هرگز فرصتی
را برای شاد کردن
دیگران از دست ندهید
چرا که خود شما
از این سود می برید
حتی اگه هیچ کس
نداند شما چه میکنید...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_132 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _آخه مادرِ من وقتی جیغ میزنی خرسم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_133
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
به طرف ماشینش حرکت کردم. که دوید و در را باز کرد.
_بانو افتخار همراهی که نمیدین رکاب بگیرم سوار شین؟
_ممنون هنوز نوبتت نشده به وقتش رکابم میگیری.
از حلما کمک گرفتم تا بدون کثیف شدن لباسم سوار شاسی بلندش شوم.
_شمشیرو از رو بستی. یه کم روحیه بدی بد نیستا.
رامین باز هم خندید. صدایش بلند شد.
_دوست سادهی من، خانوم داره گربه رو دم حجله میکشه. تو هم که خل و چل همین اول مجنون بازی در بیار.
_آقا رامین چیزی که عوض داره گله نداره. میرسیم به شما هم.
_آقا من اصلاً چیزی گفتم؟ شما راحت باش هر چی میخوای دوست منو بچزون اگه من چیزی گفتم.
امیر حسین او را به طرف ماشینش هل داد و خودش سوار شد. به راه که افتاد، سنگینی نگاهش را روی خودم احساس میکردم.
_خانومی نمیخوای رخ نشون بدی ببینم زیر اون شنل چه خبره؟
_اگه قرار بود نامحرم ببینه که خودمو زیر شنل خفه نمیکردم.
_من نامحرمم؟ یعنی من غریبهم؟
_شما آشناترینی. تاج سری ولی هنوز نامحرمی.
_اوف اوف اوف. یواشتر قبلم بیجنبهست. جواب میکنه یه وقتا. یه جوری حرف میزنی آدم دیگه جرات نمیکنه حرفی بزنه.
کمی که گذشت شروع کرد به خواندن یکی از آهنگهای عاشقانهاش. تمام که شد، ذوق زده تشکر کردم.
_یعنی شوهرو حال میکنی؟ فول آپشن. خوش تیپ، خوشگل، خوش صدا و از همه مهمتر یه پارچه آقا.
_یادت باشه سان روفو باز کنی؛ بعد اینقدر از خودت تعریف کنی. سقف اعتماد به نفسو یه نفره جابجا کردی.
_تعریفی هستم که تعریف میکنم. شک داری مگه؟
_یادت باشه من آدم کم توقعی نیستم. تعریفی بودی که الان کنارمی وگرنه الان یه گوشه افسرده نشسته بودی و آه حسرت میکشیدی.
از خنده قهقهه میزد و اسمم را صدا میزد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_133 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به طرف ماشینش حرکت کردم. که دوید و
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_134
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
تا رسیدن به خانه همانطور به حرفم میخندید و تکرارش میکرد. بماند که خودم هم خیلی خندیدم اما بی صدا و زیر شنل. با رسیدن ما صدای کف و هلهله بلند شد و من به جایگاهی که با پارتیشن سیار از قسمت آقایون جدا شده بود رفتم.
امیرحسین از کنارم بلند نشد تا عاقد با پدر و پدربزرگم و داییِ امیرحسین آمدند و عقد بین من و او خوانده شد. او شد محرمم و پیوندی بینمان ایجاد شد دائمی. دعا کردم که کنارم بماند و بمانم کنارش پر از مهر و محبت. با رفتن عاقد و دایی، پدر و پدر بزرگ برای تبریک و در آغوش گرفتم آمدند. شیطنتم گل کرده بود و وقتی مجبور شدم سرم را برای آنها بالا کنم کمی به طرف مخالف امیرحسین برگشتم تا باز هم نتواند مرا ببیند.
از فرزانه خواسته بودم مراسم حلقه و عسل را برای بعد بگذارد و باز هم طبق نقشه قبلیام امیرحسین را بدون آنکه مرا دیده باشد به طرف آقایون فرستادند. بماند که حلما فحش بارانم کرد وقتی چهرهی مظلوم و دلخورش را دید. گوشی ام را گرفتم تا صبری برایش دست و پا کنم.
_سلام آقای همسر. اگه میشه صبر کن. میخوام وقتی شنل رو برمیدارم اولین نگاه حلامون رو بدون هیچ پارازیتی حس کنم.
سریع جوابش آمد.
_سلام خانوم دلبر. سخته ولی به اون نگاه ویژه میارزه. به روی چشم.
چند دقیقه که گذشت، از جمع عذرخواهی کردم و به اتاقم رفتم. به امیر حسین پیام دادم که از حلما سراغ گیتارش را بگیرد. چون آن را برای اجرایی زنده آورده بود و وقتی دنبالم آمده بود در اتاقم گذاشته بودمش. حلما هم او را راهنمایی کرد که گیتار در اتاق من است. در زد و وارد شد. رو به در به میز آرایشم تکیه کرده بودم. در را که بست خیره تکیه به در داد. دهانش باز مانده بود و نمیتوانست حرفی بزند.
او مرا بدون حجاب ندیده بود چه برسد به آنکه میکاپ و شینیون هم اضافه شده باشد. لبخند زدم و به طرفش رفتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
دیگرخجل نباش تواز روے مادرمـ
فَرقت شده شبیہ بہ پہلوے مادرم
#بالحسین_الهی_العفو
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_134 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تا رسیدن به خانه همانطور به حرفم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_135
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
لبخند زدم و به طرفش رفتم.
_سلام همسر جان نمیخوای ببندی اون دروازهی حیرتو؟
_وای هلیا خودتی؟
_بله بله؟ دو ساعته داری منو دید میزنی تازه میگی خودتی؟ اگه من نبودم پس کیو دید میزدی.
به خودش آمد و قدمی به طرفم برداشت.
_عروس خوشگل امروزو. عروس خانوم، هلیا خانوم ما رو ندیدی؟
من هم جلوتر رفتم و او دستش را به طرفم دراز کرد. دستم را در دستش قرار دادم.
_امروزو با این عروس خوشگل سر کن. تا فردا همون هلیای خودتو بهت تحویل بدم.
_عروس خانوم خوشگلمو عشق است.
خم شد و پیشانیام را بوسید. بعد از آن با ضربی دستم را کشید. به آغوشش پرت شدم. گرم بود و پر حرارت. سرم که روی شانهاش قرار گرفت بوسهای روی موهایم کاشت و با لبخند مرا از خود جدا کرد.
_ممنون. هلیا جان. ممنون که خانومم شدی. دوستت دارم.
خجالت میکشیدم اما کمی پرروگری برای همسرم لازم بود. آرام و سریع گونهاش را بوسیدم و عقب رفتم. او هنوز شوکه بود. من حرفی نزده بودم که صدای در باعث شد با هم بلهای بگوییم. فرزانه سرک کشید.
_آقای دوماد این گیتار پیدا نشد؟ ضایع شدینا.
سریع گیتارش را دستش دادم و به بیرون هولش دادم.
_بسه دیگه. سهمت تموم شد. برو بیرون.
ایستاد و به طرفم برگشت.
_وا؟ هلیا خانوم دو دیقه نگذشتا. بیرونم میکنی؟
_آبرومون وسطه. التماسم جواب نمیده. همینم با نقشهی من اومدیا.
_ممنون از نقشهی شیرینت. فعلاً.
از اتاق رفت و من در آینه خود را مرتب کردم و به سالن برگشتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_135 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 لبخند زدم و به طرفش رفتم. _سلام هم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_136
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دوباره به جایگاهم برگشتم. امیرحسین را هم صدا زدند که برای تحویل گرفتن تبریک و کادوها کنارم باشد. از بزرگترها شروع شد و تا فرزانه تمام. هر کدام تبریک میگفتند، عکس میگرفتند و کادو میدادند. بماند که امینه و بهاره به خاطر چند دقیقهی اتاق کلی سربه سرمان گذاشتند. بماند که زنداییاش که برای اولین بار او را میدیدم، با چه حسرتی تبریک گفت و دلم به خاطر نگاهش سوخت.
امیرحسین با گروهش سوپرایزی آماده کرده بود که زنده اجرا شد و مرا مثل دیگران شوکه کرد.
《روز من امروزه گلم
روز تماشاته گلم
امروز تو مال من شدی
بانوی زیبای دلم
آرامش قلبم تویی
قانون بی نقض دلم
امروز تویی خاتون من
عمری بمون خاتون، گلم
بی تو نفس درده برام
همراه من بمون گلم
روز و شبامو رنگی کن. با اون چشات معجزه کن
منو ببر هفت آسمون. با اون نگات زلزله کن.
اسیرتم جانان جان. باهام بمون خانوم من.
دار و ندار من شدی. دوست دارم خانوم من...》
بهت زده فقط به شعر گوش می کردم. نمیتوانستم حرفی بزنم اما کنایههای اطرافیان در مورد خوش شانس بودنم را شنیدم. آخر مراسم هم مردهای محرم کنارم ایستادند و با هم عکس گرفتیم تا عقد من و او که حالا ما شده بودیم، خاطره شود. بعد از خداحافظی از مهمانها مادر و خواهرهای امیرحسین و رامین به اصرارِ مادر برای شام ماندند. عمو و عمه و همسرانشان هم به خاطر عجلهی عمو برگشته بودند. برای درست کردن سر و شکلم به اتاق رفتم.
هنوز لباس مناسبی برای عوض کردن جور نکرده بودم که تقهای به در خورد و سر امیرحسین به داخل اتاق کشیده شده.
_اجازه هست؟
_نصفهشو که اومدی. بقیهشم خجالت نکش. بیا تو دم در بده.
کامل وارد شد و در را پشت سرش بست.
_مرسی گلم. میخوام یه عکس، بدون تصویرت، با هم داشته باشیم که خبر ازدواجمو تو صفحهم بذارم. میخوام امشب توی فضای مجازی طوفان کنم. فکرشو بکن خودم خبرشو بزارم. چه شود؟
_اوم. خب بیا بریم سر سفره عقد تا بهت بگم چه جوری بگیریم خوب بشه. توی این اتاق که نمیشه. برو لباسمو عوض میکنم میام. واسه عکس همون شنل باشه کافیه.
_باز اسم عکس اومد خانوم رفت توی فاز حرفهای.
_با حرفهای بودنم مشکل داری؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⁉️ چرا معلم شده ای؟
🔶🔸 برادر و خواهر معلم!
در حالى كه فرصت ها چون ابر مى گريزند
و زمان همچون كودكان پا برهنه در كوچه هاى شهر مى دود
و ما در كار تماشاى «خسران» خويش،
در معامله اى كه هر ثانيه، «هستى» را با «نيستى» مبادله مى كنيم،
آيا لحظه اى انديشيده اى؟
🔸و با طرح چند سؤال از خويش،
ابرهاى بارور در گذر زمان را به «باريدن» و سيراب كردن،
واداشته اى تا در بارش زلال آن به «رويش» و «فلاح» برسى؟
🔸 كه ... «كه هستى»،
«چه مى كنى»،
«براى كه كار مى كنى»،
«چرا كار مى كنى»،
«در كجا هستى»،
«به كجا مى خواهى بروى»،
«به كجا رسيده اى»
و «به كجا رسانده اى»؟!!
🔸 بگذار، صميمانه از تو بپرسم اين سؤال را كه،
راستى، «چرا معلم شده اى؟»
🔸 انگيزه و نيت تو براى انتخاب اين كار چه بوده است؟ آيا معلمى را به عنوان يك «شغل» همانند ساير شغل ها، براى كسب درآمد گزيده اى؟
🔸 آيا در طلبِ يك كار به اصطلاح بى دردسر و با چند ماه تعطيلى با مزد و مواجب، بوده اى؟
🔸 اگر چنين است،
در خويش، تجديد نظر كن
و مسئوليت خدايى و انسانى ات را به خاطر آور،
كه تو همانند يك كارمند اداره نيستى.
🔸 تو با «انسان هايى» سر و كار دارى كه بسيارى از مسائل «زندگى» شان را از تو مى آموزند،
اعمال و حركات تو را الگو قرار مى دهند.
🔸 بخش عظيمى از شخصيت شان را «حرف ها» و «رفتار» «تو» مى سازد.
🔸 اگر فاسد باشى، نسل هايى را فاسد كرده اى و اگر صالح باشى،
نسل ها را اصلاح كرده اى...
#استاد_صفایی_حائری