلی که دورم نشسته بودند و بچه‌هایی که وسط ولو بودند، جستی زدم و گوشی‌اش را دوباره گرفتم و تحویل فرزانه دادم. _فرزانه جان فیلمو حذفش کن. سطل زباله‌ش یادت نره. هیراد نزدیکم شد و خواست گوشی را بگیرد. مانعش شدم. _چته تو؟ واسه چی راه بی راه گوشی منو برمی‌داری‌؟ _هیراد آدم باش. نمی‌دونی بدم میاد ازم فیلم بگیری؟ _اوهو. پس چطور پسر خالت فیلم می‌گیره بدت نمیاد؟ _عقل کل اون دوربین خودمه. نه گوشی تو که معلوم نیست به کیا می‌خوای نشونش بدی. _برو بابا انگار تحفه‌ی نطنزه. مسخره‌شو در آورده. با تشر مادر که اسمم را صدا زد، گوشی را از فرزانه که کارش را کرده بود گرفتم و به او برگرداندم. پوفی کشید و با اخم روی مبلی کمی دورتر نشست. ببخشیدی به جمع گفتم و سر جایم نشستم. دایی سعی کرد جو را عوض کند. کادوها را به کمک حلما جلوی من ردیف کرد تا باز کنم و مادر و خاله زیبا هم کیک‌ را می‌بریدند و به همه می‌دادند. کم کم حالم عادی شد. نگاهم گاه و بیگاه به هیراد می‌افتاد که مشغول حرف زدن با آزاد بود. باز کردن کادوها که تمام شد، آزاد با سرفه‌ای مصلحتی، سعی کرد توجه بقیه را به خودش جلب کند. _باید یه چیزو خدمتتون توضیح بدم. من تو برنامه های خصوصی شرکت نمی‌کنم اما چون خانوم صالحی به خاطر کار کردن با من خیلی اذیت شدن، واسه تشکر ازشون امشب اینجام و البته درخواست زهرا خانومو هم جرات نداشتم رد کنم. الانم با اجازه‌تون می‌خوام یه ترانه‌ی ویژه واسه امشب بخونم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_91 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 البته می‌شد حدس زد که پای بلوف و رو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 الانم با اجازه‌تون می‌خوام یه ترانه‌ی ویژه واسه امشب بخونم. شروع به خواندن کرد و این بار رامین گیتار می‌زد: 《سوگلی منی. زیباترین بهار تنها تو رو می‌خوام نقطه‌ی پرگار منی جاتو نمی‌گیره کسی تو روی چشمای منی آشوب و صبر من تویی خراب و خوب من تویی با من بمون عزیز من دلم برات تنگه، نفس نفس برات می‌کشم و نمی‌کشم نازتو می‌کشم، نفس نازنینم تویی قفس قفس به عشق تو خوشه زندگی بی تو ناخوشه کاشکی دوسم داشتی، نفس کاشکی نفس بودم برات بهشت زندگیم تویی کاشکی بهشتت می‌شدم نفس نفس برای تو می‌خونم ای عشق و نفس نفس نفس تو رو می‌خوام بمون برام ای هم نفس...》 تمام مدت در چشمانم خیره شده بود و می‌خواند. زیر نگاهش ذوب شدم. کسی از حال او خبر نداشت و البته خودش هم نمی‌دانست حس صدایش را فهمیده‌ام. سعی می‌کردم زیاد نگاهش نکنم تا به حسش دامن نزنم. فامیل فکر می‌کردند که او به خاطر اینکه تولدم بوده این آهنگ را رو به می‌خواند. در تضاد بین حسی که بروز نداده بود و خبر داشتم و سردرگمی‌ام دست و پا می‌زدم. مدام به این درگیری‌هایم لعنت می‌فرستادم تا تمام شد و همه تشویق و تشکر کردند. شام در همان جو آرام خورده شد و موقع رفتن از همه به خاطر زحمات آن شب تشکر کردم. وقت خواب هیراد طعنه‌اش را دریغ نکرد. _خدا خرو شناخت که بهش شاخ نداد. تو اگه آدم مشهوری می‌شدی به عالم و آدم می‌گفتی دنبالم نیاین بو میدین. خوشم اومد آزاد مثل تو گند دماغ نبود و حسابی ازش فیلم و عکس گرفتم. _برو بیرون از اتاقم. شرِت کم. نمی‌خوام باهات بحث کنم. __چیه گوشتو کشیدن تا ادب داشته باشی؟ نمی‌تونی بی‌ادبی کنی کوچولو؟ پایم را به زمین کوبیدم و با داد بلندی اسمش را صدا زدم او هم "وحشی"گفت و از اتاق بیرون رفت. رفت و من با خودم فکردم آیا آدمی غیرقابل تحمل‌تر از هیراد وجود دارد یا نه. آن شب با خوب و بدش خاطره شد و تمام شد. بماند که فرزانه از فردای آن روز هر بار که با آزاد کلاس داشتیم به کنایه سوگلی و نفس صدایم می‌کرد. بماند که فیلم‌ و عکس‌های جدید را با واسطه به او رساندم تا فاصله‌ام را بیشتر کرده باشم و بیشتر درگیرش نکنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739