eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
875 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_9 _بابا توی باغه. بی‌بی‌هم رفته عمار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پیمان به طرف دختر اخمو و عصبانیش رو کرد. _دختر بداخلاق خودم چطوره؟ کیکت در چه حاله؟ پریچهر از ژست طلبکارانه اش در آمد و غرغر کنان به طرف آشپزخانه کوچکشان پا تند کرد. _پسره‌ی مزخرف، میگه با اکیپ‌مون بیا بریم کوه. بعد ادای شایان را درآورد. _من هستم. فکر می‌کنم بدش نیاد. انگار که شایان رو‌به‌رویش ایستاده ادامه داد. _یکی نیست بگه تو اصلاً فکر نکن‌ مغزت درد می‌گیره. نشسته واسه من تصمیم گرفته و پیشنهاد میده. همینم مونده با یه عده دختر و پسر که لابد مثل خودش و داداشش هستن برم کوه. حالا انگار خودشو قبول داریم که میگه من هستم. با صدای خنده پیمان سرش را به سالن برگرداند. _وا؟ به من می‌خندی؟ خنده‌اش را به سختی جمع کرد. _خیلی بامزه شدی. عین این پیرزنایی که اعصاب ندارن یه سره داری غر می‌زنی. _بد که نمیگم. واقعیته دیگه. پدر به آشپرخانه رفت از در شیشه‌ای کیک پز نگاهی انداخت و بویی کشید. _به به. بوش که عالیه. پریچهر فکر کردم شاید از اینکه جای تو تصمیم گرفتم و اجازه ندادم بری ناراحت میشی. _آق پیمان ما قبولت داریم. اصلاً مگه میشه ازت ناراحت شد. روی پنجه پا ایستاد و بوسه‌ای به گونه پدرش کاشت. _یه دونه‌ای به مولا. پیمان هم دستان قویش را دور او حلقه کرد و پیشانیش را بوسید. _چند بار بگم این مدلی حرف نزن؟ می‌دونم دلت می‌خواد بری کوه. ممنون که حرفمو زمین نمیذاری. پریچهر مشغول دم کردن چای شد. _دلم که می‌خواد برم اما نه با اینا و این مدلی. از بابا جونم یاد گرفتم هر چیزی ارزش امتحان کردن نداره حتی برای یه بار. پیمان به طرف در رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _آفرین به دختر زرنگ خودم. کیک و چاییت آماده شد صدام کن. دم در دوباره برگشت. _راستی کار خوبی کردی خبرم کردی بیام. حالام درو دوباره قفل می‌کنم. کلیدو گم و گور که نکردی؟ _باشه اما من آدم کلید گم کردن نیستما. _آره از اونجا که دیگه کلید زاپاس نداریم معلومه. پریچهر امتحانات پایان ترم را به آخر می‌رساند که پیمان مریض شد. سرما‌خوردگی در گرمای خرداد باعث شده بود از پا بیافتد و حتی سراغ گل و درخت‌های محبوش هم نرود. پریچهر به پدر التماس کرد تا برای دو امتحان باقی مانده بدون همراهی او برود. قول داد حواسش را جمع کند و در خیابان جلب توجه نکند. اولین روز که برگشت، پیمان نفس راحتی کشید. روز آخر امتحانات همین که خواست از در خارج شود شایان صدایش زد. به طرف حیاط برگشت. معمولاً آن ساعت که برای امتحان می‌رفت مردهای عمارت رفته بودند. _من دارم میرم بیرون. بذار برسونمت. پریچهر ابرویی بالا داد. از کی با او آنقدر راحت شده بود. _ممنون. لازم نیست. خودم میرم. _چرا تعارف می‌کنی. می‌دونم آقا پیمان حالش خوب نیست. _نه تعارف نیست. این طوری راحت‌ترم. رک حرفش را زد و این بار ابروی شایان بالا پرید. _یعنی می‌خوای بگی راننده‌ تاکسیا از من مطمئن‌ترن؟ اینقدر اعتبار پیشت ندارم که تا مدرسه برسونمت؟ رسما به تته‌پته افتاد. نمی‌دانست چطور توجیه کند. بیشتر خجالت کشید که حرفش چنین معنایی داشت. سال‌ها بود در آن خانه زندگی می‌کردند و جز خطایی که شاهین مرتکب شد، بدی از آن‌ها به خانواده سه نفره‌شان نرسیده بود. البته اگر اخم و تَخم‌های خانم عمارت، سیمین خانم، در برابر خودش را در نظر نمی‌گرفت. از جلوی در کنار رفت تا شایان بازش کند و ماشین را بیرون ببرد. همان طور گیج و ناچار ایستاده بود که دوباره صدایش زد. _دیرت نشه. سوار شو دیگه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 خدایی داریم که میگه اگه توی زن واسه شوهرت هفت روز کار کنی، هفت تا در جهنم رو به روت بسته نگه می‌دارم و هشت در بهشت رو واست باز می‌کنم تا از هر دری خواستی وارد بشی. بیا‌تو دم در بده. خدایی داریم که میگه یه لب آب دست شوهرت بدی، ثواب یه سال روزه روز و عبادت شبش رو واست می‌نویسم. خدایی داریم که میگه اگه توی خونه‌ت اگه یه چیزو جابه‌جا و مرتب کردی مورد توجهم قرار می‌گیری و هر کس که بهش توجه کنم، عذابش نمی‌کنم. بله همچین خدایی داریم که دنبال بهونه می‌گرده تا یه زن مهربونو برسونه وسط بهشتش. بهونه‌هایی که حتی خودمونم باور نمی‌کنیم. ما باشیم همچین بخشندگی نداریم. یادت باشه اگه مردی گفت وظیفته یا یکی از زنای اطرافت گفت مگه کلفتشی، بگو من یه تاجرم. معامله پرسودی با یه تاجر بزرگ دارم. کار می‌کنم و بهشت می‌خرم. کدوم عاقلی همچین معامله‌ای رو از دست میده؟ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 🔅 ذُنُوبُنَا بَیْنَ یَدَیْکَ، نَسْتَغْفِرُکَ اللَّهُمَّ مِنْهَا وَ نَتُوبُ إِلَیْکَ گناهان ما پیش روی توست، خدایا از گناهانمان از تو می‏خواهیم، و به سوی تو باز می‏گردیم. ✅ فرازی از 🆔 @rahpouyancom
📌حساب آینده بهم گفتی: قیمتت بالاتر از اینه که خودتو با دنیا عوض کنی. گفتی: کارهای خوبتو با ایمان و نیت پاک انجام بده تا آخرتت هم تضمین بشه. کمکم کن تا در این ماه، خیرم به مردم برسه ‌و انفاق، صدقه و مروّت رو فراموش نکنم. 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا ✅ @morsalun _ 👈تلگرام
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_11 _آفرین به دختر زرنگ خودم. کیک و
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _دیرت نشه. سوار شو دیگه. در عقب را باز کرد. شایان سر برگرداند و اخمی در هم کشید. _مگه راننده‌تم که میری عقب میشینی؟ با خون‌سردی تمام نگاهش کرد. _راننده که نه. دور از جونتون اما نسبتی‌ هم باهاتون ندارم که جلو بشینم. اگه اذیت میشین خودم برم. شایان که دید نمی‌تواند حریف آن دختر شود، پوفی کرد. بی‌خیال شد و به راه افتاد. وقتی رسیدند، پریچهر تشکری کرد و به مدرسه رفت اما شایان که با هدفی او را رسانده بود، منتظر ماند تا او برگردد. پریچهر با دوستانش خداحافظی کرد و پا به خیابان گذاشت هنوز به سر کوچه مدرسه نرسیده بود که صدای بوقی کنارش شنید. عادت نداشت به اطراف توجه کند. خصوصاً آن روز که به پیمان قول داده بود. چند قدم بعد اسمش را که شنید به طرف صدا برگشت. با دیدن شایان چشم‌هایش گرد شد. با حرص دندان‌هایش را به هم سابید. _شما اینجا چی‌کار می‌کنین؟ _منتظرت بودم خب. بیا سوار شو. _مگه سرویس مدرسه هستین که ... _سرویس یا هرچی. سوار شو کارت دارم. نگاهی به کوچه انداخت هم‌کلاسی‌هایش تازه از مدرسه بیرون آمده بودند. برای آن‌که بیشتر جلب توجه نکند، سوار شد. لبخند به لب شایان نشست. کمی که از مدرسه دور شدند، ماشین را نگه داشت و رو به پریچهر کرد. دیدن دختری به جذابیت او با آن فاصله کم، هیجان زیادی برایش داشت. مانده بود چطور حرفش را بزند. _ببین پریچهر، من ... یعنی خواستم بگم مدتیه که من بهت علاقمند شدم. فکر می‌کردم از سر احساس باشه. سبک سنگین کردم اما دیدم واقعاً می‌خوامت. ببین... پریچهر با چشمانی گرد شده نگاهش می‌کرد. حرف که به اینجا رسید. طاقت نیاور. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_12 _دیرت نشه. سوار شو دیگه. در عقب ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _این مسخره بازیا چیه در آوردین؟ پیش خودتون چی فکر کردین؟ اون از برادرتون. اینم خودتون. مگه چقدر منو دیدین؟ مگه چقدر منو می‌شناسین؟ قبل از آن‌که شایان حرف دیگری بزند، از ماشین پیاده شد. صدا زدن شایان را می‌شنید اما توجهی نکرد. عصبی بود. به پدرش حق می‌داد که او را از اهل عمارت دور نگه دارد. آنقدر در حال خودش بود که تمام مسیر را پیاده در آن گرما طی کرد. یکی دوباری هم بین راه صدای شایان را شنیده بود اما محلی نداد. به کوچه که رسید، پیمان را دم در دید که دست‌هایش را روی هم می‌کشید و از طرفی طرف دیگر قدم‌رو می‌کرد. تازه استرسش را درک کرده بود. به طرفش دوید. پیمان همین که دخترش را دید، او را در آغوش گرفت. خدا را شکر کرد و با اخمی نمایشی او را تنبیه کرد. _نمی‌دونی دلم هزار راه میره؟ قول ندادی زود بیای؟ _بابایی؟ نکشی ما رو؟ پیاده اومدم توی گرما. لااقل یه آب بده بعد دعوا کن. به خانه که رفتند، پیمان شربت خاکشیر و آب‌لیمو تحویل دخترش داد و به بازجویی ادامه داد. پریچهر هم همه ماجرا را تعریف کرد. پیمان مثل اسپندی از جا پرید. تا در ورودی رفت و چند قدم رفته را برگشت. _دیگه چیزی نگفت؟ تو چی؟ چیزی نگفتی؟ پریچهر سعی کرد خود را بی‌تفاوت نشان دهد. کوله مدرسه‌اش را از زمین برداشت. _همین بود که گفتم. چیز دیگه‌ای نبود. پیمان یک دور سالن کوچک خانه را دور زد و دوباره روبه‌روی دخترش ایستاد. _پریچهر، با دقت جواب منو بده. تو خودت نظرت در مورد حرفی که زد چیه؟ دست پدر نگرانش را کشید تا کنار خودش بنشاند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 لطفا تا آخر به حرف‌های پوتین گوش بدهید ... ⚠️👈🏼پیام فوری پوتین به مردم ایران👉🏼⚠️ 💢 اصلی ترین نیاز امروز مردم ما ... رسانو اجتماع فعالان رسانه های نوین 🔰 @resano_org
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_13 _این مسخره بازیا چیه در آوردین؟ پ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 دست پدر نگرانش را کشید تا کنار خودش بنشاند. _بابا، دروغ چرا؟ خب از حرفش که بدم نیومد ولی وقتی یادم میاد که احتمال زیادی داره به خاطر چهره‌م دلش منو خواسته حرصم می‌گیره. آخه اون که شناختی از من نداره تا بخواد خاطرخواه بشه. تازه‌شم من هنوز می‌خوام به درسم برسم. نمی‌خوام فکرم درگیر این چیزا بشه. _اگه ردش کنیم، ناراحت نمیشی؟ لب پایینش را پیچاند و به بیرون فرستاد. _نه. چرا باید ناراحت بشم؟ مگه حسی بهش دارم؟ پیمان نفسش را بیرون فرستاد. کمی خود را به جلو مایل کرد. _خب پس باید یه فکر کرد. بذار ببینم چی کار باید بکنیم. به طرف در رفت. _فعلاً برم یه سر به باغ بزنم ببینم اوضاع چطوره. چند روزیه خبری ازشون ندارم. تو هم باز از شربتت بخور تا گرمازده نشدی. لبخندی به پدر زد. _باشه بابایی. ولی یادت باشه خیلی وقتا به اون گل و گیاها حسودیم میشه‌ها. اونقدر که بهشون می‌رسی و تحویلشون می‌گیری. از منم بیشتر باهاشون حرف می‌زنی. پیمان چشم غره‌ای رفت و در را باز کرد. _خیلی پررو و حسودی بچه. _ممنونم. نظر لطفته بابا جون. خندید و پیمان هم سری به تاسف تکان داد و رفت. _پیمان این چه کاریه؟ بچه‌ای که هیچ وقت ازمون دور نبوده رو بفرستی شهر غریب که چی؟ تو حتی تا مدرسه هم تنها نمی‌فرستیش. پیمان کنار بی‌بی نشست و نگاهی به پریچهر که انگشت‌هایش را به هم گره می‌زد انداخت. _بی‌بی جان، تو که حساسیت منو می‌دونی. جای بدی نمی‌فرستمش. خیالم از اونجا راحته که دارم از خودم دورش می‌کنم. داداشم و مسئولیت‌پذیریشو که قبول داری. پسراشم که برادر شیری پریچهرن. خودش قول داده مثل خودم هواشو داشته باشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞