فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌸
سلام اے پسر دریا
سلام اے پسر بارون
#ولادتتمبارکآقا💚
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_126 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 ایستادم و به طرف سالن با او همراهی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_127
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
مادر سفرهی ناهار را آماده کرد و به سالن آمد.
_وای دختر سرم گیج رفت اینقدر که راه رفتی. پاهات درد نگرفت؟ بگیر بشین خب.
_مامان، بابا کی میاد؟
_اینم هزارمین بار. تو راهه الانه که برسه. از دست رفتی دختر. یه جواب میخوای بدیا.
_مامان میترسم قبل از اینکه بابا بیاد اونا زنگ بزنن. میخوام آخرین مشورتو با بابا بکنم.
_بگو میخوام تصمیممو تایید کنه وگرنه کلی که باهاش حرف زدی.
با صدای در، جواب مادر را ندادم و به طرف در سالن رفتم. پدر با دیدنم آغوش باز کرد و من با آرامشِ دستهایش، خود را آرام کردم.
_این چه حالیه واسه خودت درست کردی بابا. چی شده؟
_بیاین بشینیم. میخوام حرف بزنم.
همان طور که مینشست خبر از حلما گرفت و مادر هم یادآوری کرد که چون نزدیک کنکور است، از صبح به کتابخانه رفته و غروب برمیگردد. به من اشاره کرد تا کنارش بنشینم. نشستم.
_خب دختر جون بگو ببینم در چه حالی؟
_بابا به نظرت الان جوابی که میخوام بدم درسته؟
لبخندی به نگاه مضطربم پاشید.
_کدوم جواب عزیزم؟ تو که نگفتی چه جوابی میدی.
خجالت زده بودم. سر به زیر گرفتم. کمی لپم را باد کردم.
_راست میگین. خب جواب مثبت دیگه.
خندید و مادر هم با او خندید. من بیشتر خجالت کشیدم. حتماً سرخ شده بودم.
_دختر بابا، ما که حرفامونو زدیم پس شکت واسه چیه؟
_نمیدونم. استرس دارم. دل دل میکنم که دارم تصمیم درستی میگیرم یا نه...
_ببین عزیز من، تو فکراتو کردی و به اینجا رسیدی. واسه تصمیم خودت احترام قائل شو. از سر هول و هوس که جواب نمیدی. اما اینو بدون وقتی جواب مثبت دادی، باید پیه همه چیزو به تنت بمالی.
گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش. هم منتظر حادثه هم مرد خطر باش.
شاید این آماده شدن واسه یه زندگی متفاوته که بهت استرس میده. دختر بابا به خدا توکل کن و ازش کمک بخواه. بهترین حامیه واسه کسی که بهش تکیه میکنه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_127 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر سفرهی ناهار را آماده کرد و ب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_128
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_چشم بابا. ممنون که آرومم کردین.
پدر سرم را در آغوش گرفت بوسهای روی موهایم زد.
_حالا ناهارم بهم میدی بخورم؟ از گشنگی ضعف رفتما.
از جا پریدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. بعد از ناهار هنوز ظرفها جمع نشده بود که تلفن به صدا درآمد و با شنیدن صحبت مادر، فهمیدم مادر امیرحسین بوده. جواب که گفته شد، دست روی قبلم گذاشتم و به شدت نفسم را بیرون دادم. یا علی گفتیم و عشق آغاز شد. به این شکل، خودم را به تقدیر جدیدم سپردم.
صحبت مادر تمام شد. خبر داد که قرار بله برون را برای آخر هفته گذاشته و ما باید برای آزمایش در این مدت اقدام میکردیم. باورم نمیشد. قرار بود به سرعت کارها انجام شود. صدای زنگ گوشیام مرا به اتاق کشاند. با وصل کردن تماس صدای شادش در گوشم پیچید.
_سلام بر بانوی محبوب خودم.
از حرفش خجالت کشیدم.
_سلام.
_هزار بار ممنون خانوم خانوما به خاطر جواب مثبتت.
همیشه زبان درازیام از خجالتم جلوتر بود.
_نوش جان. قابل نداشت.
بلند خندید.
_خب بانو، کی بیام دنبالت بریم واسه آزمایش؟
_فردا ساعت اول کلاس دارم. بعدش آزادم.
_بله دیگه شما قراره از این به بعد خانوم آزاد باشی.
از سوءاستفادهاش خندیدم اما بی صدا.
_اِ چرا حرفو عوض میکنی؟
_دلم این جوریشو خواست.
_آها اینجوریه؟ باشه.
_باشه. حالا بگو ساعت چند بیام دم دانشگاه.
_اونجا که دردسر میشه واست. آزمایشگاهو بگو خودم میام.
_نه دیگه بلدم خودمو استتار کنم. چند قدم جلوتر منتظرت میمونم. ده خوبه؟
_بله خوبه. پس فعلاً خداحافظ.
_چه زود؟ کجا با این عجله؟
_واسه الان زیادیم بوده. حالا وقت بسیاره.
باز هم خندید و در همان حال خداحافظی کرد. بعد از قطع تماس، من هم خندیدم و به خودم پررویی نثار کردم که به این سرعت با او راحت شدم و دست از رسمی حرف زدن برداشتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
↻🧡↯
افکاربزرگداشتهباش✨
اماازخوشیهایکوچیکلذتببر✌🏻••
🕊
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_128 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چشم بابا. ممنون که آرومم کردین. پ
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_129
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
صبح کلاسم که تمام شد، نزدیک ساعت ده خودم را به در دانشگاه رساندم کمی پیاده رو را بالا و پایین رفتم تا آنکه چشمم به ماشینش افتاد. دل بازیگوشم شیطنت میخواست که سر به سرش بگذارم اما خودم را کنترل کردم تا آن روی مرا بعد از محرم شدن ببیند. سنگین و متین در ماشین را باز کردم. سوار شدم و با لبخند سلام کردم. جوابی نشنیدم. به طرفش که برگشتم دیدم ماسکش را برداشته. به پنجرهی ماشین تکیه داده و نگاهش به من است.
_سلام خانوم خانوما. یعنی باور کنم که اومدم دنبالت و داریم با هم میریم...
_میخوای تا باور نکردی نریم.
به طرف جلو برگشت و استارت زد. در حال حرکت نیم نگاهی من انداخت.
_نه خیرم. مگه دیوونهم. تا تنور داغه باید چسبوند. مرغ از قفس بپره، چه گلی به سرم بگیرم؟
_وا مگه من دمدمیام که بپرم؟
_اوف نه. منظورم این نبود. اصلاً ولش کن کمربندتو ببند که رفتیم.
کمی در سکوت رفتیم و کمی هم او خوشمزگی کرد تا رسیدیم. ماسک و عینک آفتابی بزرگش را هم گذاشت. وارد آزمایشگاه که شدیم، برگههایی که از محضر گرفته بود را از دستش کشیدم و او را در بهت گذاشتم. به طرف باجهی پذیرش رفتم و از خانمی که پشت پیشخوان بود، خواستم نوبتمان که شد، اسم مرا بخواند. نگاهی به برگهی اسم امیرحسین انداخت. کار ثبت را که انجام داد، انگار تازه یادش آمده باشد، با ذوق نگاهی به من انداخت.
_واقعاً؟
سری تکان دادم و او با لبخند قول داد خودش کارهایمان را پیگیری کند تا کسی خبردار نشود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_129 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح کلاسم که تمام شد، نزدیک ساعت د
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_130
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
از او تشکر کردم و به طرف امیرحسین رفتم که گوشهای ایستاده و نگاه متعجبش را به من دوخته بود.
_چیزی شده؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ تو که نمیخواستی اسمتو بلند صدا کنن و آزمایش خون رفتنت سوژه بشه.
لبخند زد و با دست راهنماییام کرد که روی صندلی بنشینیم.
_معلومه که نمیخواستم. تعجبم از اینه که داوطلبانه رفتی و خودت برگهها رو دادی. حالا قراره چیکار کنن؟
_گفتم اسم منو صدا کنه. اونم وقتی اسمتو دید شناخت و قول داد خودش کارارو ردیف کنه.
_آفرین به خانوم زرنگ خودم.
خجالتزده از عنوانی که من داده بود، با لبخند سرم را پایین انداختم.
_میگم هلیا خانوم، نظرت راجع به جشن و مراسم عقد و عروسی چیه؟
_همیشه از اینکه واسه عروسی یه مراسم بگیرن از سر چشم همچشمی و ملت خودشونو با آرایش و رقص و بریز و بپاش خفه کنن بدم می اومده.
_یعنی اگه الان بگم نمیتونیم جشن بگیریم ناراحت نمیشی؟
_نمیتونیم یعنی چی؟ از نظر مالی یا اعتباری؟
_مگه موسسه ست که مالی اعتباریش میکنی؟ خب منظورم اینه که اگه مراسم بگیریم و فیلم و عکسش پخش بشه، دیوونه میشم.
_ما که فعلاً قراره یه عقد خودمونی بگیریم. حالا تا عروسی وقت هست. بعد فکرشو میکنیم.
_کی گفته قراره عقد خودمونی بگیریم؟
_من. مشکل داری؟
_وقتی این جوری میگی "من" به چه جراتی باهاش مشکل داشته باشم.
از حرفش و مدل مظلومانهای که گفته بود به خنده افتادم که با صدای همان خانم از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. به امیرحسین هم اشاره کردم که دنبالم بیاید. آزمایش انجام شد و به اصرار امیرحسین از مادر اجازه گرفتم تا ناهار را با هم بخوریم و بعد که جواب آزمایش را گرفتیم، برای خرید حلقه برویم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
حضرت " عشق" سلام...✋♥️
💕قربان لبـان روزه دارت آقا
✨بی یار غریبــانه
کجا میگردی?
💕سردار و امـیر آسمانی آقا
✨تنها و طریـد
در کجا میگردی؟
ماه🌙من کجایی؟؟😔
🍃 اللهم عجل لولیک الفرج🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_130 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از او تشکر کردم و به طرف امیرحسین
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_131
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
ناهار را با حفظ همان حیای دخترانهام خوردیم و جواب مثبت آزمایش را که گرفتیم، برای خرید حلقه رفتیم. سلیقههایمان نزدیک به هم بود به همین خاطر زیاد طول نکشید تا حلقهی سادهی تک نگینی را انتخاب کنیم. همانجا از یک نقره فروشی انگشترهای ست نقره زیبا و ظریف و خیلی شبیه حلقههای طلایمان را خریدم. در جواب تعجبش یک جواب دادم و لبخندش نصیبم شد.
_طلا واسه مرد هم حرامه و هم ضرر داره. گرفتمشون که از اینا استفاده کنیم.
خسته به خانه رسیدم و از او خداحافظی کردم. بماند که کل روز رامین بارها زنگ زد و ابراز وجود کرد تا جای خالیش پر شود. بماند که فرزانه هم تماس گرفت و مشکوک بودنم را گوشزد کرد اما من به تلافی ندادن خبر نامزدیش، چیزی بروز ندادم.
امینه و خانواده اش برای آخر هفته خودشان را رساندند. قرار شده بود شب جمعه بله برون باشد و روز جمعه عقد در خانهی ما با همان جمعیت. از امیرحسین خواستم صبر کنیم تا امینه هم برای خرید باشد. با مادر، امینه و عطیه خرید کردیم و بیشتر جاها امیرحسین را با خودمان نبردیم تا دردسر ساز نشود. وقتی با چشمانش التماس میکرد که با ما بیاید، دلم برایش سوخت اما رعایت حالمان را میکرد و نمیآمد. عطیه گویا از امینه حساب میبرد. چون تا میخواست ساز مخالف بزند با چشم غرهی امینه ساکت میشد.
به خانه که رسیدیم از خستگی روی تخت ولو شدم و باصدا داد و بیداد مادر از خواب پریدم.
_حلما پاشو اون خواهرتو صدا کن الانه که مهمونا برسن اونوقت گرفته خوابیده. هنوز آماده نشده. چیزیم نخورده.
از اتاق جوابش را دادم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_131 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 ناهار را با حفظ همان حیای دخترانه
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_132
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_آخه مادرِ من وقتی جیغ میزنی خرسم بودم الان از خواب زمستونه بیدار شده بودم.
_از دست تو چی بگم بچه. داری عروس میشی هنوزم بیخیالی.
_الان آماده میشم جوش نزن گلم زشت میشی.
_پاشو اول یه چیز بخور سردرد میکنی. عمو و عمهت الانه که برسن. بعدشم بقیه مهمونا. دیگه نمیشه چیزی بخوری.
خوب مرا میشناخت. چند لقمهای سر پایی خوردم و به اتاق رفتم تا آماده شوم. قرار بود چادر گلگلی مجلسیام را بپوشم. به همین خاطر پیراهن گیپور مدل عروسکیام را پوشیدم. رنگ یاسیاش صورتم را بازتر کرده بود. آرایش کاملاً محوی انجام دادم که برای پوشاندن رنگ پریدگیام بر اثر استرس بود.
قرار بود بزرگترهای دو فامیل مهمانمان باشند. با آمدنشان، رسم و رسوم بله برون انجام شد و با تمام شدن حرف و بحثهای معمول که هیچ وقت از آنها خوشم نمیآمد، نوبت تبریک و شیرینی و شادی شد. مادر امیر حسین کنارم نشست و هدیههایی که برایم آورده بودند را به من داد و انگشتر نشان را هم دستم کرد.
مهمانهای همان شب بعلاوهی فرزانه، رامین و پدر و مادرش و همچنین گروه موزیکشان مهمان عقد کوچکمان بودند. از صبح اسیر دست آرایشگر بودم تا عصر داماد برای بردنم به دنبالم بیاید. عکاس و فیلمبردارمان هم فرزانه بود که همراهم به آرایشگاه آمد. با رسیدن امیرحسین شنل بلند و سفارشیام را روی پیراهن نباتی ماکسی و پرچینم کشیدند. دیدم خیلی محدود شد. فقط جلوی پایم را میدیدم. به کمک حلما از سالن بیرون رفتم. صدایش را شنیدم.
_به به سلام. چه عجب بانو افتخار دادین. این دسته گل تقدیم به شما با عشق.
صدای خندهی رامین، فرزانه و حلما را شنیدم. کمی سرم را بلند که کردم دسته گلی که به طرفم گرفته بود را دیدم. آن را برداشتم و سلام و تشکری کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739