eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
876 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_51 عمو، پدر را که خون از دماغش راه اف
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 عمو پیشانی‌ام را بوسید و رفت. چند دقیقه بعد صدای در خانه نشان داد که عمو رفته. مادر وارد اتاقم شد و روبه‌رویم ایستاد. دستانش را به طرفم گرفت. _ترنم گوشیتو بده. _مامان آخه... _آخه چی؟ بابات ناراحته فعلاً هیچی نمیگی. یه مدت باید بگذره تا بتونه بهت فرصت دوباره بده. حدس اینکه پدر گوشی را از من خواهد گرفت، کار سختی نبود. _بذار لااقل شماره سعیده رو بردارم. مادر روی صندلی کامپیوتر نشست. _قفلشم بردار ممکنه دوباره گرفتن گوشیت طول بکشه و تو رمزشو یادت بره. فهمیدم قرار نیست به این زودی گوشیم را ببینم. تا فردای آن روز از اتاق خارج نشدم. از پدر خجالت می‌کشیدم. قبل از ناهار روز بعد مادر در چارچوب در قرار گرفت. _ترنم پاشو قبل از اومدن بابات بیا تو آشپزخونه باش. _من نمی‌تونم. از بابا... _از بابا چی؟ تا کی می‌تونی ادامه بدی؟ می‌دونی از این‌که یکیمون سر غذا نباشه چقدر حرص می‌خوره. دیشبم خودش شام نخورده خوابید. پاشو کم حرصشو در بیار. به آشپز‌خانه رفتم. پدر که وارد شد خودم را مشغول نشان دادم. وقتی سر میز رسید، سلامی کردم و او سرد جوابم را داد. با سردی سلامش یخ زدم. به او حق دادم. سر میز با غذا بازی می‌کردم. به چهره‌ پدر خیره شده بودم. زخم‌های کنار لب و گردنش بی‌فکری‌ام را به رخم می‌کشید. فکرم به سامان رفت و هیولایی که بعد انداختن آن جعبه شیرینی دیدم. _غذاتو بخور. با صدای پدر رشته‌ افکارم پاره شد. سرم را به غذا مشغول کردم. بعد از ناهار پدر روی مبل نشست تا مادر آماده‌ رفتن شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_52 عمو پیشانی‌ام را بوسید و رفت. چند
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 چشم‌هایش بسته بود. به طرفش رفتم. رو به‌رویش روی زانو نشستم. صدایش کردم. _بابا. چشم باز کرد و سرش را جلو آورد. تقریباً چشم در چشم شدیم. ترسیدم اما با دیدن زخم‌هایش از نزدیک، ترس جایش را به شرم داد. دستم را به طرف زخمش بردم. نوازشش کردم. حرکتی نکرد و فقط نگاه می‌کرد. _بابا من دختر بدی‌ام. به خاطر من اذیت شدین. معذرت می‌خوام بابا. پدر دستم را گرفت و مرا کنار خود نشاند. به جلو خم شد. دست‌هایش را در هم گره زد. _نمی‌خواستم حالا حالاها باهات حرف بزنم. ازت دلخورم خیلی زیاد اما حالا که خودت اومدی و داری حرفاتو می‌زنی پس بذار منم بگم. دختری توی سن تو ممکنه اشتباه کنه اما هر اشتباهی یه تاوانی داره. یکی کمتر یکی بیشتر. اینو بدون بعضی اشتباهات تاوان سختی داره و قابل جبران نیست. تو تازه اول راه زندگیت هستی. یه جاهایی ما هستیم؛ یه جاهایی خودت تنهایی. توی لحظه باید تصمیم بگیری. قبل از اینکه کاریو انجام بدی، به عواقبش فکر کن. شاید کم تجربه باشی و همه‌ عواقب یه چیزو نتونی درک کنی اما یه چیزیو که می‌خوام همیشه بهش فکر کنی اینه که کاری که می‌کنی درسته یا غلط. توی این ماجرا تو می‌دونستی کارات غلطه مگه نه؟ سرم را پایین گرفتم. _قول بده کاری که می‌دونی غلطه رو انجام ندی. چیزی که نمی‌دونی غلطه رو از ما بپرسی. همان‌طور سر‌به‌زیر با گوشه‌ چشمم نگاهش می‌کردم‌. به طرفم برگشت. _با تو بودم. قول میدی؟ دلم آغوش امنش را می‌خواست. بغضم از این همه نگرانی که برای پدرم درست کرده بودم، ترکید. خودم را به سینه‌اش چسباندم و سفت بغلش کردم. انتظارش را نداشت. این کار را در کودکی زیاد می‌کردم اما سال‌ها بود خودم را این طور در آغوشش نیانداخته بودم. _قول میدم بابا. قول میدم اذیتتون نکنم. دست‌های پدر دورم حلقه شد تا امنیت این آغوش را بیشتر درک کنم. تا بفهمم آغوش افرادی مثل مسعود و سامان و هر مار خوش خط و خال دیگری هیچ‌گاه امنیت آغوش کسی که محرمم است و قلبش برایم بی‌ادعا می‌تپد را ندارد. با خودم قرار گذاشتم به خاطر قلب نگران این جراح قلب کسی را بدون اجازه و تاییدش به قلبم راه ندهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷 قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی ره 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_53 چشم‌هایش بسته بود. به طرفش رفتم. ر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 مادر جلو آمد. لبخندی به لب داشت. _بسه حالمو بد کردین. این هندی بازیا چیه درآوردین. پاشو حبیب جان دیرمون شده. ترنم شام امشبم با خودته. سوخته موخته تحویلمون نمی‌دیا. از پدر جدا شدم. لبخند محوی به مادر زدم. حامد وارد سالن شد. _مامان با آبجی بریم پارک؟ خسته شدم. همش خونه. همش خونه. پدر جوابش را داد. _پدر صلواتی، تو که نصف روز توی مهد داری بازی می‌کنی. کجا توی خونه‌ای که غر می‌زنی. فعلاً نمیشه پارک برین. خودم یه شب که کمتر مریض داشتم میام می‌برمتون. رو به من کرد و با صدایی که حامد نشنود با من حرف زد. _یه مدت تنها بیرون نرو. خطرناکه. اونی که من دیدم هر کاری ازش بر میاد. کلاساتم که آخراشه. بسکتبال و زبانو نمی‌خواد دیگه بری. فقط امتحان زبانو بده. رباتیکم چون می‌دونم دوست داری خودم می‌برمت و برگشتم هماهنگ می‌کنم تنها نیای. فهمیدی؟ _آره. برنامه همان طور شد که پدر خواسته بود. هماهنگ شد ثریا روزهای کلاس رباتیکم که دو روز در هفته بود بیاید و ساعت اتمام کلاس با آژانس جلوی آموزشگاه مرا با خود ببرد‌. با کارهای کلاس رباتیک خودم را مشغول کردم. چون گوشی نداشتم وقت زیادی برای خلاقیت داشتم. با سعیده هم در مورد ماجرای آن روز صحبت کرد و دلداری‌هایش را چشیدم. آخر هفته عمه حمیده برای تولد پسرش امیرحسین دعوت کرده بود. دوست نداشتن بروم و با عمو روبه‌رو شوم. از او خجالت می‌کشیدم‌. بهانه در آوردم که نروم اما مادر یادآوری کرد که پدر از این کار ناراحت می‌شود. ناچار به تولد رفتیم. وقت سلام و احوالپرسی همه گرم گرفتند و حتی عمو طوری عادی رفتار کرد که شک کردم اصلاً از ماجرا خبر دارد یا نه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 در دلم گفتم خدایا چقدر خوبی که اشتباهات آدم‌ها را روی پیشانی‌شان حک نمی‌کنی. چقدر خوب است که تو می‌پوشانی و من هنوز احترام اطرافیانم را دارم. شکرت که خانواده‌ای دارم که آبرویم را حفظ می‌کنند‌. خانه‌ عمه نقلی بود و ما، به قول عمه سه کله پوک، به اتاق بچه‌ها رفتیم تا راحت شیطنت کنیم. البته بعد از مدتی استرس و غصه و شرمندگی، ممنون پدر شدم که با اصرارش برای آمدنم حال و هوایم عوض شد. _ترنم قیافت چرا این جوری شده؟ زیر چشمت گود افتاده. نکنه عاشق شدی. مشتی به بازویش زدم و دیوانه‌ای حواله‌اش کردم. _چیه پس لابد از بی‌دردیه که عین ارواح شدی. _برو بچه انگ به من نچسبون. اون هفته حالم خوب نبود لابد به خاطر اینه. _من فکر کردم به خاطر اینکه زن عمو داره برای ارشیا دنبال زن می‌گرده غصه خوردی. دستی به پیشانی‌اش گذاشتم. _تب که نداری. رو به مهدیه کردم. _مهدیه خواهرت سرش به جایی نخورده؟ چی میگه این؟ مهدیه خندید و به معنی منفی سرش را تکان داد. _هی، این به اشیاء میگن. _هی‌م به گوسفند میگن. ننه‌ اون می‌خواد براش زن بگیره به من چه؟ به تو چه؟ ها؟ _اَه. بدم میاد خودشو به اون راه می‌زنه. _کدوم راه؟ چی میگی تو؟ چرا چرت میگی؟ _اوه‌ خب حالا. فهمیدم چیزی نمی‌دونی. مهدیه چشم غره‌ای به مهرانه رفت. _اون جوری نگام نکن. خب بدونه چی میشه. کلافه شدم. غریدم. _اَه. چی شده؟ بگین دیگه. این لوس بازیا چیه؟ مهدیه خودش دست به کار شد. _ببین ترنم، چند روز پیش زن دایی آتنا اومده بود خونه‌ ما. حالش خیلی گرفته بود. مامان به ما گفت بریم تو حیاط. ما هم که فضول، گوشیمو گذاشتیم برای ضبط و رفتیم. بعداً اومدیم برداشتیم و با خیال راحت حرفاشونو گوش کردیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاه خودش می‌گه من حافظ منافع آمریکا بودم، طرفداراش می‌گن مرحوم غلط کرده! خودش نمی‌فهمیده، به فکر منافع مردم بود 😂😑 @mangenechi
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_55 در دلم گفتم خدایا چقدر خوبی که اشت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _چی می‌گفتن پخشش کن منم بشنوم. _نه. برای تو خوب نیست. فقط برات تعریف می‌کنیم. _خودتو لوس نکن. برای شما خوب بود، برای من بَده؟ یالا بِده. _جان خودت نمیشه. بذار برات بگم. دستم را دراز کردم تا گوشی را از دستش بگیرم. فرار کرد و به طرف در رفت. مهرانه جلوی مرا می‌گرفت. انگار دست رشته بازی می‌کردیم. خیز برداشتم. همین که به مهدیه رسیدم و افتادم روی او. در اتاق باز شد. زن عمو در را باز کرد. می‌خواست کادو را بردارد. چشمش به من که افتاد، سری با تاسف تکان داد. کادو را برداشت‌. زیر لب غر زد و رفت. با این‌که همیشه همین طور با ما برخورد می‌کرد، این بار خشم هم چاشنی نگاهش بود که من دلیلش را نمی‌فهمیدم. _چش بود؟ آتیش می‌باره از چشاش. شانه بالا انداختند و لبخند مرموزی زدند. مطمئن شده با همان صدای ضبط شده می‌توانم به جوابم برسم‌. از مهدیه خواهش کردم و قول دادم چیزی به کسی نگویم اما مهدیه زیرک بود. _باشه میذارم گوش کنی اما وقت رفتن. تو یه کم وحشی هستی. نمی‌تونی خودتو کنترل کنی. اون موقع بهت میدم. حس فضولیم گل کرد و داشت مرا می‌خورد‌ که عمه برای جشن خبرمان کرد. تمام مدت فکرم مشغول چیزی شد که قرار بود بشنوم. بعد از شام باز هم به اتاق رفتیم. مهدیه طبق قولش صدا را پخش کرد. صدای حرف‌های عمه و زن عمو بود. _حبیبه جان، من خون دل خوردم تا این زندگیو ساختم. این بچه‌ها رو به چه سختی بزرگشون کردم، تربیتشون کردم. پاشون وایستادم تا کج نرن. _خب چی شده مگه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_56 _چی می‌گفتن پخشش کن منم بشنوم. _نه
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _ارشیا بیست و یک سالش تموم شده و یه سال از درسش مونده. کنار باباشم داره کار می‌کنه. گفتم دیگه وقتشه واسش زن بگیرم. سر و سامون بگیره تا یکی خودشو بهش ننداخته و مجبور نشدم هر کس و ناکسو سر سفره‌م بیارم. تو که مادری اینو خوب می‌فهمی. _آره عزیزم. فکر خوبیم کردی. حالا چی شده؟ کشتی منو بگو دیگه. _بهش که گفتم می‌خوام واست زن بگیرم. اولش که چند وقت می‌گفت زن نمی‌خوام. کشتم خودمو تا دیگه ترش نکنه وقتی میگم زن بگیر. حالا چند نفرو در نظر گرفتم. به هر کدومشون یه عیبی می‌گیره. اصلا نمیذاره بریم ببینیمشون. به باباش گفتم. گفت لابد گلوش یه جا گیر کرده که بقیه رو ندیده رد می کنه. به هزار زحمت زیر زبونشو کشیدم می‌دونی چی میگه؟ _نه. از کجا بدونم؟ چی میگه؟ _بعد کلی صغری کبری کردن، میگه اگه ترنمو برام می‌گیرین ازدواج می‌کنم وگرنه دیگه حرفشم نزنین. چشم‌هایم کم مانده بود از حدقه بیرون بزند. _ترنمو؟ آخه اینا که همش دارن بهم می‌پرن. _آبجی چقدر گفتم از هم فاصله بگیرن. دور و بر پسرام نگردن. کسی حرفمو جدی نگرفت. بچم چشم و گوش بسته‌ست. با این جلف بازیا هوش و حواس بچمو برده. آبجی من الان چی کار کنم؟ _آتنا جان، تو یه مادری و نگران آینده‌ پسرتی. اوینو خوب درک می‌کنم اما ترنمو خودتم خوب می‌شناسی. هنوز بچه‌ست. شاید از سر بچگی مثل دخترای من شیطنت کنه ولی هیچ وقت دنبال پسر تو نبوده. اینا هر دوشون بچه‌های داداشام هستن. بی‌اندازه دوستشون دارم. پسرت نباید بهش توجه می‌کرد. حالا فکر می‌کنی ترانه دخترشو توی این سن شوهر میده‌؟ فکر می‌کنی اون ترنم تخس بفهمه، مدال افتخار میده به پسرت؟ اگه می‌تونی از راهش پسرتو منصرف کن که تا حبیب و ترانه نفهمیدن بره سراغ یکی دیگه. بفهمن شر درست میشه. هر کمکی هم خواستی بهم بگو. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا