❣ #سلام_امام_زمان
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می تراود...
سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌿🌻🌿🌹🌿🌻🌿🌹🌿🌻🌿🌹
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
#رمان_قلب_ماه
#پارت_183
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
نزدیک استخر امید پیشنهاد دویدن داد. قرار شد برادر و خواهری بدوند و زمان بگیرند. امید و آزاده دویدند. نوبت به مریم و محمد رسید هنوز به آخر باغ نرسیده بودند که نفس مریم به شماره افتاد به خاطر خفگی اخیر به سرفههای شدید افتاد. به سختی نفس میکشید. محمد با سرعت برای آوردن آب خودش را به ساختمان رساند. همه از دیدن عجله محمد نگران شدند. امید و آزاده خود را به مریم رساندند. کمی آب خورد. کمک کردند تا روی زمین بنشیند. مریم به آنها فهماند که باید کیفش را بیاورند. با دیدن اسپریی که زده شد و حال او را بهتر کرد، چشمهای پر سوال جمع به او خیره ماند. امید طاقت نیاورد.
_مریم چی به سرت اومده قضیه چیه.
_حالم بهتر شد، چشم. توضیح میدم. ببخشید نگران شدید.
پدر از امید خواست مریم را به داخل ساختمان ببرد. تلاش مریم برای ایستادن بیفایده بود با سرفههایی که کرده بود و تنگی نفسش، بدنش بیحس شده بود. امید زیر گردن و پای مریم را گرفت. بلندش کرد و او را به ساختمان برد. کمی روی کاناپه چشمهایش را بست. سکوتی حکم فرما شده بود. فقط گاه گاهی صدای بازیهای هلنا به گوش میرسید. مریم از جا بلند شد. باید به سوالهای ذهن آنها و نگرانیهایشان پاسخ میداد. رو به جمع کرد.
_منو ببخشید. باعث نگرانی شما شدم. دلیل نفس تنگیم اینه که حدود یه هفته ده روز قبل، دو نفر داشتن توی خواب منو خفه میکردن. که هنوزم معلوم نیست کی بودن. خدا رحم کرد. یکی بیدار شد و جیغ زد. این شد که زنده موندم و کنارتون هستم. تنگی نفس منم به خاطر اونه. دکتر گفته یه کم بگذره خوب میشه. بهتون گفتم که بیشتر در این باره نگران نشیدن.
این بار علاوه بر مادر مریم، مادر و خواهر های امید هم اشک ریختند. امید کنارش نشست و او را با چشم هایش ورانداز می کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_183 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نزدیک استخر امید پیشنهاد دویدن داد. قرا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_184
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_هفته قبل به خاطر همین روز ملاقات نیومدی ببینیمت؟
-آره.
چشمان بهت زده آنها را مهمان لبخند شیرینش کرد.
_نگفتم که این جوری نگام کنین. گفتم که نگران نباشین. دکتر گفته این حالی که دیدین موقته. زود خوب میشه.
سکوت را کسی جر خودش نمیشکست. در فکرشان آنچه برای مریم اتفاق افتاده بود را مرور میکردند. چقدر راحت گفته بود که تا پای مرگ رفته و برگشته.
_نمیدونستم این جور زوارم در رفته وگرنه نمیدوویدم و نگرانتون نمیکردم.
وقتی دید کسی حرفی نمیزند، سرش را پایین انداخت و او هم دیگر چیزی نگفت. محمد که خوب میدانست مریم تحمل این فضا و عذاب دیگران به خاطر خودش را ندارد، از جا بلند شد. دستش را به طرف مریم دراز کرد.
_پاشو. نمیتونی بدوویی. بازی نشسته که میتونی بکنی.
_محمد نگو که باز میخوای اسم و فامیل راه بندازی.
_دقیقا میخوام این کار رو بکنم.
محمد رو به امید کرد.
_اسم فامیل بلدی آقا امید؟
مریم در دلش کار برادرش را تحسین کرد. کمی حالت غر زدن به خودش گرفت.
_محمد یه بازی رو خوب بلدی همش به اون گیر بده.
_بلدم ادعاشم دارم. من تنهایی تو با هر کی.
امید که متوجه منظور محمد شده بود، همکاری کرد.
_من هستم. بذار تنهایی شرکت کنیم. انگار تو خیلی مدعی هستی. باید ببینم چقدر حرفت درسته.
باز هم چهار نفره دور میز نشستند. آزاده هم که هلنا را خوابانده بود، اعلام آمادگی کرد و به جمع آنها اضافه شد. بازی کردند. هیجان زده شدند. گاهی محمد در اوج هیجان فراموش میکرد که با چه کسانی بازی میکند. وقتی یادش میآمد، بقیه به خجالتش میخندیدند.
مادر مریم که با پدر و مادر امید گوشه دیگر سالن و پشت به مریم نشسته بود، مجالی برای بارش اشکهایش پیدا کرد. مهسا خانم سعی کرد او را آرام کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
وقتی با خدا حرف می زنی،
هیچ نفسی هدر نمی رود
وقتی منتظر خدا باشی
هیچ لحظه ای تلف نمی شود.
وقتی به خدا "اعتماد" کنی،
هرگز شکست را نخواهی دید.
با خدا هیچ چیز را از
دست نخواهی داد...🍃🍂
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_184 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هفته قبل به خاطر همین روز ملاقات نیومدی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_185
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مریم دخترمه. من بزرگش کردم. حرفایی که زد، حالی که مجبور بشه جلوی شما اینجا دراز بکشه، نشون میده خیلی حالش خرابه. به خاطر ما داره خودشو خوب نشون میده که غصه نخوریم. این دختر با مرگ پدرش یک دفعه بزرگ شد. شد پشتیبان و تکیه گاه. عادتش شده واسه همه بزرگی کنه. حمایت کنه. بدون اینکه دلش به حال خودش بسوزه.
قبل از ناهار مریم به حمام رفت. سشوار کشید و به جمع پیوست. به خاطر آمدن آقا محسن حجاب کرده بود. بعد از ناهار همین که به اتاق رسید، چادر و روسریش را در آورد. جلوی آینه موهایش را شانه کشید. حس خوبی داشت که دیگر میتواند به راحتی به موهایش برسد. در باز شد. امید با دیدن موهای باز او لبش به لبخند باز شد. سرش را بین موهایش فرو کرد و نفس کشید.
_جانم به این عطر زندگی. خدا رو شکر بازم میتونم کنارت نفس بکشم. میبینی چه بازیایی داره این زندگی؟ وقتی عقد کردیم با خودم گفتم، دیگه هر چی سختی بود، تموم شد. حتی فکرشم نمیکردم این اتفاقا بیافته.
مریم همچنان که در حصار دستهای او بود، به طرفش چرخید و صورتش را نوازش کرد.
_خدا رو شکر به خیر تموم شد. خدا وعده داده بعد از هر سختی راحتی هست. اگه سختیا ادامه پیدا کرد، یعنی وقت راحتی نرسیده. نه اینکه خدا واسمون فقط سختی خواسته باشه.
چشم در چشم امید شد. با دو دست لپهای او را کشید. امید با آنکه دردش گرفته بود، بلند خندید. صدای خندههایش در گوش مریم پیچید. سرش را روی سینه او گذاشت و سفت در آغوشش گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_185 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم دخترمه. من بزرگش کردم. حرفایی که ز
#رمان_قلب_ماه
#پارت_186
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_باورت میشه دلم برای این لپ کشیدناتم تنگ شده بود.
_منم واسه شنیدن صدای تپش قبلت دلم لک زده بود.
عصر مریم که از خواب چشم باز کرد، امید کنارش نبود. کش و قوسی به خودش داد. به خاطر خواب راحت روی تشکی راحت، خدا را شکر کرد. بلند شد و دستی به موهایش کشید. روسری را سرش میکرد که امید سینی در دست وارد شد. لبخند زد.
_روسریتو در بیار. آرزو اینا رفتن. امشب مهمونی دعوت بودن.
مریم روسری را روی مبل اتاق گذاشت و خندید.
_پس زنده باد آزادی.
اشاره به دست امید کرد.
_اینا چیه؟
امید سینی را روی بغل تختی گذاشت و روی مبل کنار آن نشست.
_نمیبینی مگه. قاقالیلیه. بقیه عصرونه خوردن. منم گفتم میخوام با همسر محبوبم عصرونه بخورم.
_وای دست همسر عزیزتر از جانم درد نکنه.
لبه تخت نزدیک امید نشست. امید قهوه را به دست مریم داد و برشی از کیک را جلوی دهان او گرفت.
_این جوری که خفه میشم.
مریم گازی از آن زد. کمی از قهوه خورد. قبل از آنکه گاز دوم کیک را بزند، با حالت تهوع به طرف سرویس بهداشتی دوید. هر چه خورده بود، بالا آورد. همراه آن مثل ماه گذشته خون بالا آورد. حواسش نبود و در سرویس باز مانده بود. امید با دیدن خون، بلند داد میزد.
_مریم چی شده؟ تو خون بالا آوردی؟ چی شده؟مریم در را بست تا ظاهرش را مرتب کند. آبی به صورتش زد. نفس عمیقی کشید و چند لحظه بعد در را باز کرد. در این فاصله امید پشت هم در میزد و او را صدا میکرد که باعث شد پدر و مادر امید به اتاق بیایند. اتاق آنها کنار آن اتاق بود. با باز شدن در، امید بازوهای مریم را بین دستهایش گرفت و او را تکان میداد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💑 بازگو کردن اختلافات برای دیگــران ممنوع!
🔸جعبه سیاه زندگی زناشویی رو نزد پدر و مادرمون نبریم.ما با همسرمون آشتی خواهیم کرد ولی اونها همچنان ما رو بدبخت و ناراحت می پندارند و گاهی باعث دخالت های نابجا در زندگیمون میشن!
♡••࿐↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_186 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _باورت میشه دلم برای این لپ کشیدناتم تنگ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_187
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مریم حرف بزن. بگو چرا خون بالا آوردی؟ چت شده؟
مریم چشمهایش را روی هم گذاشت و چند لحظه بعد باز کرد.
_امید خواهش میکنم آروم باش. دستام درد گرفت. ببین چی کار داری میکنی.
امید که تازه متوجه فشار دستش روی بازوهای مریم شد. ببخشیدی گفت و او را رها کرد. مریم لبخند تلخی زد.
_معدهم به هم ریخته. بعد مدتها غذاهای جدید خوردم، معدهم تعجب کرده. چیزی نیست درست میشه.
صدای امید بالا رفت و در ساختمان پیچید.
_چی چیو همش میگی چیزی نیست درست میشه. یعنی توی اون خراب شده دکتر پیدا نمیشد که این جوری نشی؟ یا نکنه به خاطر رسیدگی به امور زندانیا وقت نداشتی بفهمی چه بلایی داری سر خودت میاری؟ مریم تو دو ماه اونجا بودی اینجوری داغون شدی. اینقدر نگو چیزی نیست.
پدر خواست حرفی بزند اما صدای بلند امید مانع همه حرفها شد. وقتی بغض مریم سر باز کرد و روان شد، پدر و مادر ترجیح دادند، شاهد این حال او نباشند. از اتاق خارج شدند. مریم از کنار امید که رگهای گردنش متورم شده بود و دستهایش را مشت کرده بود، گذشت و روی تخت نشست. صورتش را بین دستهایش مخفی کرده بود. هر لحظه گریهاش بیشتر و هق هقش سوزندهتر میشد. امید برگشت و روبرویش نشست. خواست دستهایش را کنار بزند. اما مریم پشت به او کرد تا مانع شود. امید از پشت او را در آغوش گرفت و دستها را از صورتش برداشت.
_ببخش عزیزم. خیلی ترسیدم. واست نگرانم. برگشتی اما با هزار درد. دلم میسوزه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_187 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم حرف بزن. بگو چرا خون بالا آوردی؟ چ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_188
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم همچنان اخمهایش درهم بود. هق هقش را جمع کرد اما جوابی نداد.
_مریم جان ببخش داد زدم. دست خودم نبود.
مرسم با صدایی آرام لب زد.
_لطفا برو بیرون.
امید مثل برق از جا پرید. روبروی او نشست. مریم سرش پایین بود. دست زیر چانه او برد و سرش را بالا گرفت. هنوز نگاهش نمیکرد
_مریم منو از خودت دور نکن. به اندازه کافی دوری کشیدم.
_خواهش میکنم. میخوام تنها باشم.
امید بعد از چند لحظه قبل از ترکیدن بغضش از اتاق بیرون رفت. بیرون در به دیوار تکیه داد و نشست. به چشمهایش فرصت باریدن داد. مریم درد شدیدی داشت. نمی خواست امید درد کشیدنش را هم ببیند و البته توقع فریاد او را هم نداشت. با رفتن او روی تخت دراز کشید مثل مار به خودش میپیچید. قرصش را خورد اما فایده ای نداشت. با خودش فکر میکرد چرا باید همه دردهایش همان روز سر باز کند. او قصد داشت در اولین فرصت به درمانش بپردازد. حدود یک ساعتی به این شکل گذشت. با صدای در به خودش آمد. چشمانش سیاهی رفته بود. همه چیز را تار و مبهم میدید. صدای مادر را میشنید. با ناله او را صدا میکرد.
_مریم مادر حالت خوبه؟ منو میبینی. چی شدی؟ خدایا بچم از دست رفت.
با صداهای او سایههای دیگری هم دید. فهمید بقیه هم در اتاق هستند. خیلی طول نکشید با صدای یا الله که آمد مادر لباسش را مرتب و روسری سرش کرد. آقای پاکروان همان موقع دکتر را خبر کرده بود. سریع سرم برایش وصل کرد و چند آمپول در آن تزریق کرد.
_انگار معدهش خونریزی داره باید آندوسکوپی بشه. ممکنه از اثنی عشرش باشه. درد زیادی داشته این مسکنا فعلاً آرومش میکنه. فردا بیاریدش واسه درمان. فقط سوپ بدون ادویه و روون میتونه بخوره. عصبی شدن واسش سمه. حواستون بهش باشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739