eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼نیکی به پـــدر و مــادر 🌱داستانی است 🌼که تو آن را می نویسی 🌱و فرزندانت آن را 🌼برایت حکایت می کنند 🌱پس خوب بنویس ... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_15 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _ای بابا دستور داده براش فلاکس آوردن. صب
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توی این برگه توضیحات جدول هزینه و سود هست و اونجاهایی که نقطه کوره و بهش توی هزینه‌ها توجه نمیشه علامت گذاری کردم. شرایط بازار با دو سال قبل فرق کرده که کسی اونو در نظر نگرفته. پس باید بازنگری بشه. _آقای علیپور این گزارشو بررسی کن اگه لازمه خبرشون کن برای تعامل. _چشم قربان. دوباره رو به مریم کرد. _دیگه چی داری بگی؟ _لطفاً اجازه بدین یک هفته سهام بورسو واستون جابجا و مدیریت کنم. _خجالت نکش بگو کلید شرکتم بدم خدمتتون. _قربان حاضرم سفته بدم یا قرارداد امضاء کنم. توی این یک هفته اگه ضرر کردید من متعهد بشم. رییس خندید: _یعنی تو از جسارت گذشتی. فکر می‌کنم داری به حماقت می‌رسی. بچه جان بورس خونه خاله نیست که می‌خوای سود و ضررش رو تضمین کنی. ضمناً تو که مطالعه کردی لابد می‌دونی سهام ما توی بورس چقدره. اگه ضرر کنیم اینقدر داری بدی؟ اگه نداشتی بندازمت زندون؟ واقعاً که؟ _قرار نیست ضرر کنید. نمی‌دونم یادتون هست یا نه. پارسال وقتی یکی از شاخصایی که شما توش سرمایه‌گذاری کرده بودید به شدت افت کرد و یه کم بعد دوباره برگشت... _معلومه که یادمه مگه میشه اون همه استرسی که بهمون وارد شدو فراموش کنم. مریم نگاهی به بقیه انداخت و با لبخند کم رنگی رو به رییس کرد. _با عرض پوزش باید بگم، اون موقع من برای کارورزی توی بورس مشغول بودم ازم خواسته شده بود یه تکون خوبی به وضعیت اون سهام خاص بدم. این یه تکنیک بود‌. رییس با تعجب و اخم درهم کشیده به مریم نگاه کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_16 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توی این برگه توضیحات جدول هزینه و سود هس
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _واقعاً؟ چه جوری میشه باور کرد؟ اگه درست باشه توی نیم وجب بچه می‌دونی چه فشاری به ما وارد کردی؟ حالا لابد توقع داری بزارم همون کارو تکرار کنی. _قربان اون موقع شما نمی‌دونستید جریان چیه اما حالا در جریان همه چیز قرار می‌گیرید. _پس تعهد بده. اگه ضرر کردیم، باید جبران کنی. _من تعهد میدم اما اگه سود خوبی براتون داشت چی؟ چقدر مال من میشه؟ رییس چشم غره‌ای نثارش کرد که لبخند مریم را به دنبال داشت. _لابد اینجام درصد می‌خوای؟ _بله. شما که توقع ندارید وقتی ضررتون رو متعهد میشم سودی نبرم. به هر حال شما ممکنه دو روز دیگه بگید به سلامت. یا شایدم اعتماد کنید و کارای دیگه بهم بسپرید. باید چیزی دستمو بگیره تا به تعهداتم عمل کنم خب. _عین پیرمردا حسابگری. مگه دخترم اینقدر حسابگر میشه؟ قبول. آقای حقانی تعهدنامه رو بنویس. ببینم ایشون به سود میرسه یا سر از زندون در میاره. وکیل خواست اعتراض کند اما با اشاره رییس کوتاه آمد. _برای قرارداد متین پیشنهادی داری؟ _بله شما بررسی کنید. اگه تأیید کردید قرارداد جدیدو تنظیم می‌کنم. بعد از جلسه مریم دلشوره بدی گرفت. با خودش فکر می‌کرد. -شاید واقعاً اعتماد به نفس کاذب گرفتم. اگه بازار اون جور که می‌خوام پیش نره، چی کار باید بکنم. من تحمل اینکه برم زندانو دارم؟ اصلاً آقای پاکروان این کارو می‌کنه. خیلی باید با احتیاط کار کنم. از استاد هم کمک بگیرم. خدایا من تمام تلاش و دقتمو به کار می‌گیرم بقیه‌شو خودت تضمین کن. * مریم در طول سه ماه، قراردادهای متفاوتی را اصلاح کرد، سر و سامانی به اوضاع سبد سهامِ شرکت در بورس داد و به کمک یکی از دوستان پدرش که کارخانه‌دار بود، قرارداد جدیدی برای صادرات فراهم کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
چقدر خوشبختی می‌توانست معنی ساده‌ای داشته باشد و چقدر راحت می‌تون طعم شیرینش را حس کرد. جمله آخر رمان دختر مهتاب
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_17 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _واقعاً؟ چه جوری میشه باور کرد؟ اگه درست
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روبه‌روی خانم جهانی نشسته بود. منتظر بود تا رییس خبرش کند و نتیجه سه ماه کارش که ماندن در شرکت یا رفتن بود به او اعلام کند. اولِ جلسه مریم گزارشی از فعالیت‌های سه ماهه‌اش ارائه کرده بود. مانند همان روز اول پر اضطراب شده بود اما سعی می‌کرد طبیعی به نظر برسد. در ذهنش غوغا بود. خاطرات سه ماه اخیر را در ذهنش مرور می‌کرد. سه ماه شبانه روزی کار کرده بود و نتیجه‌های خوبی گرفت. حرف‌های زیادی شنید، استرس‌های فراوانی را به جان خرید و موفقیت‌های قابل توجهی به دست آورد. از روز اول فهمیده بود رییس به عنوان مشاور قبولش نکرده؛ بلکه خواسته فرصتی برای تجربه به او بدهد. پس می‌بایست با تلاش بی‌وقفه توانمندی‌هایش را به همه ثابت می‌کرد تا آینده شغلیش را تضمین شود. مادرش برای درست شدن قراردادش نذر کرده بود و خودش بعد از هر کاری که به درستی پیش رفت، نماز شکر می‌خواند. از مادرش یاد گرفته بود که اگر می‌خواهد برکت و پیشرفت در کارهایش داشته باشد، باید به خاطر هر موفقیتی خدا را شکر کند. با زنگ تلفن از خیالات بیرون آمد. منشی بفرماییدی گفت و بعد به مریم اشاره کرد که به اتاق رییس برود. خانم جهانی خیلی دلش می‌خواست که او را رد کنند تا دیگر مجبور نباشد مریم را ببیند و حرص بخورد. از نظر او مریم دختری مغرور و سمج بود که به هر طریقی می‌خواهد خودش را در شرکت جا کند و به لحاظ ظاهر هم تفاوت‌های زیادی با هم داشتند؛ لذا دوست نداشت توسط دیگران با او مقایسه شود. بر خلاف دلِ مریم که آشوب بود، جلسه آرام برگزار شد. مسئول مالی و حسابدار، گزارشی از سود سهام و بازخورد تغییرات در قراردادها را ارائه دادند. آقای علیپور هم که از کار و وقار مریم راضی بود، توضیح داد که این دختر علاوه بر تخصصش استعداد عجیبی در برقراری ارتباط تاثیرگذار و مقتدر در قراردادها دارد. در مواردی که قراردادها به روزرسانی شد هیچ کدام از طرف‌های قرارداد حتی ذره‌ای در ادامه شراکت تردید نکردند و مجاب به قبول شرایط به نفع شرکت شدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_18 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روبه‌روی خانم جهانی نشسته بود. منتظر بود
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از جمع‌بندی نظرات و در نهایت بعد از رأی گیری مریم را خبر کردند. در به صدا درآمد و با صدای بفرماییدِ آقای پاکروان مریم وارد اتاق شد. رییس نگاهی به مریم انداخت که حالا دیگر به سختی می‌توانست اضطرابش را مخفی کند. با بفرمایید رییس مریم کنار بقیه نشست. -بدون مقدمه میگم که خیالتو راحت کنم. توی این جلسه تصمیم گرفته شد با تو قرارداد بسته بشه؛ البته شرط و شروطی داره که توی قرارداد قید میشه و تو اگه موافق بودی امضاش می‌کنی. امیدوارم از تصمیم امروزم پشیمون نشم. همون طور که از تصمیم سه ماه پیشم پشیمون نشدم. لبخندی به لب مریم نشست‌. دوست داشت جیغ بزند و شادی کند اما جایش آنجا نبود. -ممنونم از شما و بقیه همکارا که به من اعتماد کردید. خدا کمک کنه قول میدم جوری کار کنم که نتونید یه روزم نبودنمو توی شرکت تحمل کنید. رییس به آقای حقانی، وکیل شرکت، دستور داد قراردادش را تنظیم کند. مریم که می‌‌دید دیگر نمی‌تواند ذوق زدگی‌اش را پنهان کند و وجهه با اقتدارش از بین می‌رود اجازه گرفت و از جلسه خارج شد. سریع به سمت اتاقش رفت. منشی از چهره خوشحال مریم فهمید حالا حالاها باید او را تحمل کند. اول به مادرش زنگ زد خبر را به او داد وقتی شادی مادر را دید، قول داد بعدازظهر او را به بهشت زهرا و بعد به شاه عبدالعظیم ببرد. می‌دانست مادرش با این خبر، دوست دارد با پدر حرف بزند و برای ادای نذرش باید به امامزاده برود. خودش هم در این مدت به خاطر کار زیاد نتوانسته بود جایی برود. حالا وقت تشکر از خدایی بود که هیچ وقت تنهایش نگذاشته بود. سجاده‌اش را وسط اتاق پهن کرد. نماز شکر خواند و به آرامش عجیبی رسید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ منوط به ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ و ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻧﮑﻦ ﻣﺎ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_19 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از جمع‌بندی نظرات و در نهایت بعد از
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی به خانه رسید، مادرش را راضی کرد تا عصر با هم به دیدار پدر و یک زیارت دلچسب هم بروند. مادر و دختری بعد از برگشت از بهشت زهرا از کنار بازار منتهی به حرم حضرت عبدالعظیم رد می‌شدند. مادر کنار یک مغازه انگشر فروشی ایستاد. مریم هم به دنبالش رفت. _مامان چیزی می‌خوای؟ مادر همچنان که بین ویترین چشم می‌چرخاند، نیم نگاهی به دخترش انداخت و انگشتری یاقوت را به او نشان داد. _اینو نگاه کن. خیلی قشنگه. نه؟ _آره قشنگه. واسه خودت می‌خوای؟ _نه واسه تو می‌خوام. می‌خوام از امروز یه یادگاری داشته باشی. امروز واست یه موفقیت بزرگه. می‌خوام یه هدیه بهت بدم تا خاطره بشه. دست مریم دور شانه مادر حلقه شد و فشاری به شانه‌هایش آورد. با لبخند جان‌داری به او نگاه کرد. _ممنون مامان. ممنون که حواست بهم هست. حالا بریم همینو بگیریم؟ مادر با سر تایید کرد و با تاییدش انگشتر خریده شد تا آن روز را براط مریم ثبت کند. صبح روز بعد مریم که استرس روز قبل را تحمل کرده بود و بعدازظهر مادر را به چند جا برده بود، به سختی خود را جمع و جور کرد تا به موقع اولین روز رسمی کار خود را شروع کند. چیزهای زیادی را با خود مرور می‌کرد. -باید بیشتر حواسمو جمع کنم. تا حالا موقتی بودم اما از این به بعد زیر ذره‌بینم. شاید مورد سنگ اندازیم قرار بگیرم. من باید بهترین باشم. توی کارم کم و کسر نذارم. حلال و حروم قراردادها رو همون جور که پدرم می گفته رعایت کنم. آخه قراره درآمد منم از همون راه باشه. وای خدای من چقدر کارم سخت شده. اما من می‌تونم. یعنی باید بتونم. اصلاً چه معنی داره در مورد سختی حرف بزنم. باید ماشین بخرم و یه خونه‌ لوکس نزدیک شرکت اجاره کنم. آرزوم شده مامانو به همون وضع و زندگی چند سال قبل که هنوز پدر ورشکست نشده بود برسونم. خدا می‌دونه کی بتونم این کارو بکنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739