ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی💔
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی☘🌸
#جمعه
#امامزمان
#روایت_عشق🌻
⊰@Revayateeshg⊱
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_70 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صبح، رییس خودش به اتاق مریم زنگ زد. _خانو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_71
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_امید از کی تا حالا اینقدر بیادب شدی. چرا هر دفعه میخوای منو ضایع کنی.
_این چه حرفیه که میزنی؟ من چی کار با تو دارم. دیگه به هیچ کس دست نمیدم. در ضمن اینجا یه محیط اداریه و این کارا درست نیست.
_اوه اوه چه پاستوریزه شدی پدر مقدس.
_اصلاً تو اینجا چی کار میکنی؟ برگرد سر کارت.
_می خوام بیام اتاقت باهات کار دارم.
امید کلافه شد. دست در موهایش برد. دستش را جلوی در گرفت اما سحر از زیر دستش به اتاق رفت. مریم که کارش تمام شده بود از اتاق منشی صدای امید و سحر را شنید. نزدیک در ایستاد و بیرون نرفت. خانم جهانی به او خیره شد.
_چیزی شده؟
_بله. میخواین بگین صدا رو نشنیدین؟ وسط بحث دو تا آدم سرک کشیدن جالب نیست.
خانم جهانی پشت چشمی برایش نازک کرد و گوش هایش را تیزتر کرد. دلش میخواست مریم آنجا نبود تا راحت بتواند سرک بکشد. صدای امید بالاتر رفت.
_سحر بیا برو بیرون حوصله ندارم.
_چیه؟ چرا اینقدر پاچه میگیری؟ چت شده؟
امید در اتاق را محکم به هم کوبید. طوری که مریم از ترس چشمهایش را بست. چشمش را که باز کرد امید جلوی او بود. میخواست به اتاق پدرش برود. آنقدر عصبانی بود که یادش نبود مریم آنجا مانده. با دیدنش دستپاچه شد و نفسش را بیرون داد. مریم خودش را کنار کشید. امید عذرخواهی کرد و به اتاق پدر رفت. قبل از آنکه در را ببندد، سحر خودش را رساند. مریم را که دید، نگاهی تحقیرآمیز به او کرد و به اتاق داییاش رفت.
مریم همان طور که به اتاقش می رفت، به رفتار امید فکر می کرد. دوری او از سحر و برخورد کلافهاش نشان می داد که برای تغییر تلاش میکرد و سحر هم سابقه رفتار نرمالی نداشت که امید را فراری میکرد. از طرف دیگر امید به وسیله پدرش به سحر فهماند که کمتر به امید نزدیک شود و مراتب اداری را هم رعایت کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_71 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _امید از کی تا حالا اینقدر بیادب شدی. چر
#رمان_قلب_ماه
#پارت_73
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
چند روز بعد از طرف رییس به همه اعلام شد جمعه نشستی برگزار خواهد شد. همه کارمندان به باغ برزگی در لواسان همراه با خانوادههایشان دعوت شده بودند و چون برنامه آموزشی برای ارتقاء سطح کارایی کارمندان بود، حضور همه الزامی شد. مدتی بود مریم درخواست این کلاس را داده بود اما نه به این شکل و همراه با تفریح. هر چند از نظر او تاثیر کلاسی به این شکل بیشتر از کلاس در سالن همایش بود. پس از اعلام، رییس با مریم تماس گرفت.
_خانم صدری کلاسی که درخواست داده بودید، آمادهست هزینه اضافه هم کردم که اثرگذارتر باشه. دیگه این گوی و این میدون.
_ممنونم قربان که توجه کردید و البته روش خوبیم هست. محتوای کلاسو از قبل برنامهریزی کرده بودم. فقط یه بخشیو باید از یه استاد بخوام تا بیان و تدریس کنن.
_ریش و قیچی دست خودت. هر کار میکنی بکن. مدیریت اردوداری با آقا امیده و مدیریت کلاسها با شما. باهاش هماهنگ باشین. درضمن حتماً خانواده رو هم با خودتون بیارید. دستتون هم که تا اون موقع خوب می شه دیگه؟ استاد دست شکسته خیلی جالب نیستا.
_ممنون از توجهتون. بله گچ دستمو فردا باز میکنم.
مریم خوب متوجه شده بود که رییس از هر فرصتی استفاده میکند تا او را با امید روبرو کند. برای هماهنگی به امید زنگ زد.
_سلام آقای پاکروان. قرار شده برای جمعه با شما هماهنگ کنم. لطفاً ساعت برنامههاتونو بهم بگین تا برای کلاسها برنامهریزی کنم.
امید از تماس مریم ذوق زده بود و از خلاصه حرف زدنش فهمید نمیخواهد زیاد با او هم کلام باشد.
_سلام. چشم هماهنگیها که تموم شد برنامه رو میدم.
مریم در طول هفته دو بار دیگر خیلی مختصر با امید درباره برنامه صحبت و هماهنگی کرد و وقت زیادی را برای آماده کردن تدریس گذاشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
"به خودت
کمی اهمیت بده ..
وگرنه لا به لای زندگی
از بین میروی ..
و هیچ کس هم نمیفهمد ..."
✍🏻 #کوتزی
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_73 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 چند روز بعد از طرف رییس به همه اعلام شد ج
#رمان_قلب_ماه
#پارت_74
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
روز جمعه مریم صبح زود با مادر و برادرش به باغ مورد نظر رسیدند. محمد خوشحال و خندان بود. مریم قبل از ورود تذکرات لازم را به او داد.
_محمد حواستو خیلی جمع کن. من امروز استاد کلاسای اینجام. خیلی کم پیش میاد همه کارمندا منو ببینن اما امروز همه هستن و میبینن. به کارا و عکس العملاتم دقت کن. به زودی میخوام پیشنهاد بدم توی یه سری قراردادا، بعضی کارهاشو تو انجام بدی. پس جوری رفتار کن که تصمیم گیرندهها نظرشون نسبت به تو مثبت باشه.
_چشم آبجی خانم حواسم هست. یعنی امروز باید مثل خواستگاری رفتار کنم دیگه.
_از دست تو با شیطنتات. بله. البته تو سابقه خوبی توی خواستگاریم نداری.
امید که قبل از همه آمده بود. به استقبال آنها آمد و خوشآمد گفت. محمد انگار قول چند دقیقه قبل را فراموش کرده بود. از باغ تعریف کرد و در مورد صاحب باغ پرسید. امید هم با کمی ملاحظه و مِن مِن جواب داد.
_قابل نداره. مال منه.
_اِه یعنی این باغ مال شماست؟
_بله. اگه کاری داشتید در خدمتم.
مریم به پهلوی محمد زد که با عکس العملش امید هم متوجه آن شد. برای آنکه حرف محمد ادامه پیدا نکند، خودش به حرف آمد.
_ ببخشید میشه جای برگزاری کلاسو بهم بگین؟
_کنار استخر صندلیا چیده شده. امکاناتیم که خواسته بودی آمادهست میتونی چک کنی البته بهتره اول مادرو برای استراحت ببری توی ساختمون.
_مگه توی ساختمونم قراره برن؟
_بقیه نه فقط افراد خاص و کسانی که بیرون اذیت میشن.
_ممنونم لطف کردین.
مریم مادر را به داخل ساختمان برد و بین راه به محمد غر زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_74 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روز جمعه مریم صبح زود با مادر و برادرش به
#رمان_قلب_ماه
#پارت_75
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مگه همین حالا بهت نگفتم مراقب رفتارت باش. این فضولیا چیه که میکنی. آخه به تو چه که باغ مال کیه؟
_خواهر من خواستم بدونم اون آدم خوشبختی که همچین باغی داره کیه. حالا با عرض پوزش، خواهرم خیلی گلی ولی هر کی به همچین آدمی جواب رد بده خیلی خله.
_مؤدب باش. مگه هر کی باغ لواسون داره خوشبخته؟
در همان حال به داخل ساختمان رسیدند. هنوز کسی آنجا نبود.
- اَه چقدر بزرگ و مجلله. شعار نده آبجی اگه این خوشبختی نیست پس چیه؟
_محض رضای خدا کوتاه بیا محمد. رفتیم خونه هر چی میخوای بحث کن اما اینجا آبروداری کن. پیش مامان بمون تا من وضعیت کلاسو چک کنم بعد بیام. خیلی به کارای این پسره اعتماد ندارم.
مریم کنار استخر رفت. میکروفون، نور و ویوئو پروژکتور را چک کرد لب تاپش را هم آماده کرد. امید کنارش میپلکید و برای هر چیزی سعی میکرد کمکش کند. در همین حین، خانوادهاش با عمه و سحر رسیدند. حواس امید آنقدر به مریم بود که متوجه آمدنشان نشد اما سحر و عمه او را کامل زیر نظر داشتند.
وقتی مریم به ساختمان برگشت، خانواده پاکروان آنجا بودند. سلام و احوالپرسی کردند. مادر امید وقتی با او روبوسی میکرد، آرام زیر گوشش از رفتار گذشتهاش عذرخواهی کرد اما عمه حتی جواب سلام او را به زحمت داد که هر دو رفتار باعث تعجب مریم شد.
امید در کلِ زمانِ تدریس، مثل بچهای کلاس اولی به مریم زل زده بود. کلاسهای مریم قبل از ناهار تمام شد و بقیه کلاس در بعدازظهر با استادِ مریم برگزار میشد. مریم با تمام شدن کلاسش فرصتی پیدا کرد تا کمی به مادرش برسد و او را در باغ بچرخاند. در طول مدتی که مریم مشغول تدریس بود، مادر امید بیصدا و با فاصله از عمه خانم، شروع کرده بود به صحبت کردن با مادر مریم. در مورد پسرش گفت و در مورد مریم پرسید. امید همین که میتوانست مریم را ببیند و میدید بهانه بیشتری برای حرف زدن با او پیدا کرده، خوشحال بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔸 چرا خدا انقدر تاکید برانجام کار خوب و مبارزه با هوای نفس ما داره؟!
مگه قراره با کارای خوب ما چیزی به خدا برسه؟!
🔺 خب معلومه که نه!
✅ انجام کار خوب باعث میشه که "روح ما ظرفیت بیشتری برای بردن حال خوب پیدا کنه"
هی کار خوب انجام میدیم و هی ظرف وجودمون وسیع تر میشه...
🔸 این چرخه با امتحانات متفاوت خداوند، انقدر تکرار میشه که ما ظرفیت پذیرش اقیانوس های حال خوب پروردگار رو پیدا کنیم...
✅ و خدا بی نهایت عاشق اینه که به بنده مومنش حال خوب بده! اونم نه حال خوب کم و محدود
❣💓 خدا دوست داره ما بی نهایت حال خوب ببریم....
چون خیییییلی ما رو دوست داره... عاشق ماست...
🌷مثل مادری که هرچقدر فرزندش جایزه ببره و خوشحال تر باشه بیشتر شاد میشه...💞
و خداوند میلیارد ها برابر بیشتر از مادرمون ما رو میخواد.... چیزی فراتر از حد تصور...
میخواد که حالمون خووووووب باشه...💕💥
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_75 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مگه همین حالا بهت نگفتم مراقب رفتارت باش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_76
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم مادر را به داخل ساختمان میبرد، که شاهد دعوای دوباره سحر و امید شد. همین که امید به ساختمان رفت، سحر به طرفش رفت. رو به مادر امید کرد.
_زندایی امید تازگیا یه جوری نشده؟ خیلی نچسب شده. مگه نه؟ اصلاً حواستون هست؟ انگار سر و گوشش میجنبه.
امید روی مبل لم داد. چشمهایش را بست. حوصله دعوا نداشت.
_چشه سحر جان. بچم داره کار میکنه. خسته ست دیگه.
_خسته نباشه. پس چطور به بعضیا میرسه خستگی از یادش میره.
_چی میگی سحر جان. تو هم به پسر من گیر دادیا.
_می خواین بگین متوجه نشدین پسرتون سوژه جدید واسه تور کردن پیدا کرده؟ نمی دونم شایدم این دفعه تور شده و خودشم نمیفهمه.
امید چشمش را باز کرد و با عصبانیت به او نگاه کرد.
سحر از رو نرفت و با چشم غره به امید، دوباره رو به مادر او کرد.
_میبینین تا یه چیز میگم گادر میگیره. لابد یه چیز هست که این جوری میشه دیگه.
امید از جا بلند شد و به طرف سحر خیز برداشت. سحر جیغ کشید و کنار مادرش نشست. عمه عصایش را به طرف امید گرفت و او را عقب فرستاد. سحر با این کار جرأتی به خودش داد و از جا بلند شد. در همین لحظه مریم با مادرش وارد ساختمان شد. سحر با دیدن مریم بدجنسیاش فوران کرد. به مریم اشاره کرد.
_بفرما حضرت خانوم تشریف آوردن. بگو که برا جلب توجه اون جا نماز آب میکشی و مسلمون شدی. چرا حرف نمیزنی؟
وقتی دید امید سکوت کرده بیشتر عصبی شد. با دو دستش به سینه امید زد و او را هل داد.
_بیا جلومو بگیر. بیا کاری کن جلوی خانوم ضایع نشی.
دست امید بالا رفت تا به گوش سحر بزند اما نگاهش که به مریم افتاد، کلافه پوفی کشید و راهش را به طرف اتاقش در طبقه بالا کج کرد. بغض گلویش را میفشرد. قبل از آنکه به پله برسد، سحر پیراهنش را کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_76 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم مادر را به داخل ساختمان میبرد، که ش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_77
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_وایستا ببینم این خانوم پاستوریزه میدونه تو اهل چه کثافتکاریایی هستی؟ میدونه تفریحات سالمت چه کوفتیه؟
آرزو خودش را به سحر رساند. شانههایش را گرفت تا او را روی مبل بنشاند و ساکت کند.
_ولم کن آرزو جان. میخوام حرف بزنه ببینم چی واسه گفتن داره تا خانوم بشنوه. نمیدونم نمیدونه این داداشت کیه یا به خاطر سرمایهش چشماشو بسته.
امید کمی مکث کرد. همین که خواست برگردد و حرفی بزند. دید مریم و مادرش در ساختمان نیستند.
_خیلی بیشعوری سحر. من به تو چه بدی کردم که این کارو باهام میکنی.
گفت و برای نشان ندادن بغض بالا آمدهاش به اتاقش رفت. از پشت پرده پنجره دنبال مریم میگشت. روی صندلی نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود. مادرش کنارش بود و کنار گوشش حرف میزد. به خودش اجازه نداد بیشتر مظلومیت دختر محبوبش را ببیند.
مریم از حرفهایی که شنیده بود، شوکه بود. نمیخواست کسی اشکش را ببیند. سرش را روز میز گذاشت و نفسهای بلند میکشید. مادر برایش آیه الکرسی و آیه شرح صدر میخواند تا آرام شود. صدای زنگ گوشی او را خودش آورد. استادش بود که به باغ رسیده بود. باید برای استقبالش میرفت. مادر به صورتش دستی کشید و لبخند به لبش آورد تا با آرامش به کارش ادامه بدهد. به طرف وردی باغ رفت. امید که شاهد این رابطه مادر و دختری بود، به مریم به خاطر داشتن چنین مادری حسادت کرد. به این فکر بود که مادرِ خودش با آنکه حال او را می دانست، برای کمک به او هیچ کاری نکرد.
بدون توجه به خانواده، با سرعت از ساختمان خارج شد. به استقبال استاد رفت و کلاس را آماده کرد. تصمیم گرفته بود مثل مریم قوی باشد و به خاطر مسائل شخصی کارش را خراب نکند اما نمی توانست به مریم نگاه کند. از او شرمنده بود.
مریم بدون آنکه از خانواده پاکروان خداحافظی کند، فقط با آقای پاکروان که در محوطه بود، خداحافظی کرد و رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739