eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت ۱:۲۰ دقیقه به وقت بغداد...🌿 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 اینجا عراق است صدای ما را از کنار فرودگاه شهر بغداد می‌شنوید. قبل از دو سال پیش این مکان یک خیابان عادی بوده اما همان‌طور که مشاهده می‌کنید اینجا آهن‌ربایی با مغناطیس عشق و رشادت به کار افتاده که ملتی را به خود کشانده. کسانی را می‌بینیم که روی تلی خاک شمع روشن می‌کنند و از خود بی‌خود شده‌اند. کارشناسان در حال تحقیق هستند تا بتوانند دلیلی عقلانی برای وجود این مغناطیس و حال عجیب مردم پیدا کنند. خبرگزاری عجایب دنیا ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
رو گم کردم، همه‌ی وجودم داشت تو آتیش دلتنگی و دوری می‌سوخت. -آره بلا شعرت رو خوندم! چشمکی زد و در گوشم گفت: -پس جدیدترین شعرم رو نشنیدی خانومِ قشنگ! با هیجان گفتم: -چی؟ شعر گفتی؟ آهسته گفت: باز شبنم، روی قلبم، خنده می‌کرد عاشقانه باز عشقم، روبرویم، مست بود و دلبرانه دختر آزاد رویا، آن گل شب بوی زیبا در دلم می‌کاشت هر دم، شعرهایی جاودانه با عشقم به شهرم برمی‌گشتم و تمام سختی‌ها را با شنیدن این شعر از مهران، به باد فراموشی می‌سپردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1523 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌸 🌸🌿 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان عروسک پشت پرده به قلم توانمند خانم صداقت عزیز هم به پایان رسید. قلمشون پرتوان باشه و تشکر از در اختیار کانال قرار دادن رمانشون . لینک پیام ناشناس کانال ایشون تقدیم حضور میشه تا بتونید نظرات ارزنده‌تونو در مورد رمانشون بهشون بفرمایید: https://harfeto.timefriend.net/16363526868588 ➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿ اینم لینک کانال خودشون @JazreTanhaee
راستی از فردا رمان ترنم رو خواهیم داشت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 به سر خیابان نگاه کردم. قبل از آن‌که تصمیمی بگیرم به طرفم آمد. دستش را به پشتم برد که به ماشین ببرد. _دست به من نزن. _خب کوچولو. کارت ندارم که. خودت بیا سوار شو. قول میدم سریع برگردونمت. با ترس سوار شدم. دستش را روی دستم گذاشت. سریع عقب کشیدمش. با صدای بلند خندید. _خب حالا. نخوردمت که. حرکت که کرد، عمو زنگ زد. صدای تماس را کم کردم که نشنود. _کجایی عمو؟ نیومدی؟ چطور باید جواب می دادم. _بیرونم. از کنار ماشین پدر رد شدیم. عمو نگاهی به خیابان ما انداخت. _نمی‌بینمت. کجایی پس. _بیرونم. عمو تازه متوجه شد. _ترنم، نکنه اون سوارت کرده. سربسته به عمو فهماندم. ...ماشین را نگه داشت. با چهره‌ای برافروخته نگاهم کرد. ترسیدم. _درسته گفتم از چموشیت خوشم میاد اما نگفتم از وحشی‌گری خوشم میاد. فکر کردی کی هستی هی نازتو می‌کشم و تو رَم می‌کنی. دستم را به طرف دستگیره بردم که پیاده شوم. با صدای فریادش در جا خشک شدم و اشکم راه افتاد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ داستانی نزدیک به واقع از دختری تین‌ایجر با حوادثی که این نسل در اطراف خود تجربه می‌کنند. رمانی جدید از بانو زینتا (رحیمی) https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
💕تعادل شرط برقراری ارتباط: 🌱رابطه مثل آلاکلنگ میمونه باید نوبتی یکی کوتاه بیاد ⭕️اگه همیشه فقط یک نفر کوتاه بیاد هر دو نفر زده میشن 💥یکی از بالا موندن و دیگری از پایین موندن. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شروع رمان ترنم: از امروز رمانی رو شروع خواهد شد که حاصل چند سال مطالعات میدانی بنده بین نوجوونای عزیزمونه. شاید قسمت‌هایی از اونا برای نسل‌های دیگه غیر واقعی و غیر قابل هضم باشه اما نوجوونای کانال تایید می‌کنن که کاملا مطابق واقعیت‌های رفتاری این نسل نوشته شده. التماس دعا برای تونایی در انتقال مفاهیم.
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 خانه ما تا مدرسه‌ای که به اصرار پدر می‌رفتم، فاصله تقریبا زیادی داشت. برایم سرویس گرفته بودند. همین که از سرویس پیاده شدم، مهتاب، را دیدم. با دیدنش جیغ بلندی کشیدم و دستانم را باز کردم. طوری یگدیگر را بغل کردیم که گویی سال‌ها از آخرین دیدارمان می‌گذرد. ریز نقش بود و قدش هم از من کوتاه‌تر. دانش‌آموزانی که از کنار ما رد می‌شدند، متلک بارمان می‌کردند. ناگفته نماند آن‌قدر دلمان تنگ نمی‌شد. فقط سر و صدای زیادی داشتیم. _سالارنژاد، تقوی، این مسخره‌بازیا چیه در آوردین؟ خنده روی لبم خشک شد. صدای خانم بهرامی، ناظممان، از پشت سرم می‌آمد. دستانم را همان‌طور که دور گردن مهتاب بود، سریع به طرف مقنعه‌ام بردم و آن را جلو کشیدم. موهایم را به داخل ریختم تا بهانه بعدی را دستش نداده باشم. با لبخند مصنوعی برگشتم. رو به خانم بهرامی سعی کردم خودم را لوس کنم تا بیشتر از این جلوی بقیه دانش‌آموزان ضایع نشویم. _خانوم ما دلمون واسه هم تنگ میشه. دست خودمون که نیست. اخمش را بیشتر کرد. این زن چقدر در چین دادن بین ابروهایش مهارت داشت. _یه پنج‌شنبه، جمعه هم‌دیگه رو ندیدین. این اداها رو نداره که. برین تو آبرومونو بردین. در فکر بودم چطور جوابش را بدهم که مهتاب دستم را کشید و به طرف مدرسه برد. _ببخشید خانوم. چشم حواسمونو جمع می‌کنیم‌. از این احتیاط‌ها و حرف گوش کن بودن‌های مهتاب خوشم نمی‌آمد. حاضر بودم اخراج شوم اما بی‌خود از آن آدم عذرخواهی نکنم. مگر چه ‌کار کرده بودیم‌‌؟ هنوز چند قدم داخل مدرسه نگذاشته بودیم که باز هم اسمم را صدا زد. از حرص مشت‌هایم را گره کردم. فکر کنم صورتم به رنگ لبو شده بود. نیم چرخی زدم که مثلاً به او رو کرده باشم. _چند بار بهت گفتم میای مدرسه زلم زینبو به خودت آویزون نکن؟ حواست باشه دیگه تذکر نمیدما. نمره انضباط می‌خوای دیگه. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪