eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
و اما رو نمایی از رمان دختر مهتاب که به چاپ رسیده.
حضرت " عشق" سلام...✋♥️ 💕قربان لبـان روزه دارت آقا ✨بی یار غریبــانه کجا میگردی? 💕سردار و امـیر آسمانی آقا ✨تنها و طریـد در کجا میگردی؟ ماه🌙من کجایی؟؟😔 🍃 اللهم عجل لولیک الفرج🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_130 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از او تشکر کردم و به طرف امیرحسین
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 ناهار را با حفظ همان حیای دخترانه‌ام خوردیم و جواب مثبت آزمایش را که گرفتیم، برای خرید حلقه رفتیم. سلیقه‌هایمان نزدیک به هم بود به همین خاطر زیاد طول نکشید تا حلقه‌ی ساده‌ی تک نگینی را انتخاب کنیم. همان‌جا از یک نقره فروشی انگشترهای ست نقره زیبا و ظریف و خیلی شبیه حلقه‌های طلایمان را خریدم. در جواب تعجبش یک جواب دادم و لبخندش نصیبم شد. _طلا واسه مرد هم حرامه و هم ضرر داره. گرفتمشون که از اینا استفاده کنیم. خسته به خانه رسیدم و از او خداحافظی کردم. بماند که کل روز رامین بارها زنگ زد و ابراز وجود کرد تا جای خالیش پر شود. بماند که فرزانه هم تماس گرفت و مشکوک بودنم را گوشزد کرد اما من به تلافی ندادن خبر نامزدیش، چیزی بروز ندادم. امینه و خانواده اش برای آخر هفته خودشان را رساندند. قرار شده بود شب جمعه بله برون باشد و روز جمعه عقد در خانه‌ی ما با همان جمعیت. از امیرحسین خواستم صبر کنیم تا امینه هم برای خرید باشد. با مادر، امینه و عطیه خرید کردیم و بیشتر جاها امیرحسین را با خودمان نبردیم تا دردسر ساز نشود. وقتی با چشمانش التماس می‌کرد که با ما بیاید، دلم برایش سوخت اما رعایت حالمان را می‌کرد و نمی‌آمد. عطیه گویا از امینه حساب می‌برد. چون تا می‌خواست ساز مخالف بزند با چشم غره‌ی امینه ساکت می‌شد. به خانه که رسیدیم از خستگی روی تخت ولو شدم و باصدا داد و بیداد مادر از خواب پریدم. _حلما پاشو اون خواهرتو صدا کن الانه که مهمونا برسن اونوقت گرفته خوابیده. هنوز آماده نشده. چیزیم نخورده. از اتاق جوابش را دادم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_131 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 ناهار را با حفظ همان حیای دخترانه‌
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _آخه مادرِ من وقتی جیغ می‌زنی خرسم بودم الان از خواب زمستونه بیدار شده بودم. _از دست تو چی بگم بچه‌. داری عروس میشی هنوزم بی‌خیالی. _الان آماده میشم جوش نزن گلم زشت میشی. _پاشو اول یه چیز بخور سردرد می‌کنی. عمو و عمه‌ت الانه که برسن. بعدشم بقیه مهمونا. دیگه نمیشه چیزی بخوری. خوب مرا می‌شناخت. چند لقمه‌ای سر پایی خوردم و به اتاق رفتم تا آماده شوم. قرار بود چادر گل‌گلی مجلسی‌ام را بپوشم. به همین خاطر پیراهن گیپور مدل عروسکی‌ام را پوشیدم. رنگ یاسی‌اش صورتم را باز‌تر کرده بود. آرایش کاملاً محوی انجام دادم که برای پوشاندن رنگ پریدگی‌ام بر اثر استرس بود. قرار بود بزرگ‌ترهای دو فامیل مهمان‌‌مان باشند. با آمدنشان، رسم و رسوم بله برون انجام شد و با تمام شدن حرف و بحث‌های معمول که هیچ وقت از آن‌ها خوشم نمی‌آمد، نوبت تبریک و شیرینی و شادی شد. مادر امیر حسین کنارم نشست و هدیه‌هایی که برایم آورده بودند را به من داد و انگشتر نشان را هم دستم کرد. مهمان‌های همان شب بعلاوه‌ی فرزانه، رامین و پدر و مادرش و همچنین گروه موزیکشان مهمان عقد کوچکمان بودند. از صبح اسیر دست آرایشگر بودم تا عصر داماد برای بردنم به دنبالم بیاید. عکاس و فیلمبردارمان هم فرزانه بود که همراهم به آرایشگاه آمد. با رسیدن امیرحسین شنل بلند و سفارشی‌ام را روی پیراهن نباتی ماکسی‌ و پرچینم کشیدند. دیدم خیلی محدود شد. فقط جلوی پایم را می‌دیدم. به کمک حلما از سالن بیرون رفتم. صدایش را شنیدم. _به به سلام. چه عجب بانو افتخار دادین. این دسته گل تقدیم به شما با عشق. صدای خنده‌ی رامین، فرزانه و حلما را شنیدم. کمی سرم را بلند که کردم دسته گلی که به طرفم گرفته بود را دیدم. آن را برداشتم و سلام و تشکری کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرگز فرصتی را برای شاد کردن دیگران از دست ندهید چرا که خود شما از این سود می برید حتی اگه هیچ کس نداند شما چه می‌کنید... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_132 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _آخه مادرِ من وقتی جیغ می‌زنی خرسم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به طرف ماشینش حرکت کردم. که دوید و در را باز کرد. _بانو افتخار همراهی که نمیدین رکاب بگیرم سوار شین؟ _ممنون هنوز نوبتت نشده به وقتش رکابم می‌گیری. از حلما کمک گرفتم تا بدون کثیف شدن لباسم سوار شاسی بلندش شوم. _شمشیرو از رو بستی. یه کم روحیه بدی بد نیستا. رامین باز هم خندید. صدایش بلند شد. _دوست ساده‌ی من، خانوم داره گربه رو دم حجله می‌کشه. تو هم که خل و چل همین اول مجنون بازی در بیار. _آقا رامین چیزی که عوض داره گله نداره. می‌رسیم به شما هم. _آقا من اصلاً چیزی گفتم؟ شما راحت باش هر چی می‌خوای دوست منو بچزون اگه من چیزی گفتم. امیر حسین او را به طرف ماشینش هل داد و خودش سوار شد. به راه که افتاد، سنگینی نگاهش را روی خودم احساس می‌کردم. _خانومی نمی‌خوای رخ نشون بدی ببینم زیر اون شنل چه خبره؟ _اگه قرار بود نامحرم ببینه که خودمو زیر شنل خفه نمی‌کردم. _من نامحرمم؟ یعنی من غریبه‌م؟ _شما آشناترینی. تاج سری ولی هنوز نامحرمی. _اوف اوف اوف. یواشتر قبلم بی‌جنبه‌ست. جواب می‌کنه یه وقتا. یه جوری حرف می‌زنی آدم دیگه جرات نمی‌کنه حرفی بزنه. کمی که گذشت شروع کرد به خواندن یکی از آهنگ‌های عاشقانه‌اش. تمام که شد، ذوق زده تشکر کردم. _یعنی شوهرو حال می‌کنی؟ فول آپشن. خوش تیپ، خوشگل، خوش صدا و از همه مهم‌تر یه پارچه آقا. _یادت باشه سان روفو باز کنی؛ بعد اینقدر از خودت تعریف کنی. سقف اعتماد به نفسو یه نفره جابجا کردی. _تعریفی هستم که تعریف می‌کنم. شک داری مگه؟ _یادت باشه من آدم کم توقعی نیستم. تعریفی بودی که الان کنارمی وگرنه الان یه گوشه افسرده نشسته بودی و آه حسرت می‌کشیدی. از خنده قهقهه می‌زد و اسمم را صدا می‌زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_133 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به طرف ماشینش حرکت کردم. که دوید و
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تا رسیدن به خانه همان‌طور به حرفم می‌خندید و تکرارش می‌کرد. بماند که خودم هم خیلی خندیدم اما بی صدا و زیر شنل. با رسیدن ما صدای کف و هلهله بلند شد و من به جایگاهی که با پارتیشن سیار از قسمت آقایون جدا شده بود رفتم. امیرحسین از کنارم بلند نشد تا عاقد با پدر و پدربزرگم و داییِ امیرحسین آمدند و عقد بین من و او خوانده شد. او شد محرمم و پیوندی بینمان ایجاد شد دائمی. دعا کردم که کنارم بماند و بمانم کنارش پر از مهر و محبت. با رفتن عاقد و دایی، پدر و پدر بزرگ برای تبریک و در آغوش گرفتم آمدند. شیطنتم گل کرده بود و وقتی مجبور شدم سرم را برای آنها بالا کنم کمی به طرف مخالف امیرحسین برگشتم تا باز هم نتواند مرا ببیند. از فرزانه خواسته بودم مراسم حلقه و عسل را برای بعد بگذارد و باز هم طبق نقشه قبلی‌ام امیرحسین را بدون آنکه مرا دیده باشد به طرف آقایون فرستادند. بماند که حلما فحش بارانم کرد وقتی چهره‌ی مظلوم و دلخورش را دید. گوشی ام را گرفتم تا صبری برایش دست و پا کنم. _سلام آقای همسر. اگه میشه صبر کن. می‌خوام وقتی شنل رو برمی‌دارم اولین نگاه حلامون رو بدون هیچ پارازیتی حس کنم. سریع جوابش آمد. _سلام خانوم دلبر. سخته ولی به اون نگاه ویژه می‌ارزه. به روی چشم. چند دقیقه که گذشت، از جمع عذرخواهی کردم و به اتاقم رفتم. به امیر حسین پیام دادم که از حلما سراغ گیتارش را بگیرد. چون آن را برای اجرایی زنده آورده بود و وقتی دنبالم آمده بود در اتاقم گذاشته بودمش. حلما هم او را راهنمایی کرد که گیتار در اتاق من است. در زد و وارد شد. رو به در به میز آرایشم تکیه کرده بودم. در را که بست خیره تکیه به در داد. دهانش باز مانده بود و نمی‌توانست حرفی بزند. او مرا بدون حجاب ندیده بود چه برسد به آنکه میکاپ و شینیون هم اضافه شده باشد. لبخند زدم و به طرفش رفتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیگرخجل نباش تواز روے مادرمـ فَرقت شده شبیہ بہ پہلوے مادرم ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_134 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تا رسیدن به خانه همان‌طور به حرفم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 لبخند زدم و به طرفش رفتم. _سلام همسر جان نمی‌خوای ببندی اون دروازه‌ی حیرتو؟ _وای هلیا خودتی؟ _بله بله؟ دو ساعته داری منو دید می‌زنی تازه میگی خودتی؟ اگه من نبودم پس کیو دید می‌زدی. به خودش آمد و قدمی به طرفم برداشت. _عروس خوشگل امروزو. عروس خانوم، هلیا خانوم ما رو ندیدی؟ من هم جلوتر رفتم و او دستش را به طرفم دراز کرد. دستم را در دستش قرار دادم. _امروزو با این عروس خوشگل سر کن. تا فردا همون هلیای خودتو بهت تحویل بدم. _عروس خانوم خوشگلمو عشق است. خم شد و پیشانی‌ام را بوسید. بعد از آن با ضربی دستم را کشید. به آغوشش پرت شدم. گرم بود و پر حرارت. سرم که روی شانه‌اش قرار گرفت بوسه‌ای روی موهایم کاشت و با لبخند مرا از خود جدا کرد. _ممنون. هلیا جان. ممنون که خانومم شدی. دوستت دارم. خجالت می‌کشیدم اما کمی پرروگری برای همسرم لازم بود. آرام و سریع گونه‌اش را بوسیدم و عقب رفتم. او ‌هنوز شوکه بود. من حرفی نزده بودم که صدای در باعث شد با هم بله‌ای بگوییم. فرزانه سرک کشید. _آقای دوماد این گیتار پیدا نشد؟ ضایع شدینا. سریع گیتارش را دستش دادم و به بیرون هولش دادم. _بسه دیگه. سهمت تموم شد. برو بیرون. ایستاد و به طرفم برگشت. _وا؟ هلیا خانوم دو دیقه نگذشتا. بیرونم می‌کنی؟ _آبرومون وسطه. التماسم جواب نمیده. همینم با نقشه‌ی من اومدیا. _ممنون از نقشه‌ی شیرینت. فعلاً. از اتاق رفت و من در آینه خود را مرتب کردم و به سالن برگشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739