❤️✨❤️
#همسرداری
💖یکی ازنکات مهم زندگی مشترک همسر
خود را بهترین همسر دنیا دانستن است.
👈اگر زن و شوهر به یکدیگر به عنوان بهترین همسر نگاه کنند، قطعا محبتشان نسبت به هم بیشتر خواهد شد و خوبی های یکدیگر را بیشتر می بینند این کار باعث می شود که:
1⃣دیگر مقایسه نمی کنند .
2⃣توقع بیجا ندارند .
3⃣احترام بیشتر می شود .
❤️✨❤️
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_96 فاطمه پرید بین حرفش. _پدر جان نگر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_97
چیزی به آزمون کارشناسی ارشدش نمانده بود. پریچهر به شدت خود را مشغول خواندن کرده بود. در باغ جایی ردیف کرده بود و روزها همان جا غرق خواندن میشد. به باغ رفتنش باعث شده بود پیمان را زیاد میدید. کم شدن توانش را حس کرد. تنهاییش بیشتر به چشمش آمد. خصوصاً هر وقت خواستگاری برای پریچهر میآمد، فکر تنها شدن پدر جلوه میکرد. به فکر فرو رفته بود که ظرف میوهای جلویش قرار گرفت. نگاه به دست مقابلش کرد.
_یه جوری غرق شدی که صد تا نجات غریقم نمیتونه نجاتت بده.
لبخندی زد. گوجه سبزها و توت فرنگیهای کار دست پیمان چشمک میزدند. مشتی گوجه سبز برداشت.
_اینو با نمک بخور. ضعف میکنی. ترشه هنوز.
_ممنون. دستت درست آق پیمان.
_باز این طوری حرف زدی؟
_بابا؟
پیمان کنارش روی قالیچه دراز کشید و جانم"ی گفت.
_من خیلی نگرانتم.
_تو نگران من؟ چرا؟
_آخه خیلی تنهایی. این همه ساله که تنهایی.
_من که تنها نیستم. تو هستی، بیبی هست.
گوجه سبزی را با صدا خورد. چشمش از ترشی آن بسته شد.
_اوف چه ترشه. خودتو به اون راه نزن پدر من. خودت میدونی منظورم چیه.
_خب هنوز کامل نرسیده. معلومه که ترشه. به خاطر تو کندمش. در ضمن هزار بار گفتی. منم گفتم. دوباره پیش نکش.
_نه خیرم. دیگه کوتاه نمیام. اون موقعها میگفتی: توی یه خونه کوچیک سرایداری یکی دیگه رو بیارم که چی؟ ممکنه پریچهر اذیت بشه. حالا چی؟ نه خونهمون کوچیکه و نه پریچهر بچهست. دیگه چی؟
پیمان به پهلو شد و رو به پریچهر کرد.
_دیگه اینکه از من گذشته. سر پیری برم دنبال ازدواج؟
_الکی خودتو پیر نکن. مگه چند سالته؟ هنوز چهل و خوردهای سنته. شما فقط یک سال با مامان زندگی کردی و تمام. این حقو داری که زندگی کنی.
_چی شده باز یاد این ماجرا افتادی؟ نکنه شوهر میخوای که افتادی دنبال زن گرفتن واسه من؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_97 چیزی به آزمون کارشناسی ارشدش نمان
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_98
نگاهی به ظرف انداخت که خالی از گوجه سبز شده بود. ناچار به توت فرنگیها دست برد.
_بابا؟ من حرفشو پیش کشیدم چون موردشو پیدا کردم. شوهر کردن من چه ربطی به حرفم داره؟ نه اصلاً ربطم داره. آره خب اگه من ازدواج کنم و شما تنها بمونی که من دیوونه میشم.
_خدا نکنه. بس کن دختر. ادامه نده.
_باشه. ادامه نمیدم اما این یادت بمونه. از الان تا وقتی شما ازدواج نکردی، من به هیچ کس جواب مثبت نمیدم. تمام.
_اِ؟ پریچهر؟ این لوس بازیا چیه در آوردی؟ مگه بچه بازیه که لج میکنی؟
کنار پدر، رو به آسمان، دراز کشید.
_اگه بچه بازی نیست پس چرا شما لج میکنی؟ من بگم ازدواج نمیکنم لجبازیه؛ شما بگی لجبازی نیست؟ من حرفمو زدم. خود دانی.
پیمان از جا بلند شد.
_پاشم برم تا از دستت خل نشدم. خوبی بهت نیومده. نباید میومدم پیشت و واست چیزی میآوردم.
پریچهر به حرکت پدر خندید و به رفتنش نگاه کرد.
_باشه آق پیمان. بچرخ تا بچرخیم. این تو بمیری از اون تو بمیریاست. من کوتاه نمیام.
آزمونش را که داد یک روزی را با آرامش استراحت کرد و بعد طبق رسم آن سه سال برنامهریزی کرد تا برای پدر و مادرش مراسم یادبودی بگیرد. فامیل پدرش غیر از دو عمه دعوت شدند. عمو پیام و خانوادهاش هم قول دادند که خواهند آمد. برای شب جمعه برگزار میشد. تعدادی از آشناها مثل خانواده فهیمه خانم هم دعوت بودند. چهارشنبه که عمو پیام و خانوادهاش آمدند، از فشار کار پریچهر کم شد.
صبح پنجشنبه سر میز صبحانه بودند که گوشی پریچهر زنگ خورد. در سالن صحبت کرد.
_سلام استاد. سر صبحی یاد ما کردین.
صدای پر هیجان و نگران استاد او را کنجکاو کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
#همسرداری
#آقایان_بدانند
جملهٔ ( از دیدنت سیر نمیشم )
بخصوص هنگامیکه خانومتان تغییری کرده است یا در اوج سادگی در کنارتان است
👈🏻 باعث میشود اعتماد به نفس همسرتان تقویت شده و علاقه اش به شما صد چندان شود.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_98 نگاهی به ظرف انداخت که خالی از گ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_99
صدای پر هیجان و نگران استاد او را کنجکاو کرد.
_پریچهر، آب دستته بذار زمین. فرستادم دنبالت. همین حالا.
_استاد چی شده.
_نپرس. آماده شو.
_استاد امشب مراسم داریم. بابا ...
_کوثری، بیام التماس به بابات کنم؟ دارم میگم ثانیه مهمه.
_چشم استاد اومدم.
با سرعت لباس پوشید و به بقیه که رسید، توضیح داد.
_ببخشید. یه کار خیلی فوری پیش اومده. باید برم.
با صدا زدن پدر، به طرفش رفت و صورتش را بوسید.
_دورت بگردم، استاد بدجور گیره. نمیدونم چیه ولی میگه ثانیه هم مهمه. زحمتا میافته گردن شما. اومدم هر جور خواستی محاکمهم کن.
پیمان چشم غرهای داد و رو برگرداند. داریوش صدایش زد.
_اگه عجله داری، بیا برسونمت.
پیمان کفری جوابش را داد.
_نه زحمت نکش. آقایون پلیس میان اسکورتش میکنن.
_بابا؟ الان این یعنی چی؟
گوشیش که زنگ خورد، بی خیال بحث شد. حسین بود که خبر داد پشت در است.
_بابا و ... الکی گفتم؟
_نه عزیز دلم. درست گفتی. فقط هر کی ندونه فکر میکنه قراره با دستهی خلافکارا برم بانک بزنم که اینطور عصبانی میشی.
خداحافظی کرد و با دو خودش را به ماشین رساند. سرعت رانندگی حسین و آژیری که برای باز شدن راه نصب کرده بود، استرس به جانش انداخت.
_جناب سروان، به کشتن ندین مارو؟ حالا ماجرا چیه که اینقدر عجله دارین؟
همچنان که با سرعت میرفت، جوابش را داد.
_سایتمون داره هک میشه. بچهها فهمیدن اما چون حمله سایبری چند جانبهست، حریف نمیشن. کمک گرفتیم تا جلوشونو بگیریم. مساله حیثیت سازمان و نظامه.
_اوه اوه. پس بگین داریم میریم وسط میدون جنگ.
_دقیقا. یه جنگ تمام عیاره با ورژن قرن بیست و یک.
وقتی رسیدند، حسین در عقب را باز کرد. لپتاپ پریچهر را گرفت و او را راهنمایی کرد.
_چقدر سنگینه؟ مسلح اومدینا.
_بله مسلح اومدم. ابزار کارمه خب.
او را به طرفی هدایت کرد تا وقت برای تشریفات اداری نگذارند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_99 صدای پر هیجان و نگران استاد او را
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_100
با قدم های بلند حسین، پریچهر مجبور بود بدود تا عقب نماند. استاد را که دید، آرامش یافت. استاد برایش جا باز کرد. اتاقی بود با یک میز بزرگ جلسات، چند سیستم و لپتاپ و افرادی که بیوقفه و پر تنش کار میکردند. گاهی چیزی میپرسیدند یا خبر از وضعیت جدید میدادند. کنار استاد که نشست، چند لحظهای نگاه بقیه به طرفش کشیده شد. لپتاپش را روشن کرد و با راهنمایی استاد شروع کرد.
_کوثری، اینا دارن ورودشون رو خنثی میکنن. منم باید مدیریتشون کنم اما تو کارت فرق داره. باید به سیستمشون نفوذ کنی. تا پاتک بزنیم و کنترل رو از دستشون بگیریم. فهمیدی؟
_بله استاد. کجان؟ دور یا نزدیک؟ اطلاعاتشونو بدین تا شروع کنم.
پریچهر مشغول شد. ورود به سیستم کسانی که با قدرت، یک سایت امنیتی و سازمانی را به چالش کشیده بودند، سختتر از تصور بود. یکی دو ساعتی مشغول بود. چشمهایش خسته شده بود. سر روی میز گذاشته بود. روبنده داشتن طولانی در یک اتاق، در حین کار، نفسش را گرفته بود. صدای پچ پچ دو نفر را شنید.
_این همه آدم، از کی داریم کار میکنیم، نشده. حالا یه زن چادر چاقچوریو آوردن که چه شق القمری میخواد بکنه. اون میتونه نفوذ کنه؛ ما نمیتونیم؟
استاد نگرانش شده بود. کنارش ایستاد و آرام صدایش زد.
_خوبی دخترم؟
سر بلند کرد. نگاهی به اطراف انداخت.
_آره خوبم. استاد اشکال داره یه اتاق دیگه کار کنم؟ اینجا نه تمرکز دارم نه میتونم راحت باشم.
_باشه. الان درستش میکنم.
به طرف در رفت. با کسی صحبت کرد و برگشت. چند دقیقه بعد سر و کله رضا پیدا شد. سلام و علیکی کرد.
_بفرمایید همراه من. اتاق کناریو واستون خالی کردم.
_تشکر کرد و دنبالش رفت نگاه خیره بقیه را احساس کرد اما برایش مهم نبود. وسایلش را برداشت. اتاقی که رفت، شبیه قبلی بود اما بدون حضور هیچ مزاحمی.
_چند دیقه دیگه وسایلی براتون میارم. بعدش میتونین آزاد باشین. هماهنگ شده که مزاحمتون نشن.
تشکری کرد و او رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
پدر که فدای دختر شدن را لب زد، آغاز دوران حاکمیت ریحانهها بر دل اهل زمین رقم خورد.
اولینش آخرین پیامبر بود دومینش ذریه مطهرش.
ریحانهترین دختر، بیهمتاترین خواهر، دختران معصوم سرزمینم را بیمه علم، عفاف و حیای دخترانهتان میکنم تا زیر چتر کرامتتان پرورش یابند و سرافرازان همه دوران باشند.
#حضرت_معصومیه سلام الله
#زینتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_100 با قدم های بلند حسین، پریچهر مجب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_101
تشکری کرد و او رفت. چند دقیقه بعد رضا به همراه خدمه آنجا آمد. اشاره کرد تا سینی دستش را جلوی پریچهر بگذارد و برود. نگاهی انداخت فلاسک و مقداری خوراکی و یک ساندویچ. لبخندی زد.
_اون سری که کار میکردین، فهمیدم اینا باید باشه تا بتونین خوب پیش برین.
_نمیدونم چی باید بگم. آره ضروریه واسم. ممنون که درک کردین. عجلهای اومدم، نشد چیزی بیارم.
رضا لبخند به لب جوابش را داد و رفت. فلاسک را که در فنجان برگرداند، با دیدن قهوه به پیشانیاش زد. دستش جلوی آنها هم کامل رو شده بود. رو بنده را بالا زد و مشغول شد.
کمی گذشت استاد به او سر زد و نکاتی را یادآوری کرد. رضا در زد و وارد شد.
_آقای زارعی گفتن فشار کارشون سختتر شده. لطفا عجله کنید.
پریچهر بدون آنکه سر بلند کند، "باشه"ای گفت و به کارش ادامه داد. به جاهای خوبی رسیده بود، وارد سیستم که شد، به خاطر درگیریشان در سایت متوجه او نشدند. از فرصت استفاده کرد و نفوذ را با سرعت پیش برد. احساس ضعف کرد. کمی از ساندویچش را خورد. هنوز کامل فرو نبرده بود که توانست، کنترل سیستم اصلی را به دست بگیرد. با دهان پر در اتاق را باز کرد. رضا بیرون در پشت میزی نشسته بود. با دیدنش به طرف او دوید.
_چی شده؟ چیزی میخواین؟
تازه یادش آمد دهانش پر است. هر چه کرد غذا را تنوانست فرو ببرد. به اتاق کناری اشاره کرد. تا خواست حرف بزند غذا به گلویش پرید. سریع برگشت و کمی از قهوه سرد شده اش خورد و نفسی کشید. با آنکه پشتش به در بود، رضا متوجه کارش شد. خندید. پریچهر به طرفش برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_101 تشکری کرد و او رفت. چند دقیقه ب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_102
پریچهر به طرفش برگشت.
_وایستادین میخندین؟ استادو صدا کنین بیان.
رضا رفت و او به کارش ادامه داد. با آمدن استاد و تحسینش رضا هم کنارشان ایستاد. با کمک استاد کل کار را به دست گرفت و عملیات با ویروس وارد شده به سیستمشان و مختل شدن آن تمام شد. استاد که بالای سر پریچهر ایستاده بود، کمر صاف کرد.
_احسنت بهت. خدا قوت دخترم. بهت افتخار میکنم. عالی بود.
رضا هم تشکر و خداقوت گفت.
_دیدین که بهتون گفتم با استعدادترین دانشجوم بوده؟
چشمش به سینی جوی پریچهر افتاد.
_بد نگذره؟ به ما یه چای بیسکوییت دادن. اینجا چه خبره؟ سفارش کافیشاپ و فستفودی دادی؟
رضا با خنده جواب داد.
_نه استاد ایشون سفارش ندادن. سوابقشون نشون میداد که واسه همکاری اینچیزا ضروریه.
استاد ضربهای به پیشانیاش زد.
_یعنی همه جا باید لو بدی عادتای عجیب غریبتو؟
_اِ؟ استاد؟ خوبه که میدونین حالم بد میشه گشنه باشم.
_و قهوه نخوری. پاشو بیا بریم اون طرف.
به اتاق کناری رفتند. افراد اتاق که معلوم بود تازه نفس راحتی کشیده بودند، رو به آنها شدند.
_بچهها، دوستان، خدا قوت. کارتون عالی بود. فعلا کار تمومه چون دختر گلم سیستماشونو درگیر کرده و حالا حالا باید برن دنبال درست کردنش.
همگی خوشحال شدند و دست زدند. استاد به یکی از حاضرین سپرد تا بماند و جهت اطمینان، رصد کند. پریچهر وسایلش را برداشت تا برود. رضا خودش را به او رساند.
_تشریف بیارین میرسونمتون.
استاد کنارش ایستاد.
_نیازی نیست. با سرعتی که ایشونو کشوندیم و آوردیم، با وجود مراسم امشب و مهموناشون، خودم باید برم و با پدرشون صحبت کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞