فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_64 خانوم مدیر، چه جوری اینا رو تو مدر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_65
_ترنم یه بار دیگه ببینم دعوا کردی، خودم خدمتت میرسم. دختر، با چه زبونی بهت بگم بچه آدم با مشت و لگد حرف نمیزنه. شنیدی.
_بله. ببخشید بابا.
ناهار را هنوز تمام نکرده بودم که زهرا رسید. مادر جلوی در با زهرا احوالپرسی کرد تا خودم را به آنها رساندم.
_سلام زهرا، بیا تو دیگه.
_نه ممنون. مامانم توی ماشین منتظره.
مادر دست روی شانهاش گذاشت.
_خب زهرا جان، مادرتم میومدن تو.
_نمیشه. باباماینا خونه منتظرن ناهار بخوریم.
_ای وای این جوری که بد شد.
رو به من کرد.
_از دست تو ترنم که همه رو به زحمت انداختی.
با آنکه شرمنده زهرا بودم، اعتراض کردم.
_مامان، زهرا هم شاهده. من شروع نکردم. اصلاً کارش نداشتم.
زهرا به دفاع حرف زد.
_خاله جون، راست میگه. اون دختره موی دماغ شده بود.
حرف زهرا را ادامه دادم.
_حالام که باعث شده دماغم مو برداره.
_وای راست میگی؟ خیلی درد داره؟
_آره بابا. شاید فردا نتونم بیام. ممنون که کیفمو آوردی. از مامانتم عذرخواهی کن.
روبوسی کردیم. در گوشم پچ پچ کرد.
_توی خونه هستی جذاب و مودب میشی.
مشتی به بازویش زدم.
_ای بدجنس. من به این خانومی.
_آره پای چشم سمیرا خبر میده چقدر خانومی.
خداحافظی کردم و به دوستی با زهرا دلگرم شدم. پدر غیبت روز بعدم را موجه کرد و به همین بهانه اعتراضش را به خانم مدیر اعلام کرد که چرا در مدرسه باید چنین اتفاقی بیافتد و از آن بدتر اینکه چرا مادر یک دانشآموز چرا باید به خود اجازه بدهد تا با دانشآموز دیگری برخورد کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمانهای موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده #رمان_حاشیه_پررنگ #زینتا (رحیمی
تازه واردین عزیز خوش اومدین.
رمانهای تموم شده منتظرتونن. ☝بخونید و با رمان جدیدم همراه باشید.
از نظرات ارزندهتون استقبال میکنم.
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
نظم، احترام و شکوه در ۱۹ بهمن به نمایش گذاشته میشود.
هرساله نگاهها به این سمت است که یک صف از این شکوه بیعت کم خواهد شد یا نه.
زنده باد غیور مردان نیروی هوایی که تجدید بیعتشان فدائیان امام عصر عجالله را دلگرم مینماید.
#انقلاب
#نیروی_هوایی
#زینتا
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_65 _ترنم یه بار دیگه ببینم دعوا کردی،
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_66
یک ماهی از شروع مدرسه گذشته بود که پدر و مادر هر دو به یک سمینار خارج از کشور دعوت شدند. پدر میگفت باید بروند اما مادر به خاطر اینکه نمیتوانست من و حامد را حدود یک ماه تنها بگذارد، مخالفت میکرد. بعد از شام، پدر روی مبل نشست و مادر را صدا زد. جمع کردن ظرفها به عهده من افتاد.
_ببین ترانه این سمینار خیلی معتبره. خودتم خوب میدونی اگه بریم چقدر واسمون خوبه. اصلا مگه خودت واسش این همه سعی و تحقیق نکردی؟ تا دو روز دیگه باید جواب بدیم. ما هر دو باید بریم. منم مثل تو نگران بچههام. ترانه، اگه موافق باشی میذاریمشون پیش عزیزجون.
_حبیب، ترنم درس داره. میتونه خونه عزیزجون بمونه؟
_خانوم جان، یادت رفته؟ الانم ترنم خودش درسشو میخونه. من و تو توی خونهایم که کمکش کنیم؟
کارم که تمام شد، به سالن رفتم. کنار مادر نشستم.
_نمیدونم خونه عزیزجون چه جوری میتونم بمونم. از من خیالتون راحت باشه اما از حامد نمیدونم میتونه یا نه.
مادر که گویی سوژه جدید گیر آورده باشد، ادامه داد.
_راست میگه. خب گیرم که ترنم بتونه، حامد چی؟
_ترانه، من که نمیگم راحته. این همه آدم این کارو میکنن. یه ماهه خب. میگم همه حواسشون بهش باشه. دیگه بهونه درنیار.
دلم نمیخواست از آنها دور باشم اما دلم برای پدر سوخت و دلم میخواست به تلافی موافقت پدر در انتخاب رشته مورد علاقهام، برای موفقیتشان کمکی کرده باشم.
_مامان، اگه قول بدم حواسم به حامد باشه و هواشو داشته باشم، راضی میشی؟
_بچه، یکی میخواد حواسش به تو باشه؛ حالا میخوای حواست به یکی دیگه باشه؟
_انگار یادتون رفته وقتایی که نیستین من مراقب حامدم.
پدر لبخند رضایتی زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_66 یک ماهی از شروع مدرسه گذشته بود که
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_67
_ترنم، خوشحالم اینقدر بزرگ شدی که توی این شرایط داری کمک ما میشی اما مطمئنی از عهدهش برمیای؟
_بابا، سعیمو میکنم. عزیزجون و آقاجونم هستن دیگه.
پدر رو به مادر کرد.
_ترانه خانوم، اینم از نگرانیت. موافقی اعلام آمادگی کنیم؟
_چی بگم؟ نمیدونم ترنم فهمیده داره چه کار سختیو به عهده میگیره یا نه.
_فهمیده خانوم. با این قولش یعنی میخواد بگه بزرگ شدم و وقت شوهر کردنمه.
با صدای بلند اعتراض کردم.
_اِ بابا اصلاً قول ندادم. ولم کنین. نمیخواد برین.
پدر و مادر هر دو خندیدند.
_پس من میرم اعلام کنم که میایم.
خیلی زود مقدمات رفتنشان ردیف شد. دلشوره داشتم. نمیدانستم میتوانم از عهده قولی که دادم بربیایم و از حامد مراقبت کنم یا نه. حتی نمیدانستم زندگی در خانه عزیزجون برای خودم قابل تحمل خواهد بود یا نه. حامد بیشتر برایشان دلتنگ میشد یا من. باز هم همه مرا بزرگتر از سنم میدیدند اما کودک درونم از ترس دوری پدر و مادر میلرزید. کاش میشد بگویم نروند.
مشغول چیدن وسایل مورد نیازم در چمدان بودم. از لباس و کتاب تا هر چیزی که فکر میکردم در این مدت ممکن است به آن نیاز پیدا کنم. وضع عجیبی شده بود. هر اتاق چمدان و ساکی به راه بود. چمدانی برای سفر پدر و مادر. ساک بزرگی برای حامد و چمدانی برای من که قرار بود عازم خانه عزیزجون شویم. شب موقع پروازشان بود.
بعد از بستن بار، عازم شدیم. بنا بود اول ما را به مقصد برسانند و بعد پدر و مادر راهی شوند. بین راه مادر گوشیام را به من برگرداند. گفتند ما برای بدرقه به فرودگاه نرویم تا حامد بیقراری نکند و یک سفر عادی به نظرش بیاید. وقتِ خداحافظی گریههای حامد مادر را بیتاب کرد اما من گریههایم را برای وقتی گذاشتم که حامد خواب باشد. وقت خواب دلی سبک کردم از گریه. گریه از تنهایی که همیشه گریبانگیرم بود. تنهایی که کمتر کسی درکش کرد. همه خوب بودند و صمیمی اما باز من تنها بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌱به خدا اعتماد کن!
🌱به زمانبندی هاش!
🌱به حکمتش!
🌿گاهی شاید بعضی اتّفاقات به ظاهر برات خوش نباشه، صبرت رو از دست بدی و حتی به نومیدی برسی، ولی بعدها به حکمت و معناش پی می بری.
🍃اونوقته که متوجه می شی باید اینطوری می شده تا تو به این جایی که الان هستی برسی.
🌾پس، در مقابل موانع و مشکلات زندگیت صبور باش و امیدت رو از دست نده! شاید خدا چیزهای بهتری برات در نظر داره.
پس فقط بهش اعتماد کن!
#تلنگرانه
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌹@farhangi_whc🌹
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اینجا ایران است صدای ما را از قلب ایرانیان غیور میشنوید.
مردم برای تهاجم دشمنِ تا بن دندان مسلح سنگر گرفتهاند. اینجا آتش به اختیار است. هر هجمهای با سلاح غیرت و آگاهی دینی دفع میشود.
برج مراقبتِ این میدان به دست نائب حضرت جحت عجالله کنترل میشود. شناسایی مهاجم با این دیدبان قوی و هوشیار، جنگ را به نفع نیروهای غیور مغلوبه میکند.
رزمندگان این میدان یک به یک جریانسازند و پرچم پیروزی را به دست صاحبشان خواهند داد.
#میدان
#انقلاب
#غیرت
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_67 _ترنم، خوشحالم اینقدر بزرگ شدی که
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_68
از فردا عمه حمیده سعی میکرد اکثر روزها بچههایش را بیاورد تا با حامد بازی کنند یا آقاجون او را به پارک میبرد تا امیدوار باشند شاید وقت خواب حامد خسته شود. راحت بخوابد و بهانهگیری نکند. اتاقی مجزا برای من و حامد در نظر گرفته بودند. با آنکه روزها تصویری با پدر و مادر صحبت می کردیم، قبل از خواب هم حامد با تماس تصویری با مادر آرامش میگرفت و میخوابید.
در کلاس سواد رسانه، دبیر از اتفاقاتی که ممکن بود در فضای مجازی بیافتد میگفت و من ملموسترین مثال را چشیده بودم. پرسید کسی نمونهای از عواقب عدم توجه به واقعی بودن فضای مجازی میشناسد. دل دل کردم اما باید بقیه میشنیدند تا مثل من به دام نیافتند.
ماجرا را به صورتی گفتم که گویی برای دوستم اتفاق افتاده. بچهها باور نمیکردند. آنقدر توضیح دادم تا بفهمند این فضا شوخی ندارد. دبیر تشکر کرد و حرفم را تایید کرد. بعد از کلاس سمیرا که ناظم جایش را به طرف دیگر کلاس منتقل کرده بود، شروع کرد به دروغگو و خودشیرین خواندنم. چیزی نگفتم. با زهرا از کلاس رفتیم. گوشه حیاط نشستیم.
_ترنم اون ماجرایی که گفتی واسه خودت اتفاق افتاده مگه نه؟
_چی؟ چی میگی؟
_اگه نمیخوای چیزی نگو ولی من مطمئنم در مورد خودت بوده.
_اون وقت از کجا مطمئنی؟ لابد علم غیب داری.
_نه مامانم روانشناسه و خودمم یه چیزایی خوندم و یاد گرفتم.
_بابا روانشناس. حالا که چی؟ میخوای چی کار کنی؟ باهام کات کنی یا به بچهها لو بدی؟
چشم غرهای رفت.
_چقدر لوسی. یعنی من اینجوریم؟
_من که خیلی نمیشناسمت. شاید باشی.
پس گردنی زد و اخمی درست کرد.
_ای بدجنس. دارم برات.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪