فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_39 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقت ناهار ویدا همسر گارسیا مریم را کنار خ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_40
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
خندههای امید و بوی وحشتناک چیزی که خورده بود، باعث شد حالت تهوع بگیرد. به تخت که رسید، روی تخت افتاد. همین که نشست، چادرش افتاد. مدام با خود زمزمه میکرد "خدایا کمکم کن". وقتی دیگر جایی برای فرار نداشت سیلی محکمی به امید زد که باعث شد کمی عقب برود. چشمش به پارچ آب افتاد. سریع دست دراز کرد و آن را برداشت. امیدوار بود با این کار حواس امید سر جا بیاید. پارچ آب را روی او ریخت. امید به خودش آمد. با دیدن خودش در اتاق مریم و لرزیدن او بدون حجاب، فهمید اشتباهی که نباید میکرد را کرده. حالا چطور باید این دختر را راضی میکرد. اصلاً دختری که تا حالا تار مویی به کسی نشان نداده بود، الان چقدر باید ترسیده باشد. سرش را پایین انداخت و به طرف در رفت تا از آنجا خارج شود. با صدایی که شنید، سریع برگشت. دختر روبهرویش از هوش رفته بود.
مریم وقتی چشم باز کرد خودش را در بیمارستان دید. روسری سرش بود. مطمئن بود کسی جز امید نمیتوانست این کار را کرده باشد. دکتر بالای سرش آمد و به امید که پشت سر او وارد شده بود، گفت که وضع مریم بهتر است و بعد از تمام شدن سرم می تواند برود. امید که خیلی از مریم خجالت میکشید، سرش را پایین انداخته بود. با دکتر بیرون رفت و منتظر تمام شدن سرم ماند.
مریم به این فکر میکرد که بعد از بیهوش شدنش چه اتفاقی افتاده. با آن پسر لاابالی هم نمیخواست حرف بزند. چقدر ترسیده بود. هنوز هم از یادآوری آن لحظهها به خود میلرزید. نیم ساعت بعد امید سرکی به اتاق کشید وقتی دید سرم تمام شده، پرستار را خبر کرد. مریم با صدای او از خواب بیدار شد. مانتوی بلندش که در اتاقش آویزان کرده بود، دست امید بود. امید مانتو را روی تخت گذاشت.
-بیرون منتظرم.
مریم به کمک پرستار لباسش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. به خاطر ضعف شدید تعادل نداشت. امید از پرستار خواست تا کنار ماشین به مریم کمک کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#یابقیهالله_عج💚
🌿در ظلمٺ شب قرص قمر مےآید
❣️از جاده ی روشنی #سحر مےآید
🌿 #مادر بہ خدا منتقمٺ یڪ جمعہ
❣️با #سیصد_و_سیزده نفر مےآید
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله🌿❣️
سلام روزتون مهدوی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_40 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 خندههای امید و بوی وحشتناک چیزی که خورده
#رمان_قلب_ماه
#پارت_41
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
به خاطر ضعف شدید تعادل نداشت. امید از پرستار خواست تا کنار ماشین به مریم کمک کند. کارلوس با ماشینش منتظر بود. سوار ماشین شد و تا هتل خوابید. صدای امید را میشنید اما توان باز کردن چشمش را نداشت. امید نگران شد و بلندتر او راصدا زد. توانش را جمع کرد تا چشمانش را باز کند. از در ماشین به طرفش خم شده بود.
-رسیدیم. میتونید حرکت کنید؟
مریم تلاش کرد اما نتوانست حرکت زیادی بکند. امید به طرف هتل رفت و چند لحظه بعد با یک زن از کارکنان هتل برگشت. آن زن کمک کرد تا به اتاق برود و در بین راه به مریم فهماند، که وقتی اورژانس برای بردنش آمد، خیلی نگرانش شده بودند. مریم از آن خانم تشکر کرد و وارد اتاق شد. بیحال بود اما وقت نماز صبح در حال تمام شدن بود. به زحمت وضو گرفت و نمازش را خواند. کشان کشان خودش را به تخت رساند و خیلی سریع خوابش برد.
امید نمیتوانست بخوابد. حال بدی داشت. دیگر قطع شدن خرجی برایش چندان مهم نبود. به حال مریم فکر میکرد و ترس و بیحرمتی که خودش باعث آن شده بود. حتی ذهنش به چیزهای دیگر هم رفت. تا آن زمان فکر میکرد خانمهای با حجاب به خاطر جذاب نبودنشان خودشان را میپوشانند، یعنی زیبایی برای ارائه ندارند اما مریم را بدون حجاب در ذهنش مرور کرد. این دختر از اکثر دخترهایی که دوره اش میکردند، بدون هیچ آرایشی زیباتر و جذابتر بود؛ پس چرا میان آن همه حجاب خودش را میپوشاند و خود را حراج نگاه دیگران نمیکرد. مگر میشود کسی نخواهد دیگران آن همه زیبایی را ببینند. هر چه فکر کرد، درکش نمیکرد.
مریم با صدای در از خواب بیدار شد. به ساعت نگاه کرد ظهر شده بود. در را باز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_41 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به خاطر ضعف شدید تعادل نداشت. امید از پرس
#رمان_قلب_ماه
#پارت_42
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
در را باز کرد. امید کاسه سوپی که در دست داشت به طرف مریم گرفت.
-از آشپز خواستم یه سوپ بدون گوشت برات بپزه. تا گرمه بخورش. اگه حالت خوب نیست قرار امشب با خانواده گارسیا رو کنسل کنم.
- نه نمی خواد. میریم.
مریم بدون تشکر، سریع در را بست. میدانست بد برخورد کرده اما به شدت از امید متنفر بود. به سوپ نگاه کرد، چقدر دلش یک غذای گرم میخواست. سریع سوپ را خورد و بعد از نماز خودش را روی تخت انداخت.
-خدا بگم چکارت کنه پسر. خیر سرم اومدم مسافرت. کلِ وقت خوابم. جون ندارم از جام بلند شم.
هنوز حرفش تمام نشده بود که خوابش برد و با صدای زنگ گوشی از خواب پرید. لباس دیگری که با خودش آورده بود، پوشید. حالی برای مهمانی نداشت و مهمتر اینکه تحمل امید برایش سختتر شده بود. دلش نمیخواست دیگر او را ببیند اما خانواده میزبانش که این چیزها را نمیدانستند. باید به عنوان یک دختر ایرانی خاطره خوبی برایشان به جا میگذاشت. لباس و روسریاش این بار دلنشینتر از دفعه قبل بود. نمیخواست جلب توجه کند. ولی اینجا بین کسانی که با آرایش و مدل مو خود را به روز نشان میدادند، باید جور دیگری میبود.
امید برای رفتن خبرش کرد و با هم به مهمانی رفتند اما کلمهای با هم حرف نزدند. ویدا که گیاهخواری مریم به یادش مانده بود، سفارش غذاهایی بدون گوشت را داده بود که برای مریم جالب بود. تقریباً رابطه خوبی برقرار کردند. بعد از شام در مورد کار و واردات و صادرات در اسپانیا صحبت کردند. وقت رفتن ویدا هدیهای به مریم داد و بسیار ابراز محبت کرد. گویا رفتار مریم خیلی به دلش نشسته بود. با آنها خداحافظی کردند و راهی هتل شدند. بین راه مریم هدیه را باز کرد. ساعتی قیمتی و زیبا را به او داده بودند که از آن خوشش آمد. مریم خواست وارد اتاق بشود که با صدای امید برگشت.
-خانم صدری فردا آخرین روزیه که اینجا هستیم. نمیخواین جاهای دیدنی اینجا رو ببینید؟
-نه
به اتاق رفت و در را بست.
-با تو بهشتم نمیام چه برسه به گشت و گذار.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
سبک زندگی شما، مدل 99 درجه است یا 100 درجه؟!
یک قانون ساده علمی وجود دارد که در 99 درجه سانتیگراد آب داغ هست اما در 100 درجه در حال جوش هست و بخار تولید میکند!
میدانید قدرتی که بخار دارد میتواند یک لوکوموتیو را به حرکت در بیاورد!
دقت کنید این همه تفاوت را فقط "یک درجه" ایجاد کرد!
سبک زندگی شما چگونه است؟
لوکوموتیو زندگی خودتان را چگونه حرکت میدهید؟
اصلاً لوکوموتیو شما حرکت میکند یا منتظر یک روز خوب هستید تا راه بیافتد؟
ماخیلی وقتها تصمیم به انجام کاری میگیریم و خوب هم تلاش میکنیم اما تلاشمان آن تلاش 100 درجه سانتیگرادی نیست!
قبول دارید؟ پس یک مقدار فکر کنید و ببینید برای رسیدن به همین یک درجه بالاتر و دیدن نتایج متفاوت باید چه اقدامی انجام دهید؟
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_42 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در را باز کرد. امید کاسه سوپی که در دست د
#رمان_قلب_ماه
#پارت_43
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید دیگر از رفتارش حرص نمی خورد بلکه حق میداد تا از آدمی مثل او فراری باشد.
صبح روز بعد امید دوباره سوپی برای مریم آورد اما هر چه در زد کسی در را باز نکرد. منتظر شد اما باز خبری نشد. نگران شد که حال او بد شده باشد. از پذیرش هتل خواست به اتاق مریم بروند و ببینند چه اتفاقی افتاده. مسئول پذیرش به او گفت مریم در اتاق نیست. کلید اتاق را تحویل داده و با تاکسی هتل خارج شده. بیشتر نگران شد. خواست به او زنگ بزند اما شمارهاش را نداشت. با خودش فکر کرد، چطور او که شماره عالم و آدم را داشت، شماره کسی که با او همسفر شده را نگرفته بود. به خودش جواب داد. شاید به خاطر این بود که جرأت گرفتن شماره از او را نداشت. به پدرش زنگ زد و شماره را گرفت اما با این کار او را هم نگران کرد. هر چه زنگ زد، جواب نمیداد. در لابی هتل راه میرفت و نمیدانست کجا باید دنبالش بگردد. خیلی دلآشوب بود. وقتی مریم از در هتل وارد شد، به طرفش دوید.
-کجا بودی؟ نمیگی آدم نگران میشه؟ چرا جواب تلفنتو نمیدی؟
مریم تازه به یاد آورد گه گوشی در کیفش بود و اصلاً به آن توجه نکرده بود. اخمهایش را در هم کرد.
-شما کیِ من هستید که نگرانم بشید؟ چرا باید بهتون جواب پس بدم؟
گفت و راهش را کشید و رفت. در حین رفتن پشت کرد. پاکتهای دستش را بالا گرفت و نشان داد.
-محض اطلاعتون رفته بودم سوغات بخرم.
امید ماتش برده بود. اصلاً به دو ساعت به در و دیوار زدن او اهمیت نداده بود. همه عمرش کسی آنقدر به او توهین نکرده بود. پدرش زنگ زد.
-هنوز برنگشته؟ اونجا چه خبر؟ چرا جواب تلفنشو جواب نمیده؟
-چه میدونم؟ الان رسید. رفته اتاقش. رفته بود سوغات بخره.
-تا شما برگردید حتما دیوونه میشم. عجب کاری کردم تو رو باهاش فرستادم.
گفت و گوشی را قطع کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_43 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید دیگر از رفتارش حرص نمی خورد بلکه حق
#رمان_قلب_ماه
#پارت_44
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید که کلافه شده بود، به کارلوس زنگ زد تا باهم دوری بزنند و هوایی عوض کند. مریم به اتاق که رسید گوشی را از کیفش در آورد. دید که امید و پدرش بارها زنگ زده بودند. سریع با رییس تماس گرفت. بعد از احوالپرسی عذرخواهی کرد.
-قربان ببخشید متوجه تماس شما نشدم. گوشیم بیصدا بود.
- دختر کجایی؟ گفتم لابد اتفاقی افتاده که تنها و بیخبر بیرون رفتی.
- چه اتفاقی قربان؟ رفته بودم سوغات بخرم. مشکلی ندارم. شب برمیگردیم. میرسم خدمتتون.
-فردا نمیخواد بیای شرکت. خستگی در کن بعد بیا.
شب شد. مریم دو ساعت قبل از پرواز آماده شده بود و از اینکه دوباره چادرش را سر میکرد، این سفر تلخ تمام میشد و دیگر لازم نبود پسر رییس را تحمل کند، خوشحال بود. به لابی رفت و منتظر امید شد تا حرکت کنند. تا رسیدن به ایران هیچ حرفی بین مریم و امید رد و بدل نشد. در فرودگاه با دیدن مادر و برادرش که دست تکان میدادند، خوشحال شد و همه غربت چند روزهاش را فراموش کرد. بعد از چند روز لبخند به لبش آمد. به طرف آنها میدوید که با صدای امید ایستاد. به طرف او برگشت.
-خانم صدری بابت اتفاقاتی که افتاد معذرت میخوام. دیگه برام قطع شدن خرجی مهم نیست اما پدرم براش مهم بود که مشاوری مثل شما رو از دست نده. پس خواهش میکنم حداقل شرط آخری که با پدرم گذاشتیدو فراموش کنید. حتی اگه بهش بگید امید بیخودترین و آدمی بود که دیدم.
مریم پشت به او و رو به خانواده اش کرد.
-خداحافظ بچه رییس.
به طرف مادر و برادرش که منتظرش بودند، دوید. محمد در مورد امید پرسید.
-این پسره کی بود؟ میشناختیش؟ چی میگفت؟
-اوهو. یکی یکی برادر. چه خبره اینقدر غیرتی شدی. بریم حالا بهت میگم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_44 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید که کلافه شده بود، به کارلوس زنگ زد ت
#رمان_قلب_ماه
#پارت_45
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
در طول راه مریم در مورد امید توضیح داد و اینکه چطور با او همسفر شده. از دیدارش با خانواده گارسیا گفت اما از اتفاق ناگوار آن شب و بیماریش چیزی نگفت. پس از رسیدن به خانه سوغات آنها را داد. برای مادر یک شال و بادبزن زیبا که از سوغاتیهای مخصوص اسپانیا بود و برای محمد کیف چرم خریده بود. محمد خیلی ذوق کرد. او واقعاً عاشق چنین کیفی بود.
-یه دونهای آبجی. از کجا میدونستی همچین کیفی میخوام؟
- از اونجایی که خواهرتم.
-اون یکی کیف مال کیه؟
-واسه رییسم گرفتم. بنده خدا خیلی به فکرم بود اما من به خاطر اینکه با اون پسره نرم گفتم دو برابر حق ماموریت می خوام. اونم همون روز واریز کرد برای همین شرمندهش شدم.
-ایول آبجی الان میتونم با این کیف پز بدم که اینو از اسپانیا برام آوردن و با رییس شرکت همتا ست دارم.
-واقعا که دیوونهای محمد.
مریم درحالی که سوغات در دستش بود، وارد اتاق رییس شد و سلام کرد.
-سلام خانم صدری. رسیدن به خیر. خوشحالم که اینجایید. مشکلی که نداشتید؟
مریم تشکر کرد و خیالش را با گفتن اینکه سفر خوبی بود، راحت کرد.
_خیالم راحت شد. خدا رو شکر که راضی بودی.
سوغات را به او داد.
_ بابت زحمتهایی که برای سفر کشیدید و هزینه اضافهای که پرداختید ممنونم. به خاطر رفتارم قبل رفتن هم عذرخواهی میکنم.
- چه سوغات زیبا و با ارزشی. توقع نداشتم تو این مدت کم به فکر سوغات هم باشی. اونم برای من.
-البته ناقابله. قربان نمونهای از محصول توی کارخونه رو با خودم آوردم اول میدم برای آزمایش و تأیید، بعد میرسم خدمتتون واسه تصمیمگیری در مورد قرارداد.
با رفتن مریم رییس با پسرش تماس گرفت. از اعلام رضایت مریم خوشحال بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739