eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
875 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ» آقای حاضر غایب نوروز مبارک
در اولین روز قرن ۱۴ برایتان قرنی پر از اتفاقات شیرین، روزگاری پر از خنده‌های بی‌دغدغه، احوالی پر از حس خوب مفید بودن و سالی همراه با ظهور صاحب عصر عج‌الله آرزومندم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_145 _خب حق داره نگران باشه. هر کسی ب
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 نیشم تا بناگوش باز شد. از دیدگاه جالبش خیلی خوشحال شدم. بازویش را گرفتم. _وای فاطمه جونم، عاشقتم. چقدر روحیه گرفتم. انگشتش را خم کرد و با همان قسمت انگشتش به سرم زد. _خل شدی؟ معلومه چته؟ اصلا توی نیم وجبی رو چه به این حرفا؟ دستی به جای ضربه‌اش کشیدم. _دست بزن پیدا کردیا. هی منو بچه نبین. من با همین سن کمم قراره کارای بزرگی بکنم. حالا می‌بینی. وقتی‌ مهمان‌ها رسیدند، برای استقبال رفتم و آن‌ها را در آغوش گرفتم. شادی از طرز فکر فاطمه بی‌تابم کرده بود. عمو را که آخرین نفر بود، جلوی در نگه داشتم. از گردنش آویزان شدم و در گوشش شروع کردم به پچ‌پچ. _وای عمو اگه بدونی. باهاش حرف زدم. سرش را کمی عقب کشید و با چشمانی گرد شده نگاهم کرد. _خل شدی؟ چی‌ کار کردی؟ _اِ؟ چرا شما همش تیکه‌هاتون شبیه همه؟ مستقیم که نگفتم. فقط نظرشو در مورد شرایطت پرسیدم. این چیزا واسش حل شده‌ست. امشب حسابی دلبری کنیا. _ترنم؟ هم‌زمان با عمو صدای مادر هم درآمد. _ترنم بذار عموت بیاد تو. زشته. واسه چی دم در نگه نگهش داشتی؟ عمو را رها کردم و با دست اشاره برای تعارفات معمول کردم. _بفرما تو عمو. دم در بده. منزل خودته. غریبی نکن. چشم غره‌ای رفت و به لبخند پهن و مسخره‌ام خندید. هم‌قدم با هم به سالن رفتیم. فاطمه کنار مادر جلوی ورودی آشپز‌خانه ایستاده بود. سرش را پایین گرفته بود. لحظه‌ای سر بلند کرد. نگاه به عمو انداخت و سلامی کرد. عمو با دهان باز نگاهش می‌کرد. فاطمه نسبت به دو سال قبل خیلی تغییر کرده بود. سقلمه‌ای به عمو زدم. به خودش آمد و جواب سلامش را داد. با مادر هم احولپرسی کرد. وقتی نشست عرق روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_146 نیشم تا بناگوش باز شد. از دیدگاه
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 برای دیدن حال و هوای فاطمه به آشپزخانه رفتم. مشغول ریختن چای بود. مادر شیرینی‌ها را برداشت و بیرون رفت. هنوز متوجه من نبود. نفس عمیقی کشید و به کارش ادامه داد. اسمش را که صدا زدم، هول شد و چای روی دستش ریخت. هر دو جیغ زدیم. مادر سراسیمه خودش را رساند. با دیدن فاطمه که از درد بالا و پایین می‌پرید، ماجرا دستش آمد. سریع دستش را زیر شیر آب گرفت. صدای عمو کنار گوشم باعث شد از جا بپرم. _چی کارش کردی آتیش‌پاره؟ چشمم به صورت سرخ شده فاطمه افتاد. بغضش گرفته بود. آرام زیر گوشش گفتم. _به من چه؟ خانوم تو رو دید، رفت تو هپروت. حواسش پرت شد. به من ربطش می‌دی؟ صدای عزیزجون اجازه نداد به کل‌کل‌مان ادامه دهیم. _چی شدی مادر؟ مادر شیر آب را بست و به جای فاطمه که از خجالت نمی‌توانست سر بلند کند، جواب داد. _آب‌جوش ریخته رو دستش عزیزجون. خدا رو شکر سطحیه. عمو قدمی جلو رفت. _زن‌داداش، دارویی، درمانگاهی، چیزی لازم ندارن؟ فاطمه که انگار تازه متوجه حضور عمو شده بود، دستپاچه خودش را جمع و جور کرد و از حالت زار در آمد. _نه نه. چیزی نشده. خوب میشه الان. ممنون. مادر به طرف جعبه کمک‌های اولیه مخصوصش رفت. _دستت درد نکنه آقا حمید. پماد سوختگی داریم. الان می‌زنم. شما برین بشینین. ما هم الان میایم. صدای پدر از سالن درآمد. _فاطمه خانوم، چند درصد سوختگی بهت خورده که ملتو نگران کردی؟ همه خندیدند و فاطمه باز هم سرخ و سفید شد. مادر در حالی که پماد را به دست او می‌مالید، رو به سالن کرد. _حبیب‌ جان، طفلی کم آب نشده از خجالت. تو دیگه بیشترش نکن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حال دل‌ها متحول شده است. امان از دل‌های حیران شده‌ای که جای احسن الحال، بدحالی را جایگزین کرده‌اند. آرزو می‌کنم حال هر روزتان سرشار از تحول‌های احسن. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_147 برای دیدن حال و هوای فاطمه به آش
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 بعد رو به من کرد. _ترنم برو چایی‌و بریز. ما هم بریم بشینیم تا این بچه یه کم دردش آروم بشه. همه به طرف سالن رفتند و عمو کنارم ماند. چایی را ریختم و مشغول آب‌جوش ریختن بودم که کنار گوشم زمزمه‌ کرد. _از اول اگه وظیفه‌تو می‌دونستی و خودت چایی می‌ریختی، اون بنده خدا ناکار نمی‌شد. _عمو؟ زشت نباشه از همین حالا منو بهش می‌فروشیا. اگه گفتم نظرش در موردت چی بود؟ آخرین چایی را در سینی گذاشتم و به طرفش برگشتم. ابرو بالا داده بود. _تو در مورد من ازش نظر پرسیدی؟ _پس چی؟ منو دست کم گرفتی؟ البته کمی غیر مستقیم. _ترنم، از دستت خل میشم آخر. نخواستم تو بزرگ بشی بچه. حالا بگو چی گفتی و چی گفت. لبخند پهنی زدم و سینی را برداشتم. _جناب، الان منتظر چایی‌ان. صدای مامان در میاد. آرامشتو حفظ کن. فقط بگم که خیلی امیدوار باش. دنبالم راه افتاد. _باشه خانوم. نوبت منم میشه. حالا هی منو اذیت کن. عمو وقتی فهمید فاطمه نظر منفی نسبت به شرایطش ندارد، پیگیر ادامه تحصیلش شد و برای پیدا کردن کار و جاگذاری پروتز دستش هم اقدام کرد. این پیگیری‌ها تا تمام شدن امتحانات ترم طول کشید. وقتی فاطمه برای تعطیلات تابستانه به شهرش برگشت، عمو مساله را با خانواده مطرح کرد و بعد از هماهنگی‌ها قرار شد برای خواستگاری بروند. که با اصرار من در مورد سفری بعد از مدت‌ها، پدر و مادر موافقت کردند با آن‌ها همراه شویم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 این 👇هم پایان داستان ترنم. امیدوارم ارزش وقت گرانبهاتونو داشته باشه و احساسات قشنگتون رو بی‌حاصل درگیر نکرده باشم. منتظر نظرات ارزنده و راه‌گشاتون هستم. به دلیل نوروز، تا آخر هفته داستان جدیدی نخواهیم داشت. و اما بعد تصمیمات جدیدی گرفته خواهد شد. از پیشنهاداتتون واسه تغییرات پیش رو استقبال می‌کنم. نظرسنجی هم خواهیم داشت. التماس دعا. در پناه حضرت حجت عج الله قرنی سرشار از آرامش و شادی همراه با ظهور داشته باشید. ان‌شاءالله 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 کاربری نظرات در خصوصی نویسنده: @zeinta_rah5960 محل نظرات ناشناس: http://unknownchat.b6b.ir/5993 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_148 بعد رو به من کرد. _ترنم برو چایی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 از ماشین پیاده شدم. با ذوق به طرف تالار راه افتادم. _ترنم خانوم، آروم. چه‌ خبرته. عمو و دختر خاله‌ت در نمیرن که. رو برگرداندم و عقب عقب راه می‌رفتم. با چادری که به خاطر باز بودن لباسم پوشیده بودم عقبی راه رفتن سخت بود. _شایدم در رفتن. از کجا می‌دونی؟ _خانومی اگه قرار به در رفتن بود، این دو سال نامزدی‌شون در می‌رفتن. این جوری راه نرو زمین می‌خوری. بعدش من که نمیام بلندت کنم. همون جا میشینم و بهت هر هر می‌خندم. _اِ این جوریه؟ برگشتم و درست راه رفتم. ادای قهر در آوردم. خودش را رساند و دستم را گرفت. _لوس نشو دیگه. خب من واقعا همچین صحنه‌ای ببینم از خنده وامیرم. حتی اگه خانوم خانومای خودم باشه. دست خودم نیست که. _حالا چرا ماشینو اینقدر دور پارک کردی. من عادت ندارم با این کفشا راه برم. کله پا میشم. سوژه میدم دست تو. لبخند بانمکی زد و ابرو‌هایش را بالا و پایین کرد. _خب جای پارک نبود دیگه. من حاضرم کولت کنم و تا اونجا ببرمت. موافقی بپر بالا گفت و بلند بلند خندید. چشم غره‌‌ای به او رفتم. _بی‌مزه. لحظه‌ای جدی شد و رو به رویم ایستاد. _ترنم، جون من، این ارشیای چشم در اومده رو دیدی ازش فاصله بگیر. روبنده‌تم بذار. آخه با آرایشی که کردی، خیلی خوشگل‌تر شدی. ابروهایم را گره زدم و با حرص صدایش زدم. _رضا؟ من جلو مردا با این وضع میام؟ اگه قرار بود آرایشمو ببینن که توی خیابونم روبنده نمیذاشتم. امان از دست خواهرت که همه چیزو گذاشته کف دست تو. بذار دیدمش درستش می‌کنم. باز هم خندید. خنده جزئی از صورتش بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _قربونت برم. آخه زهرا که چیزی نگفته. توی مهمونی خونه عزیزجون احمد با ارشیا حرف می‌زد. از اونجا فهمیدم. راه افتادم و او هم دست رو شانه‌ام گذاشت و همراهی کرد. _از اینا گذشته، ارشیا همچین آدمی نیست که به زنا چشم‌چرونی کنه. حالا اون موقع یه بی‌عقلی کرده و یه زر مفتی زده در مورد من. تموم شد و رفت. _اون بی‌عقلی کرد اما خدا دوسش داشت و نتونست تو رو به دست بیاره. منه بی‌چاره رو بگو که خدا زده پس کله‌م که باهات ازدواج کنم. دود از سرم بلند شد. چشم درشت کردم. باز هم شروع کرده بود حرص مرا در بیاود. به حالت دو چند قدمی جلو رفت و رو به من کرد. _آروم باش عشقم. ظرفیت داشته باش. از واقعیت‌های زندگی نباید فرار کرد. با جیغ اسمش را صدا زدم و او می‌خندید. _دستم بهت برسه کشتمت. همش تقصیر اون زهرای چشم سفیده که داداش خل و چلشو انداخت به من. حالا زبونشم واسم درازه. حالا او عقب عقب راه می‌رفت. _حرص نخور عزیزم. پوستت چروک میشه. در ضمن تلافی اون خل و چل که گفتیو نمیشه توی خیابون در آورد. به موقعش بهت میگم چقدر خل و چلم. خواستم دنبالش کنم که دستش را به علامت ایست بالا آورد. _فعلا آتش بس. رسیدیم. جلوی ملت زشته و خانوم خانومای خودم اگه با این کفشا بدوئه پاهاش نابود میشه. منم که دلم نمیاد. چشمکی زد و سنگین کنارم هم‌قدم شد. _پسره‌ی زبون بازِ دو رو. جلوی مردم چه متشخص برخورد می‌کنه. _وا؟ ترنم؟ دوست داری جلف بازی در بیارم فامیلاتون بگن طفلی ترنم یه شوهر ملنگ گیرش اومده؟ جلوی در تالار رسیدیم. برای ورود به سالن زنانه از رضا جدا شدم. در این دو ماهی که نامزد شدیم، اخلاق و مهربانیش تمام وجودم را پر کرده بود. از یادآوری حس خوبم نسبت به او لبخندی روی لبم نشست. در سالن را باز کردم و از همان ورودی چادر و روبنده را در آوردم داماد این مجلس محرمم بود. از این شرایط استفاده کرده و لباسی باز پوشیده بودم. خاله و مادر به استقبالم آمدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪