دیگرخجل نباش تواز روے مادرمـ
فَرقت شده شبیہ بہ پہلوے مادرم
#بالحسین_الهی_العفو
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_134 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تا رسیدن به خانه همانطور به حرفم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_135
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
لبخند زدم و به طرفش رفتم.
_سلام همسر جان نمیخوای ببندی اون دروازهی حیرتو؟
_وای هلیا خودتی؟
_بله بله؟ دو ساعته داری منو دید میزنی تازه میگی خودتی؟ اگه من نبودم پس کیو دید میزدی.
به خودش آمد و قدمی به طرفم برداشت.
_عروس خوشگل امروزو. عروس خانوم، هلیا خانوم ما رو ندیدی؟
من هم جلوتر رفتم و او دستش را به طرفم دراز کرد. دستم را در دستش قرار دادم.
_امروزو با این عروس خوشگل سر کن. تا فردا همون هلیای خودتو بهت تحویل بدم.
_عروس خانوم خوشگلمو عشق است.
خم شد و پیشانیام را بوسید. بعد از آن با ضربی دستم را کشید. به آغوشش پرت شدم. گرم بود و پر حرارت. سرم که روی شانهاش قرار گرفت بوسهای روی موهایم کاشت و با لبخند مرا از خود جدا کرد.
_ممنون. هلیا جان. ممنون که خانومم شدی. دوستت دارم.
خجالت میکشیدم اما کمی پرروگری برای همسرم لازم بود. آرام و سریع گونهاش را بوسیدم و عقب رفتم. او هنوز شوکه بود. من حرفی نزده بودم که صدای در باعث شد با هم بلهای بگوییم. فرزانه سرک کشید.
_آقای دوماد این گیتار پیدا نشد؟ ضایع شدینا.
سریع گیتارش را دستش دادم و به بیرون هولش دادم.
_بسه دیگه. سهمت تموم شد. برو بیرون.
ایستاد و به طرفم برگشت.
_وا؟ هلیا خانوم دو دیقه نگذشتا. بیرونم میکنی؟
_آبرومون وسطه. التماسم جواب نمیده. همینم با نقشهی من اومدیا.
_ممنون از نقشهی شیرینت. فعلاً.
از اتاق رفت و من در آینه خود را مرتب کردم و به سالن برگشتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_135 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 لبخند زدم و به طرفش رفتم. _سلام هم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_136
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دوباره به جایگاهم برگشتم. امیرحسین را هم صدا زدند که برای تحویل گرفتن تبریک و کادوها کنارم باشد. از بزرگترها شروع شد و تا فرزانه تمام. هر کدام تبریک میگفتند، عکس میگرفتند و کادو میدادند. بماند که امینه و بهاره به خاطر چند دقیقهی اتاق کلی سربه سرمان گذاشتند. بماند که زنداییاش که برای اولین بار او را میدیدم، با چه حسرتی تبریک گفت و دلم به خاطر نگاهش سوخت.
امیرحسین با گروهش سوپرایزی آماده کرده بود که زنده اجرا شد و مرا مثل دیگران شوکه کرد.
《روز من امروزه گلم
روز تماشاته گلم
امروز تو مال من شدی
بانوی زیبای دلم
آرامش قلبم تویی
قانون بی نقض دلم
امروز تویی خاتون من
عمری بمون خاتون، گلم
بی تو نفس درده برام
همراه من بمون گلم
روز و شبامو رنگی کن. با اون چشات معجزه کن
منو ببر هفت آسمون. با اون نگات زلزله کن.
اسیرتم جانان جان. باهام بمون خانوم من.
دار و ندار من شدی. دوست دارم خانوم من...》
بهت زده فقط به شعر گوش می کردم. نمیتوانستم حرفی بزنم اما کنایههای اطرافیان در مورد خوش شانس بودنم را شنیدم. آخر مراسم هم مردهای محرم کنارم ایستادند و با هم عکس گرفتیم تا عقد من و او که حالا ما شده بودیم، خاطره شود. بعد از خداحافظی از مهمانها مادر و خواهرهای امیرحسین و رامین به اصرارِ مادر برای شام ماندند. عمو و عمه و همسرانشان هم به خاطر عجلهی عمو برگشته بودند. برای درست کردن سر و شکلم به اتاق رفتم.
هنوز لباس مناسبی برای عوض کردن جور نکرده بودم که تقهای به در خورد و سر امیرحسین به داخل اتاق کشیده شده.
_اجازه هست؟
_نصفهشو که اومدی. بقیهشم خجالت نکش. بیا تو دم در بده.
کامل وارد شد و در را پشت سرش بست.
_مرسی گلم. میخوام یه عکس، بدون تصویرت، با هم داشته باشیم که خبر ازدواجمو تو صفحهم بذارم. میخوام امشب توی فضای مجازی طوفان کنم. فکرشو بکن خودم خبرشو بزارم. چه شود؟
_اوم. خب بیا بریم سر سفره عقد تا بهت بگم چه جوری بگیریم خوب بشه. توی این اتاق که نمیشه. برو لباسمو عوض میکنم میام. واسه عکس همون شنل باشه کافیه.
_باز اسم عکس اومد خانوم رفت توی فاز حرفهای.
_با حرفهای بودنم مشکل داری؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⁉️ چرا معلم شده ای؟
🔶🔸 برادر و خواهر معلم!
در حالى كه فرصت ها چون ابر مى گريزند
و زمان همچون كودكان پا برهنه در كوچه هاى شهر مى دود
و ما در كار تماشاى «خسران» خويش،
در معامله اى كه هر ثانيه، «هستى» را با «نيستى» مبادله مى كنيم،
آيا لحظه اى انديشيده اى؟
🔸و با طرح چند سؤال از خويش،
ابرهاى بارور در گذر زمان را به «باريدن» و سيراب كردن،
واداشته اى تا در بارش زلال آن به «رويش» و «فلاح» برسى؟
🔸 كه ... «كه هستى»،
«چه مى كنى»،
«براى كه كار مى كنى»،
«چرا كار مى كنى»،
«در كجا هستى»،
«به كجا مى خواهى بروى»،
«به كجا رسيده اى»
و «به كجا رسانده اى»؟!!
🔸 بگذار، صميمانه از تو بپرسم اين سؤال را كه،
راستى، «چرا معلم شده اى؟»
🔸 انگيزه و نيت تو براى انتخاب اين كار چه بوده است؟ آيا معلمى را به عنوان يك «شغل» همانند ساير شغل ها، براى كسب درآمد گزيده اى؟
🔸 آيا در طلبِ يك كار به اصطلاح بى دردسر و با چند ماه تعطيلى با مزد و مواجب، بوده اى؟
🔸 اگر چنين است،
در خويش، تجديد نظر كن
و مسئوليت خدايى و انسانى ات را به خاطر آور،
كه تو همانند يك كارمند اداره نيستى.
🔸 تو با «انسان هايى» سر و كار دارى كه بسيارى از مسائل «زندگى» شان را از تو مى آموزند،
اعمال و حركات تو را الگو قرار مى دهند.
🔸 بخش عظيمى از شخصيت شان را «حرف ها» و «رفتار» «تو» مى سازد.
🔸 اگر فاسد باشى، نسل هايى را فاسد كرده اى و اگر صالح باشى،
نسل ها را اصلاح كرده اى...
#استاد_صفایی_حائری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
االهم عجل الولیک الفرج
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_136 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوباره به جایگاهم برگشتم. امیرحسین
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_137
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_با حرفهای بودنم مشکل داری؟
سر که بلند کردم تا نگاه تخسم را به او بیاندازم، چشم در چشم بودیم و فاصلهی بینمان از یک وجب بیشتر نبود. اصلا نفهمیده بودم چطور آنقدر نزدیک شده بود.
_من با تو و هر چیزی که مربوط به توئه هیچ مشکلی ندارم.
همان طور خیره نگاهش میکردم که با پشت انگشتانش گونهام را نوازش کرد.
_وای هلیا تو چرا اینقدر شیرین و نازی؟
با حرفش سرم را پایین کردم که اجازه نداد پایین بماند. با دو دستش صورتم را قاب کرد و سرم را بالا گرفت. چشم در چشم شدیم.
_یعنی اینقدر خجالتی بودی و من خبر نداشتم؟ پس زبونت کوش؟
باز هم پررو شدم و خجالت را کنار زدم.
_مثلاً دخترما. اگه خجالتم ندی زبونمم به راهه. اینم زبونم.
زبانم را برایش بیرون آوردم. قبل از آنکه زبانم را جمع کنم بوسهای بر آن زد که با چندش جمعش کردم.
_قربون اون زبون درازت که نمیتونی کوتاش کنی.
_اَه. این کارا چیه می کنی؟ آخه کدوم عاقلی قربون زبون دراز زنش میره.
_منِ دیوونه. فکر کردی به یه عاقل شوهر کردی؟
خندیدم و او دستهایش را دو طرف پهلوهایم گذاشت و بلندم کرد. یک دور مرا چرخاند که باعث شد از ترس به دستش چنگ بزنم. به زمینم که گذاشت، به طرف در رفت.
_زودی بیا تا سفره رو جمع نکردن. منم برم تا بیشتر سوژهی رامین پررو نشدم.
او رفت و من بعد از پاک کردن آرایشم لباس عوض کردم و شنل به دست به سالن رفتم. از امیرحسین خواستم روی صندلی بنشیند تا زاویهی عکس را تنظیم کنم. طوری کادربندی کردم تا چهرهی او پیدا باشد و من از پشت سر در کادر بودم و پس زمینه هم سفرهی عقد بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_137 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _با حرفهای بودنم مشکل داری؟ سر که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_138
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
از حلما خواستم از ما به همان شکل که خواستم عکس بگیرد. عکس را که گرفت. رو به امیرحسین ایستاد و گردن کج کرد.
_داداش اجازه میدی خبرتونو اول من بزارم؟ وای چه خبری بشه.
_یه خواهر خانوم که بیشتر ندارم. چشم حلما خانوم تو بزار خبرو من دو سه ساعت دیگه میذارم.
حلما ذوق زده تشکر کرد و شبیه همان عکس را با گوشیاش گرفت و رفت. رامین خودش را رساند و با کلی شوخی تبریک گفت. تا وقت رفتن مهمانها امیرحسین دور و برم میپلکید و سرخوشانه با امینه و رامین برای شوخی همراه میشد. بماند که خبر عقد امیرحسین آزاد را که حلما گذاشت چه غوغا که نکرد و بعد از دو ساعت وقتی خودش هم خبر را پست کرد، سیل حرف، تحلیل و احساسات به راه افتاد. تا آخر شب خبر عقد ما ترند شده بود.
وقت رفتن مهمانها امینه به امیرحسین که آمادهی رفتن بود رو کرد.
_تو کجا داداش. امشب که ما پیش مامان هستیم بمون خب. ما فردا بعدازظهر میریم. زحمت بکش عروس خانومو واسه ناهار بیار اونجا دور هم باشیم.
_باشه ولی مامان چی؟
_هنوز نمیدونی من بدون هماهنگی برنامه نمیدم؟
مادر هم پس از این حرف امینه، مادرزنانه از او خواست تا بماند. امیرحسین تشکری کرد و بعد از بدرقه بقیه با پدر و مادر برگشت. نگاهی به او انداختم. سوالی سرش را تکان داد.
_بیا تو دم در بده. کی تعارفت کرد که لنگر انداختی؟
اشاره به مادر کرد و لبخندی به او زد.
_مامان زهرا ازم خواستن بمونم. به دعوت مامان و لطف بابائه که اینجام.
_اِ خب پس اینجوریه.
_نه اونجوریه.
باشهای گفتم که حلما بین حرف ما پرید و رو به امیرحسین کرد.
_داداش دیدی چیا میگن؟ یه عده دارن از فضولی میمیرن بفهمن خانومت کیه. کلی به من پیام اومده که اگه میدونی طرف کیه بهمون بگو.
_بیخیال آجی. این حرفا تا آخر ادامه داره. تا ته این ماجرا رو درنیارن ول کن نیستن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
شهادت شرمندهات شد آنگاه که فرمودید:
"فزت و رب الکعبه"
داغ بر دل شیعیانت ماند از آن روزی که گفتند مگر علی ع نماز هم میخوانده.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739