eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘   (علیه السلام) رسالت زینبی آن روز که وارد کربلا شد، اضطراب وجودش را فرا گرفت. التماس برادر کرد تا برگردند اما راه برگشت نداشت آن صحرای بلا. آن روز که وقت وداع شد، بی‌قرار بود تا آن‌که امام آرامش به قلب ملتهبش هدیه کرد. و امان از وقت پس دادن امتحانش. پس داد هر آنچه از محضر علی ع فصاحت و بلاغت آموخته بود، هر آنچه در کنار حسن ع صبوری تجربه کرده بود، هر آنچه برای حسین ع دلداگی را مرور کرده بود، هر آنچه از عباس ع ایستادگی دیده بود و از همه مهمتر هر آنچه بی‌واسطه از جانب پروردگارش دریافت کرده بود این عالمه بدون معلم. منزل به منزل درس پس داد عقله‌العرب. کسی که عمری پرده نشین بود و سایه‌اش را نامحرمی ندیده بود، ثابت کرد پایش که بیافتد وارث زهرا س ست در حمایت از دین و امامش. پایش که بیافتد مردانه پای کاروانی زن و بچه بی‌پناه می‌ایستد و به وقتش همه نامردهای این ماجرا را روسیاه خواهد کرد. رسالتش در احیاء عاشورا و نشان دادن جایگاه شهید و جلاد را چنان استوار و بی‌نقص به انجام رساند آن بانو پیر شده از داغ عزیزان که وسعت انعکاسش از حصار قرن‌ها و مرزها گذشت و کوس رسوایی دشمنان بی‌حیا را به گوش فلک رساند. و امروز ما وارثان رسالت زینبی هستیم. ما طلایه داران همان نهضت زینبی هستیم که نسل به نسل و عصر به عصر در حال گسترش است. هشدار که خواب نمانیم تا با لگد دشمن بیدار شویم. هشدار که ضعف نشان ندهیم تا دخترکان معصوم و بی‌پناهمان را از زیر پر و بالمان در بیاورند و به تاراج ببرند حیا و معجرشان را با هم. هشدار که آنقدر منفعل عمل نکنیم تا فساد کاخ یزیدیان به خانه خانه‌هایمان سرایت کند. من و تو و تک تک کسانی که به لطف شیر مادرانی حسینی و پرورشی زهرایی آگاهیم به رسالت سنگین دفاع از حریم خانواده‌ها در برابر تهاجمی نرم، اگر سست باشیم، اگر خودمان را به خواب بزنیم، شک نکن با عمه سادات طرفیم؛ چرا که خون به دل مولای غریب منتظرمان کرده‌ایم. هشدار... 《... تُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِکُمْ وَأَنْفُسِکُمْ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ》 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال روز 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 @Revayateeshg
8.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ امامِ عاشق 🔻چرا مصیبت اباعبدالله الحسین(ع) اینقدر سنگینه؟ موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_100 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم احساس کرد که لازم است چیزی بگوید تا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی از اتاق خارج شدند. آزاده هم بیرون آمد. او دختری هجده ساله بود که اکثر اوقات گوشی به دست و درونگرا بود. مریم از رفتارهایش احساس کرد که او مشغله ذهنی دارد اما بروز نمی‌دهد. بعد از شام، امید به اتاقش رفت. مریم هم که خیلی خسته بود، شب به خیر گفت و به اتاق رفت. با دیدن امید که سجاده انداخته و نماز می‌خواند، لبخند زد. همین که نمازش تمام شد روبروی او روی سجاده نشست و شروع کرد به شیطنت و اذیت کردن امید. صورت او را با دست هایش قاب کرد و بعد لپش را کشید. امید که دردش گرفته بود، دست‌های مریم را گرفت و به طرف خودش کشاند. تلاش مریم برای بیرون کشیدن دستش بی‌فایده بود. -امید جان از کی نماز می‌خونی؟ -از وقتی شرطتو قبول کردم. یعنی دقیقش اینه که از دو روز بعدش. راستش یادم رفته بود. دوباره تمرین و تکرار کردم تا یادم بیاد. بعد شروع کردم. مریم تازه دارم می‌فهمم چرا اینقدر اعتماد به نفست بالاست. توی همین مدت کم که نماز می‌خونم، حس می‌کنم پشتم به خدایی گرمه که می‌تونم باهاش حرف بزنم و صدامو می‌شنوه. خدایی که هر غیر ممکنیو ممکن می‌کنه. تا اینجا اکتشافاتم از خواص نماز و خود خدا همین قدره. -ای جانم. مکتشف کی بودی تو؟ خدا رو شکر که آشتی باهاش برقرار شد. ازتم ممنونم که شروطمو فراموش نکردی. - مگه قراره یادم بره. شرط دومتو که خودم هم دربست چاکر مامان فاطمه هستم. اما برای شرط سومت بگو کی قراره نذری بدی که ببرم؟ -چشم. زود آماده می‌کنم. -الان تو بهم گفتی چشم؟ باورم نمیشه. -چرا باورت نمیشه از این به بعد قراره همسر مطیع تو باشم و جز چشم چیزی نگم. -من و این همه خوشبختی محاله. همین که تحویلم بگیری و دوستم داشته باشی ته پادشاهیه واسم. انتظار اطاعت ندارم. مریم خودش را در آغوش امید جا کرد. امید شوکه شده بود، کمی دست دست کرد و بعد او را به خود نزدیکتر کرد‌. قبلش تند و پر هیجان می زد. _مریم جان، چطور باور کنم این تویی که مال منی. این منم که لایق عشق تو شدم. عشقی که تا حالا به کسی نداشتی و فقط و فقط مال منه. ممنونم عزیز دلم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_101 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی از اتاق خارج شدند. آزاده هم بیرون آ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صبح مریم صبحانه خورده با شوهر و پدرشوهرش به شرکت رفت. حس خوبی داشت که دیگر در فضایی که غالباً مردانه بود و سخت، تنها نبود. او از آن روز به عنوان یک خانم متأهل به محل کارش می‌رفت. برای آن‌که حس خوبش را مرور کند، به حلقه ازدواجش و امید که حالا شوهرش شده بود، نگاهی می‌کرد. وقتی وارد شرکت شدند، همه کارمندها در لابی به صورت راهرو ایستاده و برایشان جشن گرفته بودند. مریم کنجکاو بود بداند آن همه همکار که تبریک می‌گفتند، در مورد ازدواج او چه فکری می‌کردند. وقتی پدر به اتاقش رفت، امید چادر مریم که به طرف اتاقش می‌رفت را کشید. _من الان چطور برم تو اتاقم. مریم با اینکه متوجه منظور امید شده بود با شیطنت جواب داد. _خوب درو باز کن و برو. مگه کلید نداری؟ _بی‌احساس. منظورم اینه بدون تو نمی‌تونم بمونم. توی اتاق طاقت نمیارم. مریم لبخند زنان چشمکی زد. _خیلی خب می‌دونم منظورت چیه اما فکر اینکه اتاقمونو یکی کنی از سرت بیرون کن. _اَه تو چرا جلو جلو فکر آدما رو می‌خونی؟ _می‌خواستی زن باهوش نگیری عزیزم. -حالا بگو چرا فکرشو از سرم بیرون کنم؟ -خوب واسه اینکه خیلی مهمه موقع کارم تمرکز داشته باشم. ببخش امید ولی آخه دل عاشق، معشوقشو ببینه تمرکز واسش می‌مونه؟ این‌جوری شرکتو به نابودی می‌کشونم. _ای جانم به اون دل عاشقت. اون وقت منو نبینی تمرکز داری؟ _اینو دیگه نمی‌دونم. باید امتحان کنم. همان روز پدرشوهرش هم پیشنهاد امید را تکرار کرد و مریم باز هم مخالفت کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_102 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صبح مریم صبحانه خورده با شوهر و پدرشوهر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 عصر عروس و داماد به خانه مریم رفتند. مادر به محض ورود، برایشان اسپند دود کرد و هر دو را در آغوش گرفت. کمی بعد محمد رسید و جمع آن‌ها جمع شد. محمد گیتار را به مریم داد و از او خواست شروع کند. امید با تعجب نگاه کرد. -مریم نگو که تو گیتار می زنی. مگه میشه؟ -آقا داماد معلومه هنوز خیلی مونده تا خواهر منو بشناسی. فکر کنم به جایی می‌رسی که بگی نشناخته ازدواج کردم. گیتار بلده؟ کجاشو دیدی؟ رو به مریم کرد. _شروع کن خواهر من. شاه‌دوماد کیف کنه از همچین عروس تکی. مریم شروع کرد به گیتار زدن و همزمان ترانه‌ای محلی و زیبا خواند. امید باورش نمی‌شد دختر اقتصاددانِ سخت و جدی توانمندی‌های متفاوت این‌چنینی هم داشته باشد. از تعجب در جایش بند نشد. روبروی او ایستاد. دست در موهایش کرد و داد زد. -خدایا مگه میشه؟ تو محشری مریم. مریم اشاره‌ای به مادر کرد و امید تازه یادش افتاد باید رعایت مادر را بکند. وقتی تمام شد، امید کنارش نشست. وقتی مادر و محمد به آشپرخانه رفتند، دست مریم را بوسید. _فکر کنم حق با محمده. باورم نمیشه اینقدر قشنگ بزنی و بخونی. قربون اون صدات برم. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. یه دونه‌ای مریم. _خوبه. خدا رو شکر تا حالا پشیمون نشدی. _مگه میشه تو رو نخواست. تو خواستنی‌ترین آفریده‌ خدایی واسه من. چند روز بعد، خبر دادند کشتی اسپانیایی رسیده و ترخیص کار که آقای سالمیان بود، برای این کار خبر شد. مریم قبل از رفتن آقا محسن، در اتاق آقای پاکروان همراه با اسناد مربوطه، عینکی را تحویل داد که تعجب او و بقیه را در پی داشت. رو به آقا محسن کرد. _عینک دوربین داره. یه وقت ممکنه لازمتون بشه. حتماً هر جا خواستین برین با خودتون داشته باشین. تأکید می‌کنم اون دو تا مهندس اگه کیفیتو تأیید نکردن ترخیص نکنین‌. یادتونم باشه اون دو نفرو توی گمرک نبرین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_103 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 عصر عروس و داماد به خانه مریم رفتند. ماد
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای پاکروان از گفته‌های مریم تعجب کرده بود و سر در نیاورد. _داری منو می‌ترسونی مگه قراره چه اتفاقی بیافته؟ _هیچی باباجان من به خاطر رقیبمون دارم کمی احتیاط می‌کنم. ممکنه جریان این واردات به خاطر مجوزاش به گوشش رسیده باشه و بخواد واسمون دردسر درست کنه. بعد از عقد با اصرار رییس، مریم هم با شوهر و پدرشوهرش ناهار می‌خورد. فردای آن روز موقع ناهار، آقا محسن زنگ زد. _پیشگویی شما درست در اومد. کیفیت محصول تأیید شد اما اجازه ترخیص نمیدن. _چرا مگه شما ده درصد مجوز حملو پرداخت نکردید. مگه مجوز نگرفتین؟ _مگه میشه نگرفته باشم. من کارم اینه ولی میگن مجوزتونو باطل کردن. دلیلشم نمیگن. _به من بگین کارمندی که قبلاً گفته بودین دیدین رشوه می‌گرفت امروز تو گمرک هست؟ _بله هست. می‌خواین رشوه بدین تا مجوز بدن؟ _آقا محسن من تا حالا به کسی باج دادم؟ معلومه که نه. اون عینک که بهتون دادمو راه بندازین و بدین به مهندس خاکپور. بهش بگین بره سراغ همون کارمند. شما اونا رو بهتر می‌شناسین. بگین یه فیلمی در بیاره و بهش پیشنهاد رشوه واسه یکی از کاراش بده. مبلغ غیر طبیعی نباشه که شک کنه. کم هم نباشه که وسوسه نشه. هر مبلغی توافق کردن پول داشته باشه و همون جا بهش بده. تموم که شد فیلمشو سریع واسم بفرستین. در ضمن اون وسطا اسم اون صادر کننده مجوز کالا رو هم بیاره. _پلیس هستین یا فیلم پلیسی زیاد دیدین. باشه میگم بره. -یه چیز دیگه. بهش بگین جوری رفتار کنه که طبیعی باشه. مراقب اطرافشم باشه. اگه لو بره و بگیرنش نمی‌تونیم کاری واسش بکنیم. -دستتون درد نکنه با این حرف که کلاً انجام نمیده دیگه. -نگران نباشین توجیه شده. پولشم گرفته. نمی‌تونه انجام نده. بعد از قطع شدن تماس، امید و پدرش که دست از غذا کشیده بودند به هم نگاه کردند. _ گانگستر کی بودی تو عزیزم. چی کار داری می‌کنی؟ _وقتی مجوز باطل میشه یعنی مسأله از همون جایی آب می‌خوره که صادر شده بوده. اگه قرار باشه فیلم رشوه گرفتن کارمندا با اسم رییسشون توی فضای مجازی پخش بشه شما باشین می‌تونین مجوزو درست نکنین؟ پدر و پسر شروع کردند به خندیدن. _تو واقعاً اعجوبه‌ای دختر. اما مطمئنم اون ول کن نیست و زهرشو می‌ریزه. _فقط می‌تونم بگم خدا بهمون رحم کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا