eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
875 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_11 _آفرین به دختر زرنگ خودم. کیک و
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _دیرت نشه. سوار شو دیگه. در عقب را باز کرد. شایان سر برگرداند و اخمی در هم کشید. _مگه راننده‌تم که میری عقب میشینی؟ با خون‌سردی تمام نگاهش کرد. _راننده که نه. دور از جونتون اما نسبتی‌ هم باهاتون ندارم که جلو بشینم. اگه اذیت میشین خودم برم. شایان که دید نمی‌تواند حریف آن دختر شود، پوفی کرد. بی‌خیال شد و به راه افتاد. وقتی رسیدند، پریچهر تشکری کرد و به مدرسه رفت اما شایان که با هدفی او را رسانده بود، منتظر ماند تا او برگردد. پریچهر با دوستانش خداحافظی کرد و پا به خیابان گذاشت هنوز به سر کوچه مدرسه نرسیده بود که صدای بوقی کنارش شنید. عادت نداشت به اطراف توجه کند. خصوصاً آن روز که به پیمان قول داده بود. چند قدم بعد اسمش را که شنید به طرف صدا برگشت. با دیدن شایان چشم‌هایش گرد شد. با حرص دندان‌هایش را به هم سابید. _شما اینجا چی‌کار می‌کنین؟ _منتظرت بودم خب. بیا سوار شو. _مگه سرویس مدرسه هستین که ... _سرویس یا هرچی. سوار شو کارت دارم. نگاهی به کوچه انداخت هم‌کلاسی‌هایش تازه از مدرسه بیرون آمده بودند. برای آن‌که بیشتر جلب توجه نکند، سوار شد. لبخند به لب شایان نشست. کمی که از مدرسه دور شدند، ماشین را نگه داشت و رو به پریچهر کرد. دیدن دختری به جذابیت او با آن فاصله کم، هیجان زیادی برایش داشت. مانده بود چطور حرفش را بزند. _ببین پریچهر، من ... یعنی خواستم بگم مدتیه که من بهت علاقمند شدم. فکر می‌کردم از سر احساس باشه. سبک سنگین کردم اما دیدم واقعاً می‌خوامت. ببین... پریچهر با چشمانی گرد شده نگاهش می‌کرد. حرف که به اینجا رسید. طاقت نیاور. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_12 _دیرت نشه. سوار شو دیگه. در عقب ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _این مسخره بازیا چیه در آوردین؟ پیش خودتون چی فکر کردین؟ اون از برادرتون. اینم خودتون. مگه چقدر منو دیدین؟ مگه چقدر منو می‌شناسین؟ قبل از آن‌که شایان حرف دیگری بزند، از ماشین پیاده شد. صدا زدن شایان را می‌شنید اما توجهی نکرد. عصبی بود. به پدرش حق می‌داد که او را از اهل عمارت دور نگه دارد. آنقدر در حال خودش بود که تمام مسیر را پیاده در آن گرما طی کرد. یکی دوباری هم بین راه صدای شایان را شنیده بود اما محلی نداد. به کوچه که رسید، پیمان را دم در دید که دست‌هایش را روی هم می‌کشید و از طرفی طرف دیگر قدم‌رو می‌کرد. تازه استرسش را درک کرده بود. به طرفش دوید. پیمان همین که دخترش را دید، او را در آغوش گرفت. خدا را شکر کرد و با اخمی نمایشی او را تنبیه کرد. _نمی‌دونی دلم هزار راه میره؟ قول ندادی زود بیای؟ _بابایی؟ نکشی ما رو؟ پیاده اومدم توی گرما. لااقل یه آب بده بعد دعوا کن. به خانه که رفتند، پیمان شربت خاکشیر و آب‌لیمو تحویل دخترش داد و به بازجویی ادامه داد. پریچهر هم همه ماجرا را تعریف کرد. پیمان مثل اسپندی از جا پرید. تا در ورودی رفت و چند قدم رفته را برگشت. _دیگه چیزی نگفت؟ تو چی؟ چیزی نگفتی؟ پریچهر سعی کرد خود را بی‌تفاوت نشان دهد. کوله مدرسه‌اش را از زمین برداشت. _همین بود که گفتم. چیز دیگه‌ای نبود. پیمان یک دور سالن کوچک خانه را دور زد و دوباره روبه‌روی دخترش ایستاد. _پریچهر، با دقت جواب منو بده. تو خودت نظرت در مورد حرفی که زد چیه؟ دست پدر نگرانش را کشید تا کنار خودش بنشاند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 لطفا تا آخر به حرف‌های پوتین گوش بدهید ... ⚠️👈🏼پیام فوری پوتین به مردم ایران👉🏼⚠️ 💢 اصلی ترین نیاز امروز مردم ما ... رسانو اجتماع فعالان رسانه های نوین 🔰 @resano_org
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_13 _این مسخره بازیا چیه در آوردین؟ پ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 دست پدر نگرانش را کشید تا کنار خودش بنشاند. _بابا، دروغ چرا؟ خب از حرفش که بدم نیومد ولی وقتی یادم میاد که احتمال زیادی داره به خاطر چهره‌م دلش منو خواسته حرصم می‌گیره. آخه اون که شناختی از من نداره تا بخواد خاطرخواه بشه. تازه‌شم من هنوز می‌خوام به درسم برسم. نمی‌خوام فکرم درگیر این چیزا بشه. _اگه ردش کنیم، ناراحت نمیشی؟ لب پایینش را پیچاند و به بیرون فرستاد. _نه. چرا باید ناراحت بشم؟ مگه حسی بهش دارم؟ پیمان نفسش را بیرون فرستاد. کمی خود را به جلو مایل کرد. _خب پس باید یه فکر کرد. بذار ببینم چی کار باید بکنیم. به طرف در رفت. _فعلاً برم یه سر به باغ بزنم ببینم اوضاع چطوره. چند روزیه خبری ازشون ندارم. تو هم باز از شربتت بخور تا گرمازده نشدی. لبخندی به پدر زد. _باشه بابایی. ولی یادت باشه خیلی وقتا به اون گل و گیاها حسودیم میشه‌ها. اونقدر که بهشون می‌رسی و تحویلشون می‌گیری. از منم بیشتر باهاشون حرف می‌زنی. پیمان چشم غره‌ای رفت و در را باز کرد. _خیلی پررو و حسودی بچه. _ممنونم. نظر لطفته بابا جون. خندید و پیمان هم سری به تاسف تکان داد و رفت. _پیمان این چه کاریه؟ بچه‌ای که هیچ وقت ازمون دور نبوده رو بفرستی شهر غریب که چی؟ تو حتی تا مدرسه هم تنها نمی‌فرستیش. پیمان کنار بی‌بی نشست و نگاهی به پریچهر که انگشت‌هایش را به هم گره می‌زد انداخت. _بی‌بی جان، تو که حساسیت منو می‌دونی. جای بدی نمی‌فرستمش. خیالم از اونجا راحته که دارم از خودم دورش می‌کنم. داداشم و مسئولیت‌پذیریشو که قبول داری. پسراشم که برادر شیری پریچهرن. خودش قول داده مثل خودم هواشو داشته باشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_14 دست پدر نگرانش را کشید تا کنار خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 بی‌بی دستی به زانوهای پردردش کشید. _مادر جان من که از برادرت خیالم راحته اما امسال این بچه کنکور داره. سال آخره. _قراره همون جا یه مدرسه خوب ثبت نامش کنم تا به درسشم برسن. پیام می‌گفت پسر بزرگش معلمه و می‌تونه توی درسا کمکش کنه. دیگه چی میگی بی‌بی؟ بی‌بی نگاهش را به قاب عکس دخترش که روی دیوار جا خوش کرده بود انداخت. آهی کشید. _چی بگم. مهسا که مرد این بچه یه سالش بود. تا سه سالگیش اونجا موندی. اینم می‌دونم که زن برادرت غیر از شیری که بهش داده کم محبت بهش نکرده اما این همه سال گذشته و شما فقط گاهی یه سر بهشون زدین. حالا چه کاریه یهو بفرستیش یه سال بره اونجا. پیمان از جا بلند شد. _میگی چی کار کنم؟ بشینم مهسا شدن پریچهر رو هم ببینم؟ نمی‌دونی چرا این کارو می‌کنم؟ پریچهر با آن‌که خودش هم نمی‌دانست چه چیزی انتظارش را می‌کشد، رو به بی‌بی کرد. _اشکالی نداره بی‌بی. اونا آدمای خوبین. هر وقتم که دیدم اذیت میشم، به بابا زنگ می‌زنم بیاد دنبالم. هان؟ _نمی‌دونم. از همون سه سالگی تا حالا ازم دور نبودی واسه همین دلشوره‌تو دارم. پیمان سعی کرد فضا را کمی آرام‌تر کند. دست پریچهر را کشید و از جا بلند کرد. _پاشو برو یه چایی بریز ببینم. نشسته اینجا خودشو لوس می‌کنه آه این بیچاره‌رو هم در میاره. پریچهر با چشمانش درشت شده و دست به کمر رو به پدر ایستاد. _بابا؟ حالا دیگه من لوس می‌کنم؟ باشه. وقتی رفتم، دلت واسم تنگ شد و نشستی آه حسرت کشیدی اون‌وقت میگی کجایی پریچهر تا خودتو یکم لوس کنی. صدای خنده پیمان بلند شد. بی‌بی هم در عین دل‌آشوبه‌هایش خندید. پریچهر چایی برایشان آورد و قرار گذاشته شد تا پیمان آخر هفته او را به زادگاه مشترک پدر و مادرش ببرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همراه‌ترین همسر دنیا. سلام مهربان‌ترین همسر دنیا. سلام بانو. سلام به شما که اولین ایمان آورنده به آخرین دین خدا بودید. به شما که با مال و جان و عشق همراه آخرین پیامبر دنیا شدید. به شما که با تمام وجود به پای حمایت از رسالت همسرتان ایستادید. بانو دعا کنید ما نیز به پیروی از شما پای حمایت از دین و زندگیمان ایستادگی کنیم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_15 بی‌بی دستی به زانوهای پردردش کشید
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 روز قبل از حرکتشان پریچهر مشغول جمع کردن وسایل سفر طولانیش شد. هر چه گشت قاب عکس کوچکی که پدر و مادرش با هم بودند و عکس محبوبش هم به حساب می‌آمد، پیدا نکرد. ناچار به عمارت رفت تا از بی‌بی بپرسد. مطمئن بود بدون آن عکس طاقت نمی‌آورد. عمارت در جدایی از پشت برای آشپزخانه داشت. هر وقت کارش با بی‌بی فوری بود، بی‌صدا از همان در سراغ او می‌رفت. وارد آشپزخانه شد. مریم خانم را دید که با آن هیکل تپلش پای گاز عرق می‌ریخت و نمک خورش را تست می‌کرد. بی‌بی‌هم نشسته بود و سبزی پاک می‌کرد. کنارش توصیه‌های مادرانه در مورد آشپزی و بهتر شدن غذا می‌گفت. از آن آشپزخانه خوشش می‌آمد. زیبا، بزرگ و مجهز بود. در کل طراحی عمارت به دلش می‌نشست. وقتی کوچک‌تر بود یکی دو باری به بقیه جا‌ها سرک کشید اما هر بار سیمین خانم غر زد و اجازه نداد بیشتر دید بزند. خیلی دوست داشت بفهمد چرا از او خوشش نمی‌آید. سلامی‌کرد. _سلام مادر. چرا اونجا وایستادی بیا ببینم چی شده اومدی اینجا. جلو رفت و کنار بی‌بی ایستاد. جواب احوالپرسی گرم مریم خانم را هم داد. از آنچه دنبالش بود پرسید. _حواست کجاست مادر؟ خودت اون دفعه که گردگیری می‌کردیم گذاشتیش توی کشوی لباسای من. گفتی توی کشوی خودت گم و گور میشه. پریچهر خندید. یاد آن افتاد که به خاطر عادت بدش در به هم ریختن کشو قاب را آنجا نگذاشته بود. _باشه بی‌بی. پس برم برش دارم. کاری نداری؟ برای بیرون رفتن هنوز قدمی برنداشته بود که صدای شادی را پشت سرش شنید. _بی‌بی، فرنی پسرم آماده‌ست؟ به طرف او برگشت. چشم در چشم بودند. آن دختر نازپرورده بیشتر شبیه سیمین بود تا شاهرخ‌ خان. قد متوسط، صورتی گرد و سفید با چشمانی عسلی البته تیره تر از چشم‌های شاهین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_16 روز قبل از حرکتشان پریچهر مشغول ج
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _آره دخترم. گذاشتمش دم پنجره خنک بشه. شادی به خودش آمد و جواب سلام پریچهر را داد. فرنی را برای پسر یک‌ساله‌اش برداشت و تشکری کرد. قبل از رفتن رو به پریچهر کرد. _تازگیا زیاد توی چشم میای. قبلنا کسی تو رو نمی‌دید. خبریه؟ حرفش را زد و بی‌تفاوت بیرون رفت. پریچهر همان طور با چشمانی گرد شده به رفتنش نگاه کرد. به بی‌بی نگاه کرد و انگشتش را طرف خودش گرفت. _من؟ توی چشم میام؟ من می‌خوام منو ببینن؟ _ول کن عزیز دلم. یه چیزی گفت. برو به کارت برس. _نه دیگه. یه حرفی زد. لابد منظور داشت خب. بی‌بی از جا بلند شد و برای کش نیامدن ماجرا او را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد. _چه اهمیت داره چی گفت. تو که داری میری. یه مدتم نیستی. پس برو با خیال راحت به این حرفام اهمیت نده. پوفی کرد و بیرون رفت. هنوز به خانه نرسیده بود که صدا زدن شایان را شنید. بر خر مگس معرکه لعنت کرد و به طرفش برگشت. سلام و علیک سردی از طرف او انجام شد. _از اون روز که نذاشتی حرفمو بزنم دنبال اینم که بتونم حرفامو بزنم. پریچهر سرش را پایین گرفت و با نوک کفشش خط‌هایی روی زمین می‌کشید. _حرفی نمونده که... _چرا اتفاقاً باید بهت می‌گفتم که منو با چوب برادرم نرون. اون اگه اذیتت کرده دلیل نمیشه منو پس بزنی. میگی تو رو نمی‌شناسم. خب اجازه بده تا بشناسمت. تو با هر کسم که بخوای ازدواج کنی باید یه مدت باهاش در ارتباط باشی تا بشناسی. مگه نه؟ سرش را تیز بلند کرد و دو دستش را به کمر گرفت. _الان منظورت چیه؟ دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان نشاند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا