eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↻🧡↯ افکاربزرگ‌داشته‌باش✨ اماازخوشی‌های‌کوچیک‌لذت‌ببر✌🏻•• 🕊 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_128 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چشم بابا. ممنون که آرومم کردین. پ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح کلاسم که تمام شد، نزدیک ساعت ده خودم را به در دانشگاه رساندم کمی پیاده رو را بالا و پایین رفتم تا آنکه چشمم به ماشینش افتاد. دل بازیگوشم شیطنت می‌خواست که سر به سرش بگذارم اما خودم را کنترل کردم تا آن روی مرا بعد از محرم شدن ببیند. سنگین و متین در ماشین را باز کردم. سوار شدم و با لبخند سلام کردم. جوابی نشنیدم. به طرفش که برگشتم دیدم ماسکش را برداشته. به پنجره‌ی ماشین تکیه داده و نگاهش به من است. _سلام خانوم خانوما. یعنی باور کنم که اومدم دنبالت و داریم با هم میریم... _می‌خوای تا باور نکردی نریم. به طرف جلو برگشت و استارت زد. در حال حرکت نیم نگاهی من انداخت. _نه خیرم. مگه دیوونه‌م. تا تنور داغه باید چسبوند. مرغ از قفس بپره، چه گلی به سرم بگیرم؟ _وا مگه من دمدمی‌ام که بپرم؟ _اوف نه. منظورم این نبود. اصلاً ولش کن کمربندتو ببند که رفتیم. کمی در سکوت رفتیم و کمی هم او خوش‌مزگی کرد تا رسیدیم. ماسک و عینک آفتابی بزرگش را هم گذاشت. وارد آزمایشگاه که شدیم، برگه‌هایی که از محضر گرفته بود را از دستش کشیدم و او را در بهت گذاشتم. به طرف باجه‌ی پذیرش رفتم و از خانمی که پشت پیش‌خوان بود، خواستم نوبتمان که شد، اسم مرا بخواند. نگاهی به برگه‌ی اسم امیرحسین انداخت. کار ثبت را که انجام داد، انگار تازه یادش آمده باشد، با ذوق نگاهی به من انداخت. _واقعاً؟ سری تکان دادم و او با لبخند قول داد خودش کارهایمان را پیگیری کند تا کسی خبردار نشود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_129 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح کلاسم که تمام شد، نزدیک ساعت د
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از او تشکر کردم و به طرف امیرحسین رفتم که گوشه‌ای ایستاده و نگاه متعجبش را به من دوخته بود. _چیزی شده؟ چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟ تو که نمی‌خواستی اسمتو بلند صدا کنن و آزمایش خون رفتنت سوژه بشه. لبخند زد و با دست راهنمایی‌ام کرد که روی صندلی بنشینیم. _معلومه که نمی‌خواستم. تعجبم از اینه که داوطلبانه رفتی و خودت برگه‌ها رو دادی. حالا قراره چی‌کار کنن؟ _گفتم اسم منو صدا کنه. اونم وقتی اسمتو دید شناخت و قول داد خودش کارارو ردیف کنه. _آفرین به خانوم زرنگ خودم. خجالت‌زده از عنوانی که من داده بود، با لبخند سرم را پایین انداختم. _میگم هلیا خانوم، نظرت راجع به جشن و مراسم عقد و عروسی چیه؟ _همیشه از این‌که واسه عروسی یه مراسم بگیرن از سر چشم هم‌چشمی و ملت خودشونو با آرایش و رقص و بریز و بپاش خفه کنن بدم می اومده. _یعنی اگه الان بگم نمی‌تونیم جشن بگیریم ناراحت نمیشی؟ _نمی‌تونیم یعنی چی؟ از نظر مالی یا اعتباری؟ _مگه موسسه ست که مالی اعتباریش می‌کنی؟ خب منظورم اینه که اگه مراسم بگیریم و فیلم و عکسش پخش بشه، دیوونه میشم. _ما که فعلاً قراره یه عقد خودمونی بگیریم. حالا تا عروسی وقت هست. بعد فکرشو می‌کنیم. _کی گفته قراره عقد خودمونی بگیریم؟ _من. مشکل داری؟ _وقتی این جوری میگی "من" به چه جراتی باهاش مشکل داشته باشم. از حرفش و مدل مظلومانه‌ای که گفته بود به خنده افتادم که با صدای همان خانم از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. به امیرحسین هم اشاره کردم که دنبالم بیاید. آزمایش انجام شد و به اصرار امیرحسین از مادر اجازه گرفتم تا ناهار را با هم بخوریم و بعد که جواب آزمایش را گرفتیم، برای خرید حلقه برویم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و اما رو نمایی از رمان دختر مهتاب که به چاپ رسیده.
حضرت " عشق" سلام...✋♥️ 💕قربان لبـان روزه دارت آقا ✨بی یار غریبــانه کجا میگردی? 💕سردار و امـیر آسمانی آقا ✨تنها و طریـد در کجا میگردی؟ ماه🌙من کجایی؟؟😔 🍃 اللهم عجل لولیک الفرج🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_130 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از او تشکر کردم و به طرف امیرحسین
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 ناهار را با حفظ همان حیای دخترانه‌ام خوردیم و جواب مثبت آزمایش را که گرفتیم، برای خرید حلقه رفتیم. سلیقه‌هایمان نزدیک به هم بود به همین خاطر زیاد طول نکشید تا حلقه‌ی ساده‌ی تک نگینی را انتخاب کنیم. همان‌جا از یک نقره فروشی انگشترهای ست نقره زیبا و ظریف و خیلی شبیه حلقه‌های طلایمان را خریدم. در جواب تعجبش یک جواب دادم و لبخندش نصیبم شد. _طلا واسه مرد هم حرامه و هم ضرر داره. گرفتمشون که از اینا استفاده کنیم. خسته به خانه رسیدم و از او خداحافظی کردم. بماند که کل روز رامین بارها زنگ زد و ابراز وجود کرد تا جای خالیش پر شود. بماند که فرزانه هم تماس گرفت و مشکوک بودنم را گوشزد کرد اما من به تلافی ندادن خبر نامزدیش، چیزی بروز ندادم. امینه و خانواده اش برای آخر هفته خودشان را رساندند. قرار شده بود شب جمعه بله برون باشد و روز جمعه عقد در خانه‌ی ما با همان جمعیت. از امیرحسین خواستم صبر کنیم تا امینه هم برای خرید باشد. با مادر، امینه و عطیه خرید کردیم و بیشتر جاها امیرحسین را با خودمان نبردیم تا دردسر ساز نشود. وقتی با چشمانش التماس می‌کرد که با ما بیاید، دلم برایش سوخت اما رعایت حالمان را می‌کرد و نمی‌آمد. عطیه گویا از امینه حساب می‌برد. چون تا می‌خواست ساز مخالف بزند با چشم غره‌ی امینه ساکت می‌شد. به خانه که رسیدیم از خستگی روی تخت ولو شدم و باصدا داد و بیداد مادر از خواب پریدم. _حلما پاشو اون خواهرتو صدا کن الانه که مهمونا برسن اونوقت گرفته خوابیده. هنوز آماده نشده. چیزیم نخورده. از اتاق جوابش را دادم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_131 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 ناهار را با حفظ همان حیای دخترانه‌
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _آخه مادرِ من وقتی جیغ می‌زنی خرسم بودم الان از خواب زمستونه بیدار شده بودم. _از دست تو چی بگم بچه‌. داری عروس میشی هنوزم بی‌خیالی. _الان آماده میشم جوش نزن گلم زشت میشی. _پاشو اول یه چیز بخور سردرد می‌کنی. عمو و عمه‌ت الانه که برسن. بعدشم بقیه مهمونا. دیگه نمیشه چیزی بخوری. خوب مرا می‌شناخت. چند لقمه‌ای سر پایی خوردم و به اتاق رفتم تا آماده شوم. قرار بود چادر گل‌گلی مجلسی‌ام را بپوشم. به همین خاطر پیراهن گیپور مدل عروسکی‌ام را پوشیدم. رنگ یاسی‌اش صورتم را باز‌تر کرده بود. آرایش کاملاً محوی انجام دادم که برای پوشاندن رنگ پریدگی‌ام بر اثر استرس بود. قرار بود بزرگ‌ترهای دو فامیل مهمان‌‌مان باشند. با آمدنشان، رسم و رسوم بله برون انجام شد و با تمام شدن حرف و بحث‌های معمول که هیچ وقت از آن‌ها خوشم نمی‌آمد، نوبت تبریک و شیرینی و شادی شد. مادر امیر حسین کنارم نشست و هدیه‌هایی که برایم آورده بودند را به من داد و انگشتر نشان را هم دستم کرد. مهمان‌های همان شب بعلاوه‌ی فرزانه، رامین و پدر و مادرش و همچنین گروه موزیکشان مهمان عقد کوچکمان بودند. از صبح اسیر دست آرایشگر بودم تا عصر داماد برای بردنم به دنبالم بیاید. عکاس و فیلمبردارمان هم فرزانه بود که همراهم به آرایشگاه آمد. با رسیدن امیرحسین شنل بلند و سفارشی‌ام را روی پیراهن نباتی ماکسی‌ و پرچینم کشیدند. دیدم خیلی محدود شد. فقط جلوی پایم را می‌دیدم. به کمک حلما از سالن بیرون رفتم. صدایش را شنیدم. _به به سلام. چه عجب بانو افتخار دادین. این دسته گل تقدیم به شما با عشق. صدای خنده‌ی رامین، فرزانه و حلما را شنیدم. کمی سرم را بلند که کردم دسته گلی که به طرفم گرفته بود را دیدم. آن را برداشتم و سلام و تشکری کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرگز فرصتی را برای شاد کردن دیگران از دست ندهید چرا که خود شما از این سود می برید حتی اگه هیچ کس نداند شما چه می‌کنید... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_132 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _آخه مادرِ من وقتی جیغ می‌زنی خرسم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به طرف ماشینش حرکت کردم. که دوید و در را باز کرد. _بانو افتخار همراهی که نمیدین رکاب بگیرم سوار شین؟ _ممنون هنوز نوبتت نشده به وقتش رکابم می‌گیری. از حلما کمک گرفتم تا بدون کثیف شدن لباسم سوار شاسی بلندش شوم. _شمشیرو از رو بستی. یه کم روحیه بدی بد نیستا. رامین باز هم خندید. صدایش بلند شد. _دوست ساده‌ی من، خانوم داره گربه رو دم حجله می‌کشه. تو هم که خل و چل همین اول مجنون بازی در بیار. _آقا رامین چیزی که عوض داره گله نداره. می‌رسیم به شما هم. _آقا من اصلاً چیزی گفتم؟ شما راحت باش هر چی می‌خوای دوست منو بچزون اگه من چیزی گفتم. امیر حسین او را به طرف ماشینش هل داد و خودش سوار شد. به راه که افتاد، سنگینی نگاهش را روی خودم احساس می‌کردم. _خانومی نمی‌خوای رخ نشون بدی ببینم زیر اون شنل چه خبره؟ _اگه قرار بود نامحرم ببینه که خودمو زیر شنل خفه نمی‌کردم. _من نامحرمم؟ یعنی من غریبه‌م؟ _شما آشناترینی. تاج سری ولی هنوز نامحرمی. _اوف اوف اوف. یواشتر قبلم بی‌جنبه‌ست. جواب می‌کنه یه وقتا. یه جوری حرف می‌زنی آدم دیگه جرات نمی‌کنه حرفی بزنه. کمی که گذشت شروع کرد به خواندن یکی از آهنگ‌های عاشقانه‌اش. تمام که شد، ذوق زده تشکر کردم. _یعنی شوهرو حال می‌کنی؟ فول آپشن. خوش تیپ، خوشگل، خوش صدا و از همه مهم‌تر یه پارچه آقا. _یادت باشه سان روفو باز کنی؛ بعد اینقدر از خودت تعریف کنی. سقف اعتماد به نفسو یه نفره جابجا کردی. _تعریفی هستم که تعریف می‌کنم. شک داری مگه؟ _یادت باشه من آدم کم توقعی نیستم. تعریفی بودی که الان کنارمی وگرنه الان یه گوشه افسرده نشسته بودی و آه حسرت می‌کشیدی. از خنده قهقهه می‌زد و اسمم را صدا می‌زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739