فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_27 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم وقتی به اتاق رییس رسید که جلسه شروع
#رمان_قلب_ماه
#پارت_28
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_بله دیروز از توپ و تشر این خانم استفاده بردیم.
رییس رو به مریم کرد و با لبخند، جوان را معرفی کرد.
_خانم صدری ایشون پسرم امید پاکروان هستن.
مریم دیگر توان حرف زدن نداشت. چشمانش را بسته و باز کرد. به زحمت "خوشوقتم"ی گفت و ساکت شد. باور نمیکرد فرد موقر و با پرستیژی مثل آقای پاکروان پسری مثل او داشته باشد.
_نگفتید از کجا همدیگه رو شناختید؟
باز هم امید جواب داد.
_دیروز این خانم با عجله میاومد توی شرکت که به من برخورد کرد و نقش زمین شد. جالبش اینه که طلبکارم بود و با من دعوا داشت.
مریم که دید قاضی یک طرفه شده، طاقت نیاورد و بین حرف او پرید.
-شما کم توهین کردید؟
آقای پاکروان خندید و رو به پسرش برگشت.
-چیکار کردی پسر که صدای خانم صدریو درآوردی؟ تا حالا ندیده بودم جوش بیاره. دعوا راه انداختین توی شرکت؟
مریم خجالت زده از رییس و عصبانی از پسرش عذرخواهی کرد و خواست سریع از اتاق خارج شود که با صدای رییس برگشت.
- کجا خانم صدری؟ کارتون داشتم که خبرتون کردم.
-ببخشید حواسم نبود. بفرمایید.
آقای پاکروان از او خواست تا بنشیند. نگاههای پسرش همچنان پر از حرص بود.
- امید علاقهای به کار من نشون نمیده. شاید به خاطر خوشی بیش از حده. نصف سال خارج از کشور ول میگرده و پولای منو به باد میده.
مریم با خودش درگیر بود.
_اگه نده عجیبه. خب پول مفته و خرجش راحت.
_ حالا بگذریم میگه وقتی اسپانیا بود، طرف قرارداد صادراتمون که همون آقای گارسیاست، گفته علاقمنده ما با اونا مبادله وارداتیم داشته باشیم. خواهر آقای گارسیا کارخونه کود شیمیایی داره و میخواد تولیدشو بفرسته ایران. امید پیغامشونو آورده. بگو ببینم میتونیم روی پیشنهادشون فکر کنیم یا نه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_28 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _بله دیروز از توپ و تشر این خانم استفاده
خب دیدم بد جایی تموم شده و بدجنسیه که همین طوری ول کنم، این پارت اضافه رو گذاشتم.
تقدیم نگاهتون
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_28 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _بله دیروز از توپ و تشر این خانم استفاده
#رمان_قلب_ماه
#پارت_29
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-اول اینکه هیچ پیشنهادیو بررسی نکرده رد یا قبول نمیکنم. دوم اینکه لطفاً بهشون بگین شرایط پیشنهادو ضمن معرفی محصولشون و مشخصات خودشون ایمیل کنن تا بررسی کنم و نتیجه رو خدمتتون بگم.
نمیخواست بیشتر در آن شرایط بماند. پس از گفتن این حرف، سریع از اتاق خارج شد. مریم به این امیدوار بود که خود رییس هم دل خوشی از پسرش نداشت و از او شاکی بود. هنوز در را نبسته بود که اعتراض پسر رییس به پدرش را شنید.
_بابا این چه مشاوریه؟ آدم قحط بود؟ یه زن تخس و چادر چاقچوریو آوردین و کردین مشاور خودتون؟
_چیه پسرم پیشنهاد بهتری داری؟ رو کن. من کار درست تر از اون پیدا نکردم. ما تا حالا ازش تخسی ندیدیم. لابد تو یه جوری رفتار کردی که این جوری جواب گرفتی. قربون صدقهت میرفت خوب بود؟
مریم برای اینکه در مورد پسر عجیب و غریبِ آقای پاکروان بیشتر بداند، سری به فضای مجاری زد. روشهایی میدانست که با آن میتوانست بفهمد فرد مورد نظرش چه فعالیتهایی داشته و او را رصد کند.
چیزهایی در مورد این جوان میدید که باورش نمیشد. بیشتر از او ترسیده و متنفر شد. به کشورهای زیادی رفته بود. همانطور که پدرش گفته نصف سال بیرون از ایران بود. اهل دیسکو بود و با زنهای زیادی عکس داشت. به عبارتی در خارج از کشور با بخش مبتذل فرهنگ هر کشوری عمرش را گذرانده بود. حدود پنج سالی میشد که به این شکل زندگی میکرد.
مریم پس از بررسی محصول پیشنهادی، وضع بازار ایران و شرایط ممکن برای معامله، مانع نداشتن این واردات را به رییس اعلام کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_29 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -اول اینکه هیچ پیشنهادیو بررسی نکرده رد ی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_30
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
روبروی رییس ایستاده بود.
-تا اینجا ظاهراً مشکلی نداره ولی اون طرف قضیه اینه که همه این ادعاها باید به چشم تأیید بشه که وجود داره یا نه و کیفیت همونی هست که توی بازار ایران قابل رقابت باشه یا نه؟
-پس میگی یکی باید بره اونجا و شرایطی که گفتنو با شرایط واقعی بررسی کنه؟
- بله. بازار واردات اون کود شیمیایی که اونا تولید میکنن تو انحصار کسیه که خیلی قدرتمنده اما اصول جذب بازارو بلد نیست. فقط در انحصار اونه چون همه به خاطر نفوذش میترسن باهاش رقابت کنن. اگه ما بخوایم با اون رقابت کنیم باید حرف جدیدی واسه گفتن داشته باشیم. قبل از قرارداد باید با چند تا از مهندسای درجه یک کشاورزی صحبت کنم و با اطلاعات، اون چیزیو از طرف اسپانیایی بخوایم که جواب بازار ما رو بده.
رییس که ابرویش بالا پریده بود، نگاه کنجکاوی به او انداخت.
-حالا وارد کننده ایرانی کیه که قدرتمندم هست؟
-محمودیان همون که نفوذ زیادی تو اتاق بازرگانی داره.
-اوه اوه دست روی چی گذاشتیم! میشه باهاش سرشاخ بشیم؟ اصلا به درگیری باهاش میارزه؟
-اینا همون چیزاییه که با سفر به اسپانیا باید فهمید. باید دید چی دارن که به به این ریسک بیارزه.
رییس مکث طولانی کرد و مریم در سکوت فقط نگاهش میکرد.
-ببین دختر، با چیزایی که گفتی ریسک ما خیلی بالاست. پس این ارزیابی اهمیت بیشتری پیدا میکنه.
_بله درسته.
_ بنابراین گزینههای زیادی برای این سفر ندارم. دامادم، آقای سالمیان، که بچهش داره به دنیا میاد و نمیتونم بفرستمش، آقای علیپور هم همسرش مریضه و هیچ وقت تنهاش نمیذاره. فقط تو میمونی که باید بری. میگم بچهها کارای رفتنتو ردیف کنن.
مریم بهتزده، چشم گرد کرد و به خودش اشاره زد.
-من؟ آخه من تنهایی که نمیتونم. اونجا یه کشور...
-میدونم واسه یه دختر مثل تو اونجا رفتن سخته ولی میبینی که ناچاریم. مطمئنتر از تو کسیو نمیتونم بفرستم. شوخی که نیست. یه سرمایهگذاری مهمه. تازه محمودیان خودش یه شر جدیه که با این واردات ممکنه سرمون خراب بشه. واسه تنهایی تو هم یه فکری میکنم. ولت که نمیکنم تنهایی بری جایی که شناختی ازش نداری.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هرگز فرصتی
را برای شاد کردن
دیگران از دست ندهید
چرا که خود شما
از این سود می برید
حتی اگه هیچ کس
نداند شما چه میکنید...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_30 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روبروی رییس ایستاده بود. -تا اینجا ظاهراً
#رمان_قلب_ماه
#پارت_31
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
ذهن مریم درگیر شده بود. مدام فکر میکرد، کاش این برنامه لغو میشد. به اتاقش که رفت، به مادرش زنگ زد و مادر برای دلداری دادنش با او حرف زد.
-آروم باشد مادر. همه چیزو به حکمت خدا بسپار. اون هیچ وقت برای بندههاش بد نمیخواد. اگه تلاشتو کردی اما ناچار به رفتن شدی و بازم سختی داره حتماً یه خیری توش هست.
همیشه با حرفهای مادر آرام میشد. این زن طوری حرف میزد که خیلی از بزرگان هم نمیتوانستند مثل او حرف بزنند. مطمئن بود این به خاطر نوع جهانبینی مادر و نوع دید او به زندگی است.
*
مریم به خاطر سفری که میرفت، پر از نگرانی بود اما در فرودگاه سعی کرد چیزی به مادر و برادرش که برای بدرقه او آمده بودند، بروز ندهد. چرا که نمیخواست مادرش را نگران کند. محمد هم که مثل بچهها به جای او از سفرش ذوق زده بود. بعد از رو بوسی کلی سفارش به محمد در مورد مادر و ماشینش که حالا در اختیار او بود، با آنها خداحافظی کرد.
قرار بود آقای پاکروان در فرودگاه فکرش برای تنها نفرستادنش را بگوید. روی صندلی انتظار نشسته بود. خبری نشده بود و این مساله اضطرابش را بیشتر کرده بود. با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود. گوشی که زنگ خورد، خوشحال شد و لبش کش آمد. مطمئن شد رییس یادش نرفته که قرار است او را به کجا بفرستد. جواب داد و مکانش را اعلام کرد. فکرش را نمیکرد که خودش برای بدرقه بیاید.
رقتی رییس رسید، مریم با دیدن پسرش که همراه او آمده بود، درهم و ناراحت شد و ساکی که همراه او بود، کنجکاوی مریم را تحریک کرد. پس از احوالپرسی، رییس نشست و از مریم خواست تا بنشیند. با سختی و مزمزه فکرش را بروز داد.
_من فکر کردم واسه یه سفر به اروپا تنها کسی که وارد و آشنا باشه امیده. واسه همین تصمیم گرفتم اونو باهات بفرستم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_31 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ذهن مریم درگیر شده بود. مدام فکر میکرد،
#رمان_قلب_ماه
#پارت_32
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم مثل برق گرفتهها از جا پرید. روبهروی رییس ایستاد. برافروخته شد و بدون آنکه متوجه برخوردش شود، با حرص حرف زد.
_واسه چی تا حالا این تصمیمتونو بهم نگفتین؟
_واسه اینکه اگه میگفتم نمیرفتی.
_الانم نمیرم. مگه دیوونهم که برم.
با گفتن این حرف چمدان کوچکش را کشید و به طرف در خروجی حرکت کرد. آقای پاکروان که از رفتار بیسابقه او شوکه شده بود، رو به پسرش کرد.
_معلوم نیست چه غلطی کردی که این جور ازت شاکی و فراریه.
_به من چه؟ اون خودش دیوونهست و فراریه. مگه من با اون چی کار داشتم؟
_برو صداش کن بیاد. باهاش حرف بزنم.
امید دنبال مریم دوید.
_ خانم صدری! خانم صدری! پدرم با شما کار داره.
مریم بدون اینکه به امید نگاه کند به طرف رییس برگشت. تازه یادش آمد که با رییسش رفتار بدی داشته اما نمی توانست سفر رفتن با پسر او را هم تحمل کند. وقتی به رییس رسید، سعی کرد خودش را آرام نشان دهد. آقای پاکروان دستی به صورتش کشید و کلافه پوفی کشید.
_دخترم من میدونم برای تو که آدم مقیدی هستی، همچین سفری با یه مرد جوون سخته ولی برای این امیدو همرات گذاشتم که اونا رو میشناسه. میتونه راهنماییت کنه که حداقل توی برخورد و معاشرت با اونا به مشکل برنخوری.
مریم نگاهی به امید کرد.
_من با اونا مشکل ندارم. مشکل من خود ایشون هستند.
رییس که از برخورد عجیب مریم کلافه شده بود، اخم هایش را درهم کرد.
_حواست هست؟ داری در مورد پسر من صحبت میکنیا.
_ببخشید ولی پسر کو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر.
امید خواست عکس العملی نشان دهد که با اشاره دست پدر متوقف شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌸محبت
🎋تنها کلیدیست
🌸که بی هیچ بهانه ای
🎋هر قفلی
🌸را باز می کند
🎋شیشه ها شکستنی ست
🌸زندگی گذشتنی ست
🎋این فقط.......
🌸محبـت است که همیشه ماندنیست
🎋روزگارتون پراز خنده
🌸عشق و محبت چاشنی زندگیتون
🎋وخوشبختی و خوشنامی سرنوشتتون
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi